روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (23)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (23)

رفاقت با مهدي

 مهدي قلعهتکي يکي از پاسداران جوان سپاه اهواز بود که عليرضا بيش از ديگر پاسداران با او طرح دوستي و رفاقت ريخت. سادگي، صميميت و پيشقدم بودن در مأموريتهاي سخت از جمله خصوصياتي بود که او را به عليرضا نزديک کرده بود.

اين دوستي با آغاز جنگ و مهاجرت خانواده قلعهتکي به روستاي ويس به خاطر ناامن شدن اهواز و رفت و آمد خانوادگي آنها با همديگر بيشتر  گرديد. اين دو براي اينکه جوانان ويس را ترغيب به حضور در جبهههاي جنگ نموده و کمکي به ارتقاي آمادگي جسماني آنها بنمايند، گاه و بيگاه در پايگاه بسيج روستا حضور يافته و دست به مانورهاي آمادگي ميزدند.

شهادت مهدي در جريان عمليات طريقالقدس اگرچه ضربه روحي فراواني به عليرضا وارد ساخت، اما باعث افزايش تحول روحي او که با شروع انقلاب اسلامي آغاز شده بود، گرديد. عليرضا با شهادت مهدي انگار که تمام دوستان خود را از دست داده باشد، از اين پس مرتب از شهيد و شهادت ميگفت، و آن را به عنوان تنها آرزوي زندگياش از خداوند طلب مينمود. اين تمايل به حدي شديد و آرزومندانه بود که حتي با ازدواج و صاحب فرزند شدن نيز از رونق نيفتاد بلکه از اين پس مسافري را ميمانست که در حال تهيه اسباب و اثاثيه سفر باشد.

دکتر محمدرضا درخشاننيا: عليرضا با مهدي قلعه تکي رفاقت بسيار خوبي داشت اين دو همديگر را در فعاليتهاي سپاه و بسيج پيداکرده بودند، حتي وقتي در سپاه اهواز، سخت مشغول کار بودند، تصميم گرفتند، براي گرم نگهداشتن تنور بسيج روستا، يکشب به پايگاه بسيج ويس شبيخون بزنند. پيش تر اين کار را عليرضا بهتنهايي انجام داده بود.

پايگاه بسيج ويس دو مقر داشت، يکي در مسجد و ديگري در مهدکودک روستا. مهدي و عليرضا شبانه به بچههاي بسيج در مهدکودک شبيخون زدند. ما در پايگاه بسيج مسلح خوابيده بوديم. مردم ويس از سروصدا و تيراندازي ريختند جلو پايگاه بسيج مسجد تا ما را بيدار کنند که مثلاً منافقين به مقر بسيج حمله کردهاند فکري بکنيد. خوب شد آن شب هيچکدام از ما بيدار نشديم وگرنه اگر بيدار ميشديم ممکن بود به برادر خودم نيز شليک کنم. اين در حالي بود که درب پايگاه بسيج درب آهني بود که با ضربه دست يواشي، صداي زيادي توليد ميکرد، اما کار خدا بود که با اينهمه سر و صدا که حتي با بيل هم به درب آهني کوبيدند اينهمه آدم بيدار نشديم.

ناصر تهراني دائي همسر شهيد: او اگرچه به دليل مشغله کاري کمتر به ويس ميآمد اما يکراست در مسجد حضور مييافت و ما را در فعاليتهاي فوق العاده از جمله ديوارنويسي و يا امحاء شعارهاي ضدانقلابي گروهکها در ويس، شيبان و کوي ملت اهواز کمک ميکرد. گاهي که ميخواست با فئودالها درگير شود، او را دلسرد ميکردم. بعضي از اوقات به همراه شهيد مهدي قلعه تکي امکانات واحد آموزش گلف را به ويس ميآوردند و براي ارتقاي سطح آمادگيهاي جسماني و نظامي به جوانان آموزشهاي تئوري و عملي ميدادند. آنها حتي رزمهاي شبانه با استفاده از تجهيزات و مهمات جنگي راه ميانداختند.

دکتر محمدرضا درخشاننيا: عليرضا رفاقتش با مهدي تا اين حد بود که وقتي مهدي در 19 آذر 60 به شهادت ميرسد و پيکرش در منطقة تحت اشغال دشمن، جا ميماند ( 35 روز بعد آن را به عقب ميآورند) در اين فاصله عليرضا بارها خود را به خطر مياندازد و تمام منطقة تحت اشغال را جستجو ميکند و سرانجام پيکرش را پيدا ميکند. اما چون نميتواند آن را به عقب بياورد شرايطي را براي پيکر شهيد فراهم ميکند که وقتي دشمن عقبنشيني کرد بتوان به پيکر شهيد دستيافت و آن را شناسايي کرد.

چون صورت شهيد قلعه تکي قابلشناسايي نبود، عليرضا او را از طريق ژاکت رنگيني که عموماً آن را ميپوشيد شناسايي کرد، ظاهراً در جريان عمليات طريقالقدس تعداد زيادي از رزمندگان، از جمله مهدي در چاله و دخمه مانندي به شهادت ميرسند، پيکر آنها را رويهم تلنبار ميکنند.

محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: در سال 1360 برادرم در حمله طريق القدس شهيد شد و شهيد عليرضا به واسطه فاميلى با مادرم تماس داشته و او را دلدارى مى‏داد لذا، مادرم علاقه زيادى به ايشان داشت. او و برادرم هر دو از نيروهاى رسمى سپاه اهواز بودند. اوايل ازدواج مان پدرم تريلي داشت ولي روي آن کار نميکرد چراکه به دنبال شهادت برادرم، آسيب روحي سنگيني ديده بود و دو سال تمام در خانه بود. پدرم سن زيادي نداشت و برادرم مهدي فرزند بزرگ خانواده بهحساب ميآمد، يعني پدرم 40، 45 ساله بود و مهدي 19 ساله. طبيعي بود که اين آسيب سنگين باشد؛ اما عليرضا ارتباط خوبي با پدرم برقرار کرده بود و باهم خو گرفته بودند.

منصور تهراني، خواهر زاده شهيد: پيکر شهيد مهدي قلعه تکي حدوداً 35 روز حدفاصل نيروهاي ما و عراق افتاده بود، عليرضا بارها به پيکر او سر ميزد و سرانجام در فرصتي مناسبت توانست پيکر صميميترين دوستش را به عقب بياورد. مهدي هم مثل عليرضا در واحد آموزش مشغول خدمت بود.

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 41)