روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (27)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (27)

هميشه مسافر

 نه اينکه دلبسته خانه و خانواده نباشد و زير کار دررو باشد؛ اما احساس ميکرد، روستا با همه سادگي و صميميتاش براي او که داعيه «متفاوت شدن» دارد، يک تنگنا به حساب ميآيد، براي همين قرار نداشت. گاه روزهايي را در روستا در کنار خانواده و دوستان ميگذراند و به کاشت  گل و گياه مشغول ميشد و يا در مغازه پدر، شاگردي ميکرد و گاه ناگهان پيدايش نبود و در اهواز نزد خواهر يا برادر بزرگش ميرفت. انقلاب اسلامي که شروع شد، بيقراريها و بيتابيهايش بيشتر شد، ميگفت: بايد هرکس به سهم خود، نقشي ايفا کرده و در به پيروزي رساندن آن سهم داشته باشد.

دکتر محمدرضا درخشاننيا: شايد قابلباور برايتان نباشد که بگويم خيلي خاطره از او ندارم، اين به خاطر يکجا بند نبودن او بود و هميشه در حال حرکت و جابجايي بود، يعني يا داشت بهجايي ميرفت يا از جايي ميآمد. براي همين خيلي در کنارمان نبود که چيزهاي زيادي از او در خاطره داشته باشيم. به نظر من چون دوست داشت بهجاهاي بزرگي برسد، ويس برايش کوچک بود و او را  ارضا نميکرد. به اهواز ميرفت که جاي وسيع و بزرگي بود. آنجا يا پيش برادر بزرگم بود که در خانههاي سازماني شرکت نفت، مجردي زندگي ميکرد يا پيش خواهر دوممان بود که او نيز در اهواز زندگي ميکرد.

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 45)