يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(30)

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(30)

فرمانده تیپ الغدیر

به‌خاطر وسعت وگستره آبی در جزیره مجنون چند یگان بیشتر حضور نداشت. گروهان بچه‌های تخریب گردان  مهندسی ل 92 زرهی در کنار یگان بهداری 507 از (بیمارستان 578) مستقر بود. به‌خاطر آتش بازی دشمن همیشه تعدادی شهید درب ورودی سوله بهداری قرار داشت. جزیره مجنون یکی از مناطق جنگی بود که هر شب  و روز آن‌جا تلفات می‌دادیم. مأموریت‌ها در آن منطقه بسیار مهم و کاربردی بودند. یک روز به ما دستور نفوذ به دل دشمن جهت شناسایی موانع و میدان‌های مین را دادند. مسیر منطقه عملیاتی مشخص بود. باید به سمت نوک جزیره که به آب ختم می‌شد حرکت کرده، سپس از مسیرهایی می‌گذشتیم که عبور معمولی(بدون حضور دشمن) هم خطرناک بود.

 از تقاطعی که چهار راه امام نام داشت باید رد می‌شدیم. بعد چهار راه مرگ می‌آمد جلویمان. از آن‌جا بندرت خودرو و یا نفر سالم رد می‌شد در انتها جاده سه قسمت می‌شد. جاده سمت راست می‌شد پد شرقی، سمت چپ  می‌شد پد غربی و مستقیم که به کمین خودمان می‌خورد معروف به پد مرکزی بود. پد شرقی دست بچه‌های سپاه(تیپ الغدیر) بود و فرماندهی‌اش  را برادر مراد به‌عهده گرفته‌بود. پد مرکزی و پد غربی تحویل ارتش بودند. ارتش هر شب یک اکیپ سرباز از هرگردان برای کندن کانال به منطقه اعزام می‌کرد. مسئولیت آن‌ها هر شب به‌عهده یکی از ما بود. چون گرای این پدها  مخصوصاً پد مرکزی را از قبل گرفته‌بودند، به‌همین دلیل تلفات همیشه در این منطقه سنگین بود.

یک شب نوبت سرباز‌های دژبان لشکر بود. اولین بارشان بود به چنین جایی در این منطقه اعزام می‌شدند. ولی از همه شب‌ها بیشتر کانال کندند. ابتدای کارشان، گلوله خمپاره‌ای  باعث شهید و زخمی شدن عده‌ای از آن‌ها شد. یکی از سرباز‌ها که شمالی بود و سر‌نترسی داشت، وقتی‌دید بچه‌ها توی کانال دراز کشیده‌اند،گفت:

– چیه همه رفتید توی کانال دراز کشیدید می‌خواهید همتون کشته و زخمی بشید؟ امشب سهمیه ما 50 متر کاناله و باید کار را انجام بدیم حتی اگر تا صبح  طول بکشه یاالله بلند شید. باید نشون بدید سرباز اسلام هستید.

با حرف‌های او بقیه بلند شدند و شروع به کندن کانال کردند. با توجه به این‌که دو نفر از سربازان گروه زخمی شدند ولی بیلان بالاترین متراژ کندن کانال را از آن خود کردند. شدت آتش بی‌سابقه بود. همان شب از  ناحیه کمر ترکش خوردم. منطقه همیشه آبستن حوادث بود.

یک‌روز از طرف فرماندهی برای جلسه فراخوان شدیم. در جلسه سروان گودرزی و موسوی نشسته بودند. بعد از شرح اهمیت منطقه و حفظ نیرو گفتند:

– با توجه به این‌که روزانه تعداد زیادی شهید و مجروح  می‌دهیم و این‌که اکثراً از نیروهای جوان این ملت می‌باشند، شما چه پیشنهادی برای حل این مشکل دارید؟

 هر کدام یک پیشنهاد دادند ولی فرماندهی اصرار داشت که پیشنهاد گروهی  مطرح شود.

به همین دلیل گروهبان طوسی‌نژاد، گروهبان گودرزی و گروهبان تیموری (شهید) یک گروه شدند. من، گروهبان ساوه ای (شهید) و جورابلو گروهی دیگر، حیاتلو، عزیزی و کریم‌نژاد گروه سوم و پارسا، دریس جرفی وتقدسی هم گروه چهارم. هر اکیپ دنبال راه حلی می‌گشت.

برای پیدا کردن یک راه حل دست به هر کاری می‌زدیم. بعضی شب‌ها تا دل دشمن با قایق‌های پارویی  می‌رفتیم، عراقی‌ها  در آن جزیره همیشه در حال مانور بودند. بعضی شب‌ها غواص‌های عراقی نگهبان کمین ما را با خود می‌بردند. چند بار رفتم فرمانده تیپ الغدیر برادر مراد را ببینم ولی به‌علت رفتن به مأموریت موفق نمی‌شدم.

 شب  5 شنبه‌ای بود که مجدداً در سنگر فرماندهی جمع شدیم. تا تمام اقدامات انجام شده را مطرح کنیم  نتیجه چند پیشنهاد بود، ولی بهترینش این شد که ما هم باید با طرح نقشه‌ای نگهبان کمین عراقی را به اسارت بگیریم تا روحیه بچه‌ها را بالا ببریم.

 دکلی در 500 متری پد شرقی بود که قبلاً از عراقی‌های به‌جامانده  و برای ما کارایی نداشت و باید منهدم می‌شد. فکر کردیم شاید تمام گرا‌ها از دکل باشد. با یک عملیات ایذایی تمام تجهیزات مانند توپ، خمپاره  و سلاح‌هایی که به یک نقطه ثابت  شده‌اند را از نقطه گرا خارج و آن‌ها را جابجا کنیم،  یا پیشنهاد این بود که خودروها تا مدتی از چهارراه مرگ تردد نکنند یعنی شب‌ها تا نزدیک چهارراه امام آمده و نفرات یا غذا یا هر چیزی را به‌صورت پیاده تا بعد از چهارراه مرگ برده و در خودرو بگذارند و راه حل این بود که در ساعت‌های  معینی که هر روز اعلام می‌شود فقط  تردد کنند. یا به ‌جای سنگرهای خاکی با گونی و بخاطر عدم امکان ساختن سنگرهای بتونی در بیرون از جزیره، سنگرهایی از جنس فلزکه بعدها معروف به سنگرهای قوطی شدند ساختند، به پدها آورده و شب‌ها کار بگذاریم.

فرماندهی به اکیپ‌ها دستور داد که هر کس پیشنهاد خود را عملی کند. هر گروه مشغول به انجام کار پیشنهادی خود شدند. نفراتی که برای ساختن سنگر بودند پیگیر شدند. اکیپی که قرار بود بروند  و ضربه  به دشمن  بزنند مشخص شدند و  ما هم باید می‌رفتیم و دکل را تخریب  می‌کردیم. البته چون از ناحیه کمر ترکش خورده بودم دوستان مراعات حالم را کردند و گفتند:

-اگر توی آب بروید زخم‌تان عفونت می‌کند.

دوباره حدود ساعت 3 بعد از ظهر رفتیم سمت برادر مراد که نیروهاش گفتند:

 -برای شناسایی به خط مقدم رفته است.

– اگر اومد بگو یک‌نفر بارها برای دیدن‌تان به جزیره میاد ولی شما را پیدا نمی‌کند. ما ساعت 7 غروب می‌خواهیم برویم دکل سمت شما را منهدم کنیم.

 رفتیم و ساعت 7 دوباره برگشتیم نگهبان ایست داد و اسم رمز شب را می‌خواست  که نداشتیم، نزدیکتر شدیم و گفتیم:

– ما بچه‌های تخریب لشکر 92 هستیم. اومدیم بریم برای انهدام دکل.

نگهبان گفت:

– بله، بله ولی برادر مراد گفت کسی حق نداره بره تا من بیام.

چاره‌ای نبود حدود 20 دقیقه نشستیم. در زیر نور منور شخصی لاغر اندام که فکر می‌کردیم لباس تنش  نیست جلو آمد. به نگهبان گفت:

– بچه‌های ارتش کجا هستند؟

 به او سلام کردیم. زیر نور دیدم  لباس غواصی پوشیده‌است. بعد تمام موضوع را به ایشان گفتیم. منور که می‌زد بیشتر به صورتش توجه ‌کردم ولی چون منبع نور پشت سرش بود زیاد صورتش مشخص نبود.

گفت:  حالا اونی‌که  می‌خواد دکل رو تخریب کنه شمائید؟

 گفتم:بله!

 صدایش را یک خورده بالا آورد و گفت :

– بی‌خود اگر پات رو بگذاری این‌ور می دم رگبار ببندن و سوراخ سوراخت کنند، از کِی  شما جزء رزمنده‌ها شدید؟

 گفتم: ببخشید مثل این‌که حالت خوب‌نیست!

 بلند شد گفت: من حالم خوب نیست؟

دست انداخت دور گردنم، برای یک لحظه  فکرکردم دارد دعوا می‌کند که یک‌باره صورتم را بوسید. جا خوردم. من هم صورتش را بوسیدم. حیاتلو که از دوستان  آذری زبان بود، گفت:

– اوکیم ده؟ ای بابا اینجا چه خبره ؟

 گفت: مگر شما استاد ورزش‌های رزمی و استاد  آموزش بسیج و همکار  استاد قلندری نیستید؟

 گفتم: بله!

گفت: بابا شیردل منم مگر یادت نیست، شما ما را تعلیم دادید استاد!

 پاک گیج شده بودم مجبور شدم برش گرداندم  سمت نور منورها تا این‌که وقتی خوب دیدمش شناختمش. گفتم:

– برادر مراد که اسمش تو جزیره پیچیده  شمائید؟

خندید وگفت:

– من خاک پای بچه‌های غیور ارتشم.

 سپس نقشه منطقه را بیشتر برای‌مان باز کرد و تا لب آب  همراه ما آمد وقتی سوار قایق شدیم مراد هم سوار شد.

گفتم:  شما کجا می‌آیید؟

گفت: این‌جا حوزه استحفاظی منه باید بیام.

 خرج‌ها را کارگذاری کردیم با کمک مراد عملیات تخریب سریع صورت گرفت و با یک انفجار مهیب  دکل افتاد.

 وقتی برگشتیم یگان، موضوع را به موسوی و گودرزی گفتیم، خیلی خوشحال شدند، که فرمانده تیپ الغدیر سپاه از دوستان بنده است و از آن به بعد کارها  خیلی بهتر و راحت‌تر انجام می‌شد.

یک روز مراد به سنگر ما آمد و عصرانه را با هم خوردیم همان روز همراه غذا کمی میوه و آجیل هم داده بودند که جلویش گذاشتم. بعد گفت:

– بیا بریم جایی و برگردیم.

 از فرماندهی کسب اجازه  کردیم  و سوار موتور 125 تریل شدیم و رفتیم یگان خودشان، لباس غواصی به من داد و خودش  هم پوشید بعدگفت:

– می‌خوایم بریم توی هور یک گشتی بزنیم.

 قایقی آورد که یک کالیبر 75  و تعدادی اسلحه در آن بود. سوار شدیم و گفت:

– اگر قایق من سمت پد مرکزی بره خیلی  راحت‌تره.

قبلاً همیشه  با جرو بحث وارد منطقه ارتش می‌شدیم ولی با حضور ما به آن طرف رفتیم مسئول پد غربی سروان یوسفی هم آن‌جا بود به او گفتم:

– اشکال نداره هماهنگی می‌کنیم، بچه‌های سپاه و پرسنل ارتش در جزیره  همه یکی هستند  و برادر مراد فرمانده ما هم هست.

یک مقدار جلوتر که رفتیم موتور قایق را خاموش کرد  و با قایق را جلو می‌برد. نشسته بودیم کف قایق  اسلحه‌ها آماده شلیک بودند.  مسیر زیادی را با موتور خاموش رفتیم تا این‌که به یک منطقه ناآشنا رسیدیم. مثل این‌که خودش  آن‌جا را درست کرده بود.تعداد زیادی نی را بصورت یک برآمدگی درست کرده بود.

به من گفت: با قایق همین‌جا بمون اگه  تا 20 دقیقه دیگه نیومدم  پارو بزن و آروم  برو به سمت  نیروهای خودی.

 گفتم: واستا ببینم کجا میری؟ بایست حداقل منم بیام!

 گفت: صدات رو بیار پایین آروم‌تر حرف بزن. من زود بر می‌گردم.

 رفت توی آب و کم کم ناپدید شد.

گفتم: عجب شری گیر کردیم، کجا رفت؟

 اولین باری بود که در این منطقه تنها و در این حد به عراقی‌ها نزدیک می‌شدم. لحظه‌ها بکندی می‌گذشت. اولین بار بود بدون هماهنگی قبلی مأموریت می‌رفتم. اجازه من از فرماندهی فقط برای رفتن تا مقر سپاه بود. صدای ماهی‌ها که توی  آب بالا می‌پریدند، قورباغه، نیزار، و سکوت مطلق اعصابم را به هم می‌ریخت. منور که می‌زدند تمام اطرافم مثل روز روشن  می‌شد و اطرافم را کامل و واضح می‌دیدم.

بیست دقیقه  تمام شده بود. خسته و کلافه بودم. می‌خواستم  بروم ولی دلم  نمی‌آمد.  خیلی از 20 دقیقه گذشته‌بود، علی‌رغم میل باطنی آرام شروع کردم  به پارو زدن.  فقط چشمم به طرفی بود که مراد رفت. اصلاً حواسم نبود کدام سمت دارم پارو می‌زنم. ناگهان صدای پاروزدن دیگری شنیده شد. بلند شدم و ایستادم  پشت کالبیر 75. آماده‌ی  شلیک بودم منورکه زدند دیدم که یک قایق خیلی آرام دارد بطرف ما می‌آید  نشستم کف قایق اسلحه را مسلح کردم و آماده شلیک بودم. صدایی آمد:

– شیردل

 خودش بود.  منم گفتم:

– مراد!

 به محض این‌که رسید گفت:

-بریم قایق را روشن  کن  و بیا پشت سرم.

 آمده‌اند گشت شناسایی. رسید نزدیکم و گفت: روشن کن.

 روشن کردم او هم روشن کرد و حرکت کردیم،  دور زدیم و از پد شرقی  خارج شدیم. دیدم یک  قایق عراقی و دو نفر نیروی دشمن را اسیرگرفته بود و با خودش آورده بود. وقتی آمد سمتم خیلی عصبانی بودم خندید گفت : می‌خواستم  بگم شاگردت از شما چی یاد گرفته؟

 گفتم: شجاعتت قابل تحسینه ولی نصف جون شدم. برای خودت نگران بودم  شنیده بودم بی‌کله‌ای نه دیگه این‌قدر.

 دو نفر عراقی را که در آوردیم و دهان‌شان را باز کردیم خیلی عصبانی بودند. یکی بد طور هجوم می‌آورد سمت ما ولی می‌لنگید. توجه کردم دیدم پایش تیرخورده.

گفتم: کجا مجروح شد؟

 گفت: رو داری کرد داشت اذیت می‌کرد، پاش زخمی  شد. تنه بالای قایق هم سوراخ شد. این به‌جای نگهبان‌مان که بردند.

بقول فرمانده‌هان  قراگاه‌های ارتش و سپاه، جزیره مجنون بهترین  ایام را با همکاری سپاه و ارتش پشت سر می‌گذاشت. مدتی بعد  تقاضای تعداد زیادی خمپاره انداز و مینی کاتیوشا کردیم تا با همکاری بچه‌های سپاه تمام  سیستم توپخانه‌ای عراق را بهم بزنیم. بعد از این‌که  خیال‌مان از پشتیبانی سنگین  راحت شد، حدود 24 نفر از افراد زبده به‌همراه من و برادر مراد طبق یک نقشه قرار شد ضربه‌ای به دشمن بزنیم. به فرماندهی توپ‌خانه هم گفتیم:

– شما هم با کاتیوشا و خمپاره‌انداز از پشت، نیروهای عراقی را بزنید.

خیلی خوب  برنامه‌ریزی شد و ما فقط با دادن دو مجروح توانستیم کاری  کنیم که تا مدتی تردد روی جاده، پد‌ها و تردد خودروها در  چهار راه مرگ و مکان‌های خطرناک بی‌خطر شود و امنیت تا حدی به آن­‌جا برگردد.

برگرفته از کتاب  ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 137)