شهید اکبر ترابیان

شهید اکبر ترابیان

زندگی یک تخریبچی(شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع)

 

 زندگی یک تخریبچی(شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع)

گفتگو با مادر شهید اکبر ترابیان: زندگی به روش یک تخریبچی

نویسنده: حسین شاکری فر

می‌گفتم: مادر تو كه هلاكی بیا امروز روزه‌ات را بخور گناهت پای من، می‌گفت: مادر تو گناه خودت را نگه دار نمی‌خواهد گناه من را گردن بگیری.

شهید اکبر ترابیان

 

شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع)

ادعای جنگیدن قبل از جنگ کار ساده‌ای ایست و هر کس و ناکسی می‌تواند مدعی جنگاوری شود. اما وقتی دنیا شیپور جنگ را برای تصرف ناموس و خاک کشورمان در ۳۱ شهریور ۵۹ نواخت گزینش مرد و نامرد هم شروع شد و معلوم گردید دغلکارانی که فقط ادعای شجاعت و انقلابی بودن داشتند فقط ماندند و پشت جبهه خون کردند به دل امام و فرزندانش.

جوانانی بودند اما که بدون هیچ داعیه ای گمنام و در سکوت به فرمان امامشان جهاد کردند در راه خدا و در آسمان گمنامی ستاره ای شدند که نورشان تا ابد خاموش نخواهد شد. شهید اکبر ترابیان فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) بود که مزد زحماتش را با شهادت گرفت و خونش ماند تا سرخی آن هشداری باشد برای مسئولینی که یاد بگیرند خمینی دورانشان را چطور باید یاوری کنند و دست از خودخواهی و خودبینی بردارند.

آنچه می‌خوانید قسمت پایانی گفتگو است با خانم صمدتاری مادر این شهید بزرگوار.

شهید اکبر ترابیان

شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) در نوجوانی

شهید ترابیان به این دلیل رفت کردستان

زمانی که پسرم در پادگان امام حسین (ع) مربی بود مافوقی داشت که اکبر مدتی معاونش بود. شنیدم با هم دعوایشان شده. وقتی قضیه را تعریف کرد، گفت: ایشان ماشین سپاه را می‌داد به بچه‌ها تا كارهای شخصی‌شان را با آن انجام دهند من گفتم نباید این کار را بکنید و سر همین موضوع بحث‌مان شد.

این اتفاق باعث شد اکبر پادگان را رها کرده و عازم كردستان شد.

مادر صاحب شهادت نامه پسرش را امضا کرد

پسر من و شهید صاحب صنعتکاران هنگام شهادت با هم بودند. بعدها مادر صاحب برایمان تعریف کرد: شب شهادت فرزندم خواب دیدم آقایی به همراه چند نفر آمدند در خانه‌مان و فرمودند ما آمدیم صادق را ببریم كربلا، اجازه می‌دهید؟ گفتم: باشه ببرید اشكالی ندارد. بعد آنها گفته‌اند شما باید پای این برگه امضا كنید و مهر بزنید، من هم مهر زدم. بعد آنها نگاه برگه را نگاه کردند و گفتند: این كمرنگ است، پررنگ‌تر مهر بزنید. من دوباره مهر زدم و بعد از شهادتش فهمیدم آن برگه شهادت نامه پسرم بود.

من چنین خوابی را ندیدم چون اکبر مدتی قبل از شهید شدنش از من رضایت خواست با اینکه سختم بود اما گفتم: راضی‌ام به رضای خدا.

شهید اکبر ترابیان

شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع)

وقتی از اکبر حرف می زنم قند توی دلم آب می شود

وقتی می خواست من را آماده کند برای شهادتش، می‌گفت: مامان تو نمی‌دانی من را كجا می‌خواهند ببرند، جای خوبی است تو راضی باشی كار تمام است. خواهش می‌كنم رضایت بده.

روزی که اکبر شهید شد بچه‌ها از در حیاط آمدند داخل و دیدم نگران هستند، یكدفعه دیدم یكی از دوستانش مشكی پوشیده، گفتم: چرا مشكی پوشیدی؟ او كه نمرده.

خدا را شكر می‌كنم كه تا چهلم او كسی اشك من را ندید. الان وقتی در مورد بچه ام حرف می‌زنم همه جا قند در دلم آب می‌شود. می‌فهمیدم در این دنیا چقدر عذاب می‌كشد، زمانی که می‌دانم جای او خوب است دلم براش نمی‌سوزد که در جوانی رفت بلکه برای خودم دلم می‌سوزد.

تو گناه خودت را نگه دار نمی‌خواهد گناه من را گردن بگیری

شهید ترابیان بچه آرامی نبود و دائم در فعالیت بود اما هیچ وقت نمی‌گفت من خسته‌ام. بچه‌ها را می برد كوه با زبان روزه كه کلاس تخریب را آنجا برایشان برگزار کند. وقتی می‌ آمد خسته و هلاك بود، می‌گفتم: مادر تو كه هلاكی بیا امروز روزه‌ات را بخور گناهت پای من، می‌گفت: مادر تو گناه خودت را نگه دار نمی‌خواهد گناه من را گردن بگیری.

 فرمانده ای که جارو می زد

هر وقت از اكبر می‌پرسیدیم در سپاه چه كار می‌كنی؟ می‌گفت: همه كار می‌كنیم جارو می‌كنیم، تمیز می کنیم. هیچ وقت نمی‌گفت چه كاره هستم.

سه، چهار تا شماره تلفن داده بود به من می‌گفت: هر وقت كارم داشتی با این شماره‌ها تماس بگیر بالاخره یك جا پیدایم می‌کنی. می‌گفتم: مگه تو چه‌كاره‌ای كه همه جا هستی؟

شهید اکبر ترابیان

شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) از راست نفر چهارم

شانه اش همیشه در جورابش بود

هیچ وقت با لباس سپاه نمی‌آمد در محل. یك روز دیدم سر میدان با موتور ایستاده بود، اول نشناختم و با خودم گفتم: چه پسر قد بلند و خوشگلی، خدا برای مادرش نگه دارد. چند لحظه بعد آمد جلو و با خنده گفت: جد آبادی(همیشه به من می‌گفت: جدآبادی) جوانهای مردم را نگاه می‌كنی؟! آنجا بود که فهمیدم اکبر بوده. همیشه مرتب و شیك بود. همیشه شانه‌اش در جورابش بود و هر جا می‌رسید سرش را شانه می‌زد.

 آخرین سحری ای که خورد بیفتک بود

ما آنطور که باید و شاید معنی كارهای شهد ترابیان را نمی‌فهمیدیم. عشق و فكری كه او داشت ما آنگونه نبودیم. شب شهادتش از جبهه آمد و پدرش را از خواب بیدار كرد و گفت: ماشین را بزن بیرون من ماشین سپاه را آوردم.

داخل ماشینش هم چیزهایی بود كه مربوط می‌شد به تخریب و قرار بود ببرد اداره و روی آن كار كند. صبح زود آمد سحری خوردیم من بیفتک درست کرده بودم. به من گفت: چقدر سحری امشب به من مزه داد اما مادر سعی كنید فقط از شكم روزه نباشید، روزه از دهان، چشم، گوش مهمتر از شکم است. سعی كنید هیچ وقت كسی را نرنجانید.

 عصبانیت اکبر به خاطر بی احترامی به رهبرش

یکی از آشناها ما را دعوت کرد خانه‌اش. اکبر هم با ما آمده بود. صاحب خانه شروع کرد به امام بی احترامی کردن. آن‌ها با روحیات پسرم هم آشنا بودند. اكبر که به شدت ناراحت شده بود به آنها گفت: شما آدمید؟ شما انسانیت می‌فهمید؟ شما هیچ چیز را قبول ندارید، امام و همه عاشقانش الان اینجا نیستند که این حرفهای بی خود شما را بشنوند. من هستم پس شما دارید من را خراب می‌کنید و می کشید.

تو با پسرت دشمنی داری!

همیشه در راهی که انتخاب کرده بود سعی می کردم حمایتش کنم. وقتی از در می رفت بیرون از آب و قرآن ردش می کردم. یک روز که مادرم منزل ما بود اکبر داشت می رفت بهشت زهرا برای استقبال امام. قرآن را که آوردم مادرم گفت مگر می خواد کجا بره که از آب و قرآن ردش می کنی؟ گفتم من همیشه این کار را می‌کنم. ایشان خیلی به من می گفت نذار این کارها را بکند خطر داره. آن روز هم با حالت اعتراض گفت: تو با پسرت دشمنی داری.

شهید اکبر ترابیان

دختر شهید ترابیان بعد از شهادت پدر

روسی به روش یک فرمانده تخریب

عروسی اكبر، تعداد محدودی میهمان داشتیم. طبقه بالا خانمها بودند و طبقه پایین آقایان. شهید ترابیان حتی اجازه نداد کسی روی قابلمه بزند. خانمش به جای لباس عروس یك بلوز و شلوار كرم رنگ پوشید و خودش هم یك شلوار مشكی و یك بلوز سفید معمولی تنش کرد.

تا صدای سر و صدا درآمد خودش را به سرعت رساند بالا و عصبانی شد و گفت: در كوچه‌ی ما یك مادر شهید است، الان دلش نمی‌شكند ما در خانه‌مان بزن و بكوب راه بیندازیم؟!موقع اذان در خانه پیش‌نماز شد و نماز جماعت خواندند. بعد شام و عروسی تمام شد.

آخرین بار صورتش را بوسیدم

همیشه می‌گفت شهادت هر چه پر ماجرا تر باشد شیرین‌تر است. دفعه‌ی آخری كه اکبر را دیدم خیلی معمولی خداحافظی كردیم. دوم ماه رمضان بود که با شهید صنعتکاران به شهادت رسیدند.

شهید حسین قاسمی که با هم خیلی رفیق بودند زنگ زد و گفت: حاج خانم! اكبر امروز نمی‌آید خانه، رفته ماموریت. بعد پسرم آمد شروع كرد به گریه كردن و ما قضیه را فهمیدیم. وقتی صورت اكبر را دیدم، بوسیدم. ایشاناز ناحیه سر به شهادت رسیده بود.

یکی از روزهای سال ۶۵ بود که می روند روی پروژه ای كار كنند كه دستگاه منفجر شد و شهید شدند. برایم تعریف کردند که کنار شیر آب با لب تشنه به شهادت رسیده.

 

شهید اکبر ترابیان

خواندن نماز بر پیکر شهیدان اکبر ترابیان و صاحب صنعتکاران

ماجرای جنی که به فرمان اکبر دستش را تکان داد

اکبر خیلی به روستایمان در نطنز علاقه داشت و گاهی با دوستانش می رفتند آنجا. با تعدادی از دوستانش دست به یکی می کنند تا یکی از رفقایشان را که گویا خیلی سر به سر اکبر می گذاشته بترسانند.شهید ترابیان یكی از ملحفه‌های سفید را به یكی از بچه‌ها می‌دهد و می‌گوید برو آن بالا بایست و دستانت را تكان بده. بعد اكبر به آن دوستش می‌گوید: فلانی! اینجا جن دارد ولی به هر حال ما 4 روز اینجا می‌مانیم، نمی‌ترسی كه؟

گفته بود: نه