روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (17)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (17)

ورود به سپاه

 حضور در اهواز که زمينه شرکت او را در فعاليتهاي فرهنگي اجتماعي انقلاب اسلامي فراهم ساخته و با پيروزي  انقلاب حفظ دست آوردهاي انقلاب به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سپرده شده بود، عليرضا را مثل ديگر دوستان انقلابياش برآن داشت که با حضور رسمي در سپاه، اقدام به دفاع از دست آوردهاي انقلاب کند. پاسدار بودن يکي از هم محله ايهايش که حضور او را در سپاه آسانتر مينمود، امکان حضور او را در سپاه تسريع بخشيد و او توانست در دوره 9 سپاه به عنوان پاسدار رسمي لباس سبز سپاه را به تن کند. اين در حالي بود که هم خواهرش فاطمه و هم برادرش حميدرضا، براي منصرف کردن او از پاسدار شدن به دليل خطرات ناشي از آن، به دنبال استخدام او در شرکت نفت بودند.

فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: او با من سيزده سال فاصلة سني داشت اما هم از او حساب ديگري ميبردم و هم براي حرفهايش احترام خاصي قائل بودم. ديپلمش را که گرفت همة خواهرها و برادرها تشويقش کرديم که به دانشگاه برود اما او فقط به پاسدار شدن ميانديشيد. برادر بزرگم وقتي اين علاقه را در او ديد و براي اينکه از رفتن به سپاه منصرفش کند، قدمهايي در شرکت نفت برايش برداشت تا استخدام آنجا شود، اما او پاسداري را نعمتي الهي ميدانست.

حميدرضا خياط ويس: ديپلم که گرفت از او پرسيدم، داداش ميخواهي چه کار کني، ادامه تحصيل ميدهي؟ سربازي ميروي؟ و… در پاسخم گفت: راستش دوست دارم پاسدار شوم.

عبدالرحمن عربي، همکار و هم لباس: من دوره 6 سپاه اهواز بودم. آن روزها دورههاي نظامي که عموماً 60 تا 70 نفره بود، در خانه پيشاهنگي، ناحيه امام علي(ع) کنوني در جوار ميدان شهيد بندر(چهارشير) برگزار ميشد. از دوره هفت به بعد به کمپ کره ايها معروف به پروکان ديلم در کيلومتر 25 جاده اهواز – ماهشهر انتقال يافت. دوره نظامي 20 روزه و دوره عقيدتي هم 20 روزه بود که دوره اخيرالذکر در باغ معين در خيابان 24 متري اهواز برگزار ميگرديد. پس از پايان دوره، وقتي به ويس برمي گشتم، حاج عباس پدر عليرضا که فرد مومن و باخدايي بود و نمازش را هميشه در مسجد اقامه ميکرد، جلو مسجد جلويم را گرفت و از من تقاضايي داشت. اگر چه  او اختلاف سني زيادي با من داشت اما با جوانها با ادبيات خودشان حرف ميزد وتلاش داشت که با آنها رفاقت کند. او آن شب از من خواست تا مُعرّف عليرضا براي ورود به سپاه شوم. عليرضا هيجده سال بيشتر نداشت و در تحصيل فرد موفقي بود. به حاج عباس گفتم که بگذار درسش را ادامه دهد. حاج عباس حرفم را قبول داشت و گفت اين عليرضاست که اصرار دارد. با اين حال او را در اين مسئله راهنمايي کن. من در پاسخ او گفتم: سمعاً و طاعتاً.

فردايش وقتي عليرضا پيشم آمد و توي گوشش خواندم که تو با اين استعداد حيف است درس را رها کني و… او که همواره عادت داشت حرف آخر را اول بزند، با بيحوصلگي پرسيد: فقط بگو، معرفم ميشوي يا نه؟

جواب دادم با کمال ميل، اما اين را بدان که با ورود به سپاه ديگر آدم خودت نيستي و بايد از يک مأموريت به مأموريت ديگر بروي و مرتب در جنب و جوش خواهي بود. عليرضا با خوشحالي گفت: چه بهتر! من تمام فکرهايم را کرده ام. مهمترين انگيزه ام براي ورود به سپاه خدمت به انقلاب اسلامي و حضرت امام خميني است.

او خيلي سريع به گزينش سپاه رفت و فرم پذيرش گرفت و جلويم گذاشت من نيز طبق وعدهاي که به او داده بودم، آن را امضا کردم.

حميدرضا خياط ويس: آن موقع گزينش سپاه، جنب بيمارستان ابوذر بود. من خودم همراهش رفتم و ايشان را ثبت نام کردم. چند روز بعد که عضو رسمي سپاه شد، ديگر خبري از او نداشتم انگار که او را از دست داده باشم. پس از مدتي وقتي دوباره او را ديدم و از کارش پرسيدم به جز مسائل عمومي چيز بيشتري از کار و مسئوليتش نميگفت البته اين مربوط به اين مقطع از زندگياش نميشود، بلکه در چهار پنج سالي که در سپاه بود ادامه داشت.

عبدالرحمن عربي: چيزي نگذشت که مورد قبول گزينش سپاه اهواز قرار گرفت و به پادگان پروکان ديلم اعزام شد. او در دوره 9 سپاه مشغول فراگيري آموزشهاي عقيدتي و نظامي شد و رسته عمليات را براي ادامه خدمت خود برگزيد. از آن پس او زير نظر شهيد علي غيوراصلي در عملياتهاي مختلفي شرکت نمود و در جريان ناآراميهاي کردستان به آنجا اعزام گرديد.

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه  26)