شهید حسن طهماسبی فرمانده گروهان سوم گردان 429
شهید حسن طهماسبی
فرمانده گروهان سوم گردان 429 مهندسی تخریب لشکر 92 زرهی اهواز
فرمانده دسته تخریب گروهان یکم مهندسی
مسئول امور مالی گردان مهندسی تخریب
به روایت برادر
شهید حسن طهماسبی در سال1327ه.ش در شهرستان مسجدسلیمان دیده به جهان گشود. وی کودکی خود را در کنار دو برادر و یک خواهر بیسرپناه خود، با سرپرستی مادر در یک خانوادهی کم بضاعت ولی سرشار از مهر و محبت پرورش یافت. این در حالی بود که جای خالی پدر را میدید و فقدان او را با تمام وجود حس میکردیم.
حسن در دوران دبستان به ویژه در کلاس چهارم رغبتی به ادامه تحصیل نشان نمیداد و گریزان بود .
تا پایان دورهی راهنمایی بیشتر درس نخواند. برای اینکه بیکار نباشد، او را به استخدام ارتش تشویق کردیم. از آنجا که جو حاکم بر ارتش ستم شاهی خشک و بیروح بود. در دورهی تعلیماتی ارتش را ترک کرد اما ما او را به پادگان برگرداندیم. پس از اتمام دورهی تعلیمات در مراسم تحلیف او که جوانی بلند قامت و خوشسیما بود، برای دریافت سردوشی از فرمانده لشکر 92 زرهی انتخاب شد.
پس از مراسم تحلیف و دریافت سردوشی به کارش علاقهمند شد. جالب اینکه بعد از گذشتن پنج سال یک گروهبان نمونه شدهبود. او به آرایش و نظافت خود، لباس و کفشش اهمیت زیادی میداد؛ بهطوری که بعضی وقتها باعث عصبانیت ما میشد. خیلی بادقت، وظیفهشناس و منضبط شدهبود، به خوبی ترقی کرد.
بهخاطر خواهرم که در دزفول اقامت داشت، پس از اتمام خدمت سپاه دانش شهرستان دزفول را برای خدمت آموزگاری برگزیدم. شهید هم که در اهواز مأمور به خدمت بود، برای اینکه به جمع ما ملحق شود، محل کارش را به دزفول انتقال داد. برادر کوچکمان که اکنون در آمریکاست، پیش ما بود. خلاصه جمعمان جمع بود. در خانهای کوچک من، همسر و فرزندم و برادر شهیدم با همسر و دو فرزندش و برادر کوچکترمان، بهترین شب و روزهای عمرمان را به سر میبردیم.
حسن بسیار خوشاخلاق و شوخ بود. او تا نیمهی شب با بیان خاطره و شوخی ما را میخنداند. در ایام کودکی و نوجوانی هم نقل مجلس ما بود. او بود که با خوشرویی و سخنان امیدبخشش ما را به ادامه زندگی نوید میداد.
شهید در دزفول اشتیاق عجیبی به ادامهی تحصیل پیدا کرد. با اینکه بیشتر اوقاتش را در پادگان مشغول خدمت یا آمادهباش بود. ضمن درجهداری تحصیلات ناتمامش را هم ادامه داد و دیپلمش را گرفت. بارها به خاطر کتکهایی که در دوره ابتدایی خوردهبود. خودم را سرزنش و گریه و استغفار کردم.
او به این هم اکتفا نکرد و به دانشکدهی افسری راه یافت و پس از گذراندن دوره به اخذ درجهی ستوان سومی مفتخر گردید.
او حالا دیگر در جمع ما نبود؛ در تهران، بروجرد و بعد هم در اهواز خدمت میکرد. کمبودش را در بین خودمان کاملا احساس میکردیم. شبهایمان سوت و کور و ساکت بود. دیگر لبخند بر لبهایمان رنگ باخته بود تا چه رسد به آن قهقههها.
انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید و او به خدمت در سپاه راغبتر شد. گله میکرد و میگفت: بعد از انقلاب، سربازها بیانضباط شدهاند.
از این بابت رنج میبرد. جنگ تحمیلی که شروع شد، او در قسمت مهندسی ارتش بود و به جبهه اعزام شد.
وقتی که دشمن دزفول را با هواپیما و موشک مورد تهاجم قرار دادهبود، چندین بار برای دیدن ما از جبهه به دزفول آمد.
حسن تا لحظهی شهادتش سربازی فداکار و رزمندهای همه فنحریف بود.
راوی: برادر شهید
شهر را تخلیه نکنید
حرف او همیشه این بود: برادر شهر را تخلیه نکنید. روحیهی برادران اعزامی با دیدن افراد حاضر در شهر تقویت میشود و برای جنگ آماده میشوند. برعکس اگر تخلیه شود، دشمن شهر را به خرابهای تبدیل میکند و عمق جبهه به داخل کشور بیشتر میشود.
به من گفتند: برای آخرین بار غسل شهادت کرد و در جبههی اللهاکبر به منطقهی شحیطه رفت، نبرد سختی بین نیروهای خودی و دشمن درگرفت. جنگ ساعتها طول کشید، در این پیکار نابرابر حسن زخمی شد، فرماندههان همرزمش به او پیشنهاد کردند که برای معالجه به پشت جبهه بازگردد اما او نپذیرفت.
میگفت : سربازانم را تنها نمیگذارم اگر برگردم و سالم بمانم، به والدین بچههای تحت امرم چه پاسخی بدهم؟ جواب خدا را چه بگویم؟
زخمش را بست و مجددا به همرزمانش پیوست. او در این عملیات شرکت کرد و از گرفتن برگهی مرخصی خودداری نموده. ماندن در کنار همرزمان برایش اولویت داشت.
در شهریور 1360 مفقود شد. شبها نیروهای اسلام برای آوردن اجساد شهدا به صحنهی کارزار میرفتند اما دست خالی برمیگشتند. برخی برای دلداری ما میگفتند: احتمالاً اسیر شده است.
اجساد شهدای آن عملیات و پیکر حسن روی خط آتش بین دو نیرو پراکنده بود و امکان دسترسی به آنها نبود.
سرانجام در آذر ماه سال1360 با آزادی بستان اجساد مطهر شهدا و از جمله شهید طهماسبی به پشت جبهه انتقال داده شد.
راوی: برادر شهید
آشنایی
سازمان رزم ارتش در گردان مهندسی متشکل از 7گروهان بود. چهارگروهان متخصص مین و تخریبات نظامی بودند. که شامل گروهان اول در منطقه دبحردان تا نورد و شلمچه. گروهان دوم در منطقهی دهلران. گروهان سوم در منطقهی حمیدیه، سوسنگرد و بستان. گروهان چهارم به صورت پشتیبان و نیروی کمکی این سه گروهان بود. یک گروهان تجهیزات که شامل بولدوزر، لودر و… بود جهت سنگرسازی، خاکریز و خاک برداری. یک گروهان ارکان بود که وظیفهی پشتیبانی و تدارکات را بر عهده داشت و یک گروهان هم پل بود. البته بعدها در طول جنگ گروهان قایق نیز تشکیل شد.
قبل از آغاز جنگ، گردانهای مهندسی در مناطق حضور داشتند. قبل از اینکه آقای حسن طهماسبی فرماندهی تخریب لشکر92 زرهی شوند، شهیدان پر افتخاری چون سروان داود شاهحسینی، شهید خبیر، شهید انجم شعاع، شهید اسدی و شهید سلیمانی در گردان فعال و عهدهدار مسئولیت بودند.
پس از شهادت شهید خبیر، آقای طهماسبی بهعنوان فرماندهی دستهی تخریب، مینگذار و مینبردار معرفی شدند و این آغاز آشنایی ما بود.
ایشان دوران مقدماتی و دانشکده را قبل از انقلاب سپری کردهبودند، افسری شایسته، قابل اعتماد، دلسوز، مومن و عاشق ولایت فقیه بود.
بسیار مهربان بود و دیگران در برخورد با او به سرعت مجذوب خلقیات و رفتارش میشدند. فردی شجاع، مدیر و مدبر بود.
کسی که همراه او به مأموریت میرفت احساس امنیت و آرامش داشت. در مأموریتهای محوله به نیروها همیشه سعی میکرد افرادی را انتخاب کند که ماهر، زبردست، کاری، فهیم و کاردان باشند. اعتقاد داشت شخصی با این ویژگی اهمیت کار را درک و نکات لازم را به خوبی رعایت میکند.
میگفت: اگر مأموریت انجام شد و در پایان هیچ تلفاتی ندادیم، میتوانیم بگوییم کاری کردهایم و خوشحال باشیم. یک فرمانده یا سرپرست عملیات زمانی موفق است که نفراتش را سالم ببرد و مأموریت را به نحو مطلوب انجام بدهد؛ به دشمن آسیب برساند، اسیر بگیرد و سالم برگردد.
راوی: شاپور شیردل
بیعت با امام
وقتی بعضی از بچهها به شوخی یا جدی میگفتند«ارتش طاغوتی» بسیار ناراحت میشد. به او میگفتند: شما در دورهی شاه آموزش دیدهای و از نسل آنها هستی. اما همین افراد هنگامیکه او را میشناختند و ارادت او را به انقلاب و شخص امام خمینی(ره) میدیدند، از قضاوتشان شرمنده میشدند.
در مقابل اینگونه سخنان از شهدای گردان تخریب، افسران، درجه داران، سربازان و… میگفت و اشاره میکرد اینها در ارتش شاه بودند اما با امام بیعت کردند و الان هم برای دفاع از خاک و ناموسشان دارند میجنگند.
در مراسم معنوی مثل دعای کمیل، ندبه و توسل شرکت میکرد و صدای بسیار گرم و دلنشینی داشت.
راوی: شاپور شیردل
متعهد
با توجه به اینکه فرمانده بود، اصلا نیازی نبود که دست به کار شود و حتی به سیمخاردار و مین دست بزند و باید نظارت میکرد. اما ایشان مثل یک سرباز همکاری میکرد.
مینهای ضد تانک را پای کار میآورد و هر جا نیرو کم بود یا نیرویی خسته بود، خودش جایش را پر میکرد. معتقد بود هر چه نیرو کمتر وارد شود، تلفات کمتر خواهد بود.
همیشه آخرین نفری بود که میدان مین را ترک میکرد و وقتی میدید همه سالم به پشت خاکریز رسیدهاند، خدا را شکر میکرد.
راوی: شاپور شیردل
بوبیان
سال 60 در منطقه بوبیان به ما مأموریت دادهبودند تا پلی را که به صورت موقت به جای پل سابله مورد استفاده قرارگرفتهبود و جادهی مواصلاتی آن را که بین سوسنگرد و بستان بود، تخریب کنیم.
برای انهدام جاده به نیترات آمونیوم نیاز داشتیم. هرکدام از بستههای حاوی این مواد بیش از 40 پوند وزن داشتند. حمل آنها در شرایط پیش از شناسایی هم مشکل بود و هم عاقلانه نبود.
حسن گفت: «اول برویم منطقه رو بازدید و شناسایی کنیم بعد یک فکری برای انتقال مواد میکنیم.»
به محل مورد نظر که رسیدیم، متوجه شدیم پل از لولههای بزرگ که روی هم قرار داده شده ساخته شدهاست و خاک روی آن ریخته وآن را کوبیدهاند.گفتم: «برویم ببینم چهطور میشود این پل را تخریب کرد؟»
حسن گفت: همین الآن که خبری نیست و کسی متوجه حضور ما نشده، تمامش میکنیم.»
گفتم: «چهطوری؟ با دست خالی یا با بیل و کلنگی که نیاوردیم؟»
گفت: تو مسیر که آمدیم یک سری مین مارک7 دیدم. اگر همت کنید و همانها را بیاوریم، کار تمام است.»
گفتم: «آتشزنه، گالوانومتر … دست خالی که نمیشه.»
گفت: «حالا بیا.»
رفتیم و مینها را آوردیم و درون لولهها قرار دادیم. حسن ماسوره همه را به یک سمت قرار داد و گفت برگرد عقب.
انفجار بزرگی رخ داد. وقتی نگاه کردم، متوجه شدم پل که منهدم شده هیچ، جاده هم از بین رفته است!
به قرارگاه کربلا که رسیدیم، با تعجب گفتند: ما تازه داریم مجوز مأموریت را میگیریم. شما رفته بودید برای شناسایی، مواد منفجره را از کجا آوردید؟
راوی: شاپور شیردل
جنگ مردانه
ترتيب عمليات به اين صورت بود كه معمولاً تخريبچيها با راهنمایي اطلاعات عمليات، ساعاتي زودتر از سايرين به منطقهی عملیاتیبرده ميشدند. آنها از منطقه رهايي يا خط خودي حرکت کرده و تا پاي ميدان مين دشمن پیش ميرفتند. و در حاليكه از قبل با عمق منطقه مينگذاريشده از روي نقشه و توجيه فرماندههان آشنا شدهبودند. يكي دو نفر از تخريبچيها كه مسئول بودند شبهاي قبل، به منطقه ميدان مين میرفتند. دسته تخريب ساعاتي قبل پا به ميدان مين میگذاشتند. طبق اطلاعاتي كه از چيدمان ميدان مين پيدا میكردهاند و يا طبق شواهد و اطلاعات، اطلاعات عمليات و مسئولين تخريب ابتدا شروع به برش سيمهاي خاردار ميكردند.
ميدانهای مين استاندارد معمولاً نقشه دارند. دشمن هنگام كاشت مينها با برنامه عمل ميكرد؛ مثلاً منطقهاي به عرض 100 يا 200 متر يا بيشتر و كمتر و بهطول دلخواه خود كه بعضاً كيلومترها هم ميشد، مقابل خط عملياتي خود و مابين جبههی خودي و دشمن مينگذاري میكردند. در مينگذاري هم معمولاً قالبهاي استاندارد دنبال ميشد.هر انفجار و تخریبی نیاز به مواد منفجرهی خاص و مقدار خاصی داشت. به طور نمونه مواد منفجره مورد نیاز برای انفجار پل، جاده، دکل، اسکله و… متفاوت بود.
حسن همیشه نقشهها را خودش ترسیم میکرد و در این کار دقت فوقالعادهای داشت.
خبر رسیده بود دشمن جادهی سبحانیه را زیر گلوله گرفته و ماشینها و نقاط مهم اطراف را هدف قرار میدهد.
حسن طهماسبی، سجادی، ناصر گودرزی، دریس جرفی، حسین کریمنژاد و من یک گروه تشکیل دادیم. رفتیم برای گشت و شناسایی.
در میان نیزارها حرکت میکردیم تا کمتر جلب توجه کنیم. کمین دشمن را دیدیم در فاصلهی 500 متری آن دکلی بود که دشمن ظاهراً از آنجا گرا میگرفت. روی نقشه علامتگذاری کردیم و برگشتیم.
بعد از بررسی گزارش ارائهشده به ما مأموریت دادهشد تا دکل دیدهبانی عراق را منهدم کنیم. مجدداً همراه همان گروه قبلی به راه افتادیم. ساعت هفت و هوا گرگ و میش بود.
دو نفر از بچهها به عنوان نیروی تأمین روبهروی کمین دشمن ماندند و ما به سراغ دکل رفتیم. خمیر c3 را با خرجهای مخصوص به پایهی دکل متصل کردیم و قبل از انفجار دکل متوجه سر و صدای درگیرشدن بچهها شدیم. وقتی سر دو راهی از بچهها جدا شدیم، یکی آر.پی.جی و دیگری کلاش را بهدست گرفتهبودند و ما دیگر اسلحهای نداشتیم. ما پشت سر عراقیها بودیم آن هم با دست خالی.
دکل که منفجر شد، از فرصت استفاده کردیم و عراقیها را غافلگیر کردیم و اسلحههای آنها را گرفتیم. یکی از عراقیها کشته و دیگری زخمی شد. ناصرگودرزی، دریس جرفی و حسین کریمنژاد نیز زخمی شدند. زمین باتلاقی و راهرفتن در حالت عادی سخت بود، چه برسد به مجروحیت و خونریزی و راهرفتن در این شرایط. زخمیها را باید حمل میکردیم اما حسن میگفت: باید این عراقی زخمی را هم با خودمان ببریم.
گفتم: «چهطوری ببریمش توی این شرایط؟»
گفت: «اینجا بمونه از خونریزی میمیره. اگر من یا تو زخمی و جای این عراقیها بودیم از بقیه چه انتظاری داشتیم؟»
خودش عراقی زخمی را به دوش گرفت و راه افتاد. آن عراقی هم با گفتن: «شکراً، شکراً و انا مسلم » و نشان دادن عکس حضرت علی (ع) و بوسیدن دست و سر حسن از او تشکر میکرد.
وقتی به خاکریز خودی رسیدیم، حسن از شدت خستگی تقریباً بیهوش شدهبود.
تا مدتها بعد از این اتفاق آقای سجادی که از بچههای سپاه بود، به سراغ حسن میآمد و از او و کارش تعریف و تمجید میکرد. حسابی شیفتهی اخلاق حسن شده بود.
راوی: شاپور شیردل
وداع
پیش از آغاز عملیات بستان باید تمام منطقه پاکسازی و مجدداً مینگذاری میشد تا برای انجام عملیات آماده شود. تا هنگام عملیات زمان زیادی برای بازکردن معبر گرفته نشود و نیروها بدون تلفات از معبر عبورکنند.
قرار بود کارها به صورت علنی اتفاق بیفتد که دشمن متوجه فعالیتهای ما در این منطقه شود. هر چند روز یک بار با اتوبوس وکامیون نفرات را به منطقه میآوردند و شبها با ماشینهای یخ مجدداً به عقب منتقل میکردند.
شب در حال پاکسازی میدان مین بودیم که عراق شروع به ریختن آتش تهیه کرد و آسمان مثل روز روشن شد. ما زمینگیر شده بودیم. فاصله بین ما و نیروهای خودی سه خاکریز بود و با نیروهای دشمن یک خاکریز. آنقدر حجم آتش شدید بود که نمیتوانستیم سرمان را بلند کنیم. حسن با صدایی که از ته گلویش خارج میشد، گفت:« ببین بچهها زندهاند؟»
مسرور گفت: «زندهام اما زخمی شدهام.»
محمدحسینی گفت:« زندهام اما زخمی شدهام.»
خودم هم زخمی شدهبودم. حسن گفت:«بچهها را جمع کن و برو عقب. منم میام دنبالتون.»
وقتی مسرور و محمدحسینی به من رسیدند، گفتند:«تمام بدن حسن پر از خون شده.»
متوجه شدیم یک ترکش بزرگ به پهلویش خورده و به این خاطر اصرار دارد نیروها عقب بروند. میخواست خیالش راحت باشد. همگی مجروح بودیم اما او هم قادر به عقبنشینی نبود. تصمیم گرفتیم برویم و او را روی دوشمان به عقب بیاوریم که ناگهان یک خمپاره روی مین ضد تانک خورد و حسن شهید شد.
ما را به هر سختی بود به عقب منتقل کردند اما پیکر حسن در میدان مین باقی ماند.
چهار ماه بعد در عملیات آزادسازی بستان(طریق القدس) پیکر شهید حسن طهماسبی را به عقب منتقل کردیم
برگرفته از کتاب کد 121 يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش
خاطرات سرهنگ تخریبچی شاپور شیردل
به کوشش : مهرنوش گرجی ، افتخار فرج ، سیده نجات حسینی
انتشارات معبر نور وابسته به مجمع پیشکسوتان و رهروان شهدای تخریبچی کشور