روایت عبدالرضا سالمی نژاد در از شهید علیرضا خیاط ویس (10)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد در از شهید علیرضا خیاط ویس (10)

تابستانهاي پرکار

به دنبال آموزههاي پدر که انتظار داشت فرزندان پسرش تابستانها وقتي از درس و مشق فارغ ميشوند به کار و حرفهاي مشغول شوند که هم جوانيشان را عاطل و باطل نگذرانند و هم فنوحرفهاي بياموزند، عليرضا هميشه خود را به کار مشغول ميکرد؛ گاه در مغازه پدر به خياطي مشغول ميشد و گاه به همراه خواهرزادهاش در مغازه مکانيکي دامادشان به تعمير خودروهاي سواري ميپرداخت. او در جلسات قرائت قرآن مسجد از روزي که حديثي از معصومين عليهم السلام شنيده بود که «المؤمن مشغول وقته»، مؤمن کسي است که هميشه به کاري مشغول است، انگيزهاش براي کار و حرفه بيشتر شده بود، به خصوص اينکه با پول زحماتش ميتوانست راحتتر خرج کند و براي خواهر و برادرانش هديه بخرد.

بعدها وقتي برخي از همسن و سالان خودش را ميديد که ساعتها پاي تلويزيون مينشينند، يا در صفهاي طولاني سينما وقت ميگذرانند و يا از صبح تا ظهر توي خيابانها بيهوده ميچرخند، تعجب ميکرد و ميگفت: اينها دارند چه بر سر جوانيشان ميآورند!؟

دکتر محمدرضا درخشاننيا: عليرضا هرچند خاکي و صميمي بود اما از همان کودکي شخصيتي بزرگمنشانه داشت. يادم ميآيد در کنار کار شاگردي نزد پدر، گاهگاهي تابستانها به دستفروشي مشغول ميشديم، اما عليرضا هرگز حاضر نميشد خودش دستفروشي کند. هر روز ميرفت اهواز  و کارتنهاي باميه را خريداري ميکرد و ميآورد ويس. آنها را توي سيني ميريخت و دست من ميداد تا بفروشم. اما خودش کنار ميايستاد و ميگفت: خريد از اهواز سهم من، فروش آنها در ويس وظيفة تو.

البته دوست داشت مرا به نوعي در سود فروش دخيل کند وگرنه ميتوانست به شکلهاي ديگري آنها را خودش بفروشد. پدرم براي اينکه از نزديک مراقب اعمال و رفتار فرزندانش باشد و يا از خطرات کوچه و بازار ما را بر حذر دارد، عموماً ما را ميبرد مغازه خياطياش و کارهاي ابتدايي مثل زيگزاگ زدن و پسدوزي را به ما محول ميکرد. اينجوري سه ماه تابستان ما را پابند مغازه ميکرد، اما هرگز از پس عليرضا برنيامد او آدم يکجانشيني نبود که مثلاً سه ماه توي مغازه بماند، همهاش در حال رفتوآمد و تجربه کردن کارهاي جديد بود براي همين دو روز که به مغازه ميآمد روز سوم معلوم نبود کجا رفته …

عليرضا شناگر خوبي بود. ما عموماً توي کارون شنا ميکرديم و در ساحل آن گرم فوتبال ميشديم. شنا را او به من ياد داد. مرا ميبرد جاهاي عميقي که پايم به کف رودخانه نرسد و هل ميداد توي آب، سروصدا و گريه و زاري هم فايده نداشت. نزديک نميآمد، از دور مراقبت ميکرد و آموزش ميداد اما دستم را نميگرفت تا خودم جرأت پيدا کنم.

منصور تهراني، خواهر زاده شهيد: پدرم کارمند دانشگاه بود اما تعميرگاه مکانيکي خودرو پيکان هم داشت که من و عليرضا تابستانها در آن کار ميکرديم. عليرضا در مکانيکي سررشته خوبي يافت که بعدها در سپاه به کارش آمد. او اگرچه دايي ام بود و سه سال از من بزرگتر بود اما چون پدرم صاحب کار بود، شوخي هميشگي آن روزهايم با عليرضا اين بود که اينجا من استادکارم و تو شاگرد. البته گاه قضيه برعکس هم ميشد و اين بار هر دو شاگرد مغازه خياطي پدرش ميشديم. علي مردمداريش را از پدرش آموخته بود. من بارها شاهد بودم که گاه مشتريهايش قدرت پرداخت يکجاي هزينه خياطي کت و شلوارهايشان را نداشتند و او يا قسط براي شان ميبريد و يا به آنها ميبخشيد. ما جاي دکمه زني و کمي دوخت و دوز را آنجا آموختيم.

 

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد