يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(33)
دفاع
بعداز عملیات چهارم تیرماه 67 بهخاطر حساسیت منطقه شب و روز در حال مأموریت بودیم دشمن لشکرهای خود را بازسازی کردهبود و هر آن احتال میرفت، به مناطق آزاد شده چنگاندازی کند. گاهی چیزهایی میشنیدیم که باعث شکستن دلمان میشد.
از طرفی خبرهایی از فرمانده هانمان میشنیدیم که درکارمان جدیتر میشدیم. لحظهای آرامش نداشتیم. این اواخر، بار 8 سال جنگ بردوشمان افتادهبود. هرروز باید منطقهای را مینگذاری میکردیم. دیگر خبری ازمینبرداری نبود. فقط باید موانعی در مقابل دشمن میکاشتیم که مبادا بار دیگر خاکمان را بگیرد. دشمن جَری شدهبود. تمام بچههای تخریبچی شب و روز نه خواب و خوراک داشتند و نه استراحت، تمام منطقه را سرکشی میکردیم.( از شلمچه تا 25 کیلومتری جاده اهواز- جفیر) نیروها همه درآمادهباش کامل بودند. از طرفی منافقین هم دست به عملیاتهایی میزدند که نیروها و فکرمان را به خودش مشغول میکرد. دشمن آنها را نیز تجهیز کردهبود. حدود 47 روز بود که مرخصی نرفته بودیم، نه از خانواده اطلاعی داشتیم و نه آنها ازما، تمام هم و غم خود را گذاشتهبودیم برای اتفاقی که میخواست رخ بدهد. منطقه آبستن حوادث تازهای بود. سیام تیرماه شصت و هفت نزدیک غروب بود. روزهای پر کاری را پشت سر گذاشته بودیم. همینکه آمدیم قرارگاه مهندسی لباس عوض کنیم، دستوردادند من (شیردل ) تقدسی – طوسی نژاد – تیموری و تعدادی سربازان لیسانس وظیفه و عادی (هرچه نیرو بود ) مجدد به گردان 121 و 165و 726 مأمور شدیم. فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد که میخواهند از تمام نیروها استفاده کنند. حد فاصل انتهای گردان 165 و ابتدای گردان 121 تا ابتدای یگانی از بردران سپاه در انتهای جاده کوشک و ترازو، یک پل لولهای بود (این پل با تعدادی لوله که روی هم گذاشته درست شده بود )که جاده را به هم وصل میکرد. برای ایجاد مانع برای پیشروی دشمن این پل باید خرجگذاری و منهدم میشد. ابراهیمگودرزی که فرماندهی گروهان را به عهده داشت، آمد و گفت:
بچهها طبق اطلاع، عراق با تمام تجهیزات فردا حمله میکند. چند کامیون مین آوردم بشما بدهم و بروم برسم به قرارگاه مهندسی.
این را گفت و رفت. داشتیم مینها را تخلیه میکردیم. طبق نقشه کارها پیش میرفت. یک پل روی کانال سلمان بود. (منطقه زید) آن را هم خرجگذاری کردیم با زمان خاص که انهدام صورت گیرد . مینها را توی نیسان میگذاشتند و میبردند تا مورد استفاده قرار گیرد. فقط فرصت میکردیم چالههای مین ضد تانک و ضد خودرو بکنیم و مینهای ضد نفررا روی زمین میریختیم و تعدادی را چال میکردیم. ازکوچکترین فرصت برای ایجاد مانع برای پیشروی دشمن استفاده میکردیم. ساعت9 صبح صدای ارابههای مرگ از طرف دشمن شنیدهشد. سربازی داشتیم اهل شمال (عباسی) دوتا مین m19 [1]دستش دادم و گفتم:
– حاضری همراهم بیایی.
جلوآمد و گفت: آره، با کمال میل.
من هم دو تا مین m19برداشتم خواستم حرکت کنم که شهید استوارتیموری گفت:
_ کجا؟
_ میریم جلو تانکها را بگیریم.
_ پس من غربیهام.
او هم همین کار را کرد دو عدد مین دستش گرفت و با سر اشارهکرد که بریم. فاصلهها تا تانک بسیار کم بود. دویدیم و مینها را پرتاب کردیم، سمت تانکها و فرارکردیم با کالیبرهای تانک ما را زیر رگبار گرفتند. تانک اولی ودومی رد شدند ولی تانک سومی روی مین رفت که ما مقابلشان انداخته بودیم کوهی از آتش ایجاد شد. بریده و خسته رسیدیم پشت خاکریز، دیدم سربازها حدود صد عدد مین ضد تانک درون مینی کمپرسی گذاشته و دو نفر جلو و هفت نفر سرباز روی مینها نشستهاند و قصد حرکت به سمت دشمن را دارند. هرچه فریاد کشیدیم:
_ کجا میرید کارتان خیلی خطرناکه!
_ همان کاری که شمارکردید ازدست ماهم برمیآید.
جمعی گردان 121 و 165و 726 بودند. همه داشتیم نگاه میکردیم بهصورت زیگزاگ تا نزدیک تانکها رفتند و همزمان سربازهایی که پشت ماشین بودند مینها را مسلح میکردند و جلو تانکها میانداختند و یکی هم به سمت تیربارچیهای تانک تیراندازی میکرد. هیچ کاری ازدستم برنمیآمد. فقط نظارهگر این 9 سرباز بودم. اشکهایم درآمد، دست به دعا بردم وگفتم:
_ خدایا خودت گواهی و میبینی که فرزندان این مرز وبوم چه میکنند. بگذار زمین هم شجاعت این سربازها را گواهی بدهد.
ناگاه با رفتن تانکها روی مین چند تانک دیگرشان از ترس ایستادند. همهی لولههای تانکهایشان را به یک سمت چرخاندند، یا حسین! لولهها درست روبروی ماشین مینها زوم شده بود. احساس کردم زمان برای لحظهای ایستادهاست. با صدای شلیک تانکها چنان انفجاری رخ داد که تانکهای عراقی هم ترسیدند وعقب نشینی کردند.
جلو چشمانم سیاهی رفت. کاملاً گیج شده بودم. فقط دیدم یک شی سیاه توی هوا معلق شده و بعد از چند لحظه روی زمین افتاد. موتور مینی کمپرسی بود. خدای من همان گلوله تانک باعث شهادت 9 سرباز تخریب شد. استوارنصرالله طوسی فریاد میکشید،گریه میکرد و میگفت:
_ خدایا شاهد باش مجاهدین در راهت چگونه تن دشمن را لرزاندند.
فریاد کشید:
_ حالا دیگه سرباز نداریم، همه شهید شدند زود باشید. مینها را بار بزنید. باید خودمان کار را تمام کنیم.
همه دویدیم سمت مینها هرکسی دو مین و دو چاشنی برداشته و بعضی همانجا مین رامسلح میکردند و میبردند جلو تانکها میانداختند. با تخریب پل و رها شدن آب، خوشبختانه از آن قسمت عراق نتوانست پیشروی کند. با تمام شدن مینها و رفتن پشت خاکریز خودی، سرگرد شمس و سرگرد مطلوبی متوجه شدند که اوضاع خیلی بدتر از اینهاست و برادری از بچههای سپاه که همجوار بچههای ارتش بود با سرگرد شمس هم فکری و تبادل اطلاعات میکرد و او هم نگران حمله دشمن بود. میگفت:
_ دشمن درحال پیشروی است شما چکار میکنید؟
سرگرد شمس گفت:
_ تنها راهش مقاومت است. شما هم مهماتتان را حفظ کنید ما هم داریم استقامت میکنیم.
از آنطرف بیسیم جواب آمد، ماشاالله به شما اینطرف هم دشمن به لطف خدا زمینگیرشد. ولی خبر رسیده که تانکهایشان درجاده کوشک شهید برزگر دارن میرسند، به جاده خرمشهر- اهواز. با صحبتهای فرمانده سپاه و اطمینانی که به سرگرد داد، سرگرد شمس از روبرو خیالش راحت شد. عدهای از نیروهایش را رو به قسمت خودی سنگربندی کرد که دشمن اگر از پشت حمله کرد اسیر نشوند. سرگرد بخاطر انهدام ادوات دشمن از ما تشکر و قدردانی کرد و بابت سربازهای مینی کمپرسی، اعتقاد داشت که سرباز واقعی آنها بودند.
بعد فهمیدم دو نفر از همان سربازها از یگان سرگرد شمس بود. از او کسب تکلیف کردیم.
گفت: شماکارتون رو کردید و اگردوست دارید میتونید برید، ولی میگن عراقیها کل منطقه راگرفتن.
فهمیدم که به ما نیاز دارد، گفتیم:
_ اگر اجازه بدهید ما میرویم سمت قرارگاه تا آماده عملیات شویم.
خودم نشستم پشت فرمان نیسان و از خاکریز خودی که سنگر یگانها بود حرکت کردیم. تا چشم کار میکرد روی جاده جفیر تانک و ادوات عراقی بود. بچههای میگفتند عراقیها دارن میرن طرف آب تیمور.
ما بانیسان از میان تانکهای عراقی به سمت جاده اهواز-خرمشهر میرفتیم. منطقه بسیار آشفته و خطرناک بود. دشمن و ما به یک سمت میرفتیم نرسیده به سه راه جفیر از بین دو تانک رد شدیم. یک لودر جلومان بود که باعث شد ازجاده منحرف شده و به پایین برویم، یک لحظه ماشین خاموش شد. منطقه فرماندهی واحدی نداشت. به همین دلیل گاهی نیروها با هم قاطی میشدند. یک سرباز که ازخستگی نا نداشت ومعلوم نبود از کدام یگان است، روبروی ماشین ایستاد وگفت:
_ من ایرانیم! یگانم را گم کردهام.
بچهها او را سوار خودرو کردند و مجدد حرکت کردیم هیچ نیرویی نبود، دستور عقب نشینی داده بودند. هیچکس درمقرها نبود. نزدیک به جاده اهواز – خرمشهربودیم، تیزپروازان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی چنان جهنمی برای عراقیها بپاکردند که برای باردوم (یک باراول جنگ) بزرگترین حماسه جنگ را خلق کردند.
یک خودرو ایفا پراز سرباز و نیروی عراقی جلوما حرکت میکرد. چنان مورد اصابت موشک هلیکوپتر ایران قرارگرفت که فقط توی آسمان کلاه آهنی می دیدیم. با سرعت از شکاف خاکریز گذشتیم. برای اینکه مورد اصابت هلیکوپترهای خودمان قرار نگیریم، رفتیم توی اورژانس پناه گرفتیم.
پشت خاکریز فقط شجاعت و عملکرد تیزپروازان را نظاره میکردیم ودعایمان این بود برایشان اتفاقی نیفتد.
سراغ سربازی که بین راه سوارشده بود رفتم که بگویم پایین بیاید؛ که متاسفانه دیدم ازتشنگی مرده بود.
با پروازهای پی درپی هلیکوپترها در یک زمان کوتاه تمام منطقه را از لوث عراقیها پاک کردند. ما هم بعد از چند ساعت از اورژانس خارج شدیم، دیگر خیالمان راحت بود. سوار شدیم وآرام آرام به سمت حسینه رفتیم. توی مسیر میدیدیم عدهای درحال زدن آرم به تانکها و عدهای هم در حال انتقال آنها به عقب و بازکردن موتور تانکها بودند.
بعد از هر عملیاتی، یگانها ادوات دشمن را پشت خاکریز منتقل و بعد از یکی دو ساعت بر علیه آنها استفاده میکردند.
[1]مین ضدتانک
برگرفته از کتاب ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 150)