يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(29)

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(29)

جانبازی

حسین کریم نژاد در یکی از شهرهای شمال «منجیل» در یک خانواده مؤمن دیده به جهان گشود. در دوران تحصیلش فردی باهوش و درس‌خوان بود.

 در مشکلات زندگی به پدرش کمک بسزائی می‌کرد.

 او قبل از انقلاب در کارهای سیاسی شرکت فعالی داشت. حسین فردی کاملاً مذهبی و خانواده دوست بود. با پیروزی انقلاب اسلامی همکاری خوبی با برادران کمیته داشت و با شروع جنگ تحمیلی به استخدام ارتش درآمد و ضمن دیدن دوره‌های کماندویی، دورۀ تخصصی مین و تخریبات نظامی را با موفقیت به پایان رساند.

 او سال 60 به گروهان یکم گردان مهندسی ل 92 انتقال یافت و در عملیات‌های هلی‌بردی و پیاده شدن پشت نیروهای  عراقی ( آزاد سازی خرمشهر، بستان و …) شرکت و در پیروزی‌ها نقش مؤثری داشت.

 بخاطر سر نترسی که داشت در بیشتر مأموریت‌ها و عملیات‌ها حضور داشت. روز 23/4/65 خبر دادند منافقین به همراه نیروهای عراقی از پد بوبیان (منطقه شرق بصره) می‌خواهند عملیاتی علیه نیروهای ایران انجام دهند.

 قرار شد جاده‌ای که از خاک عراق تا داخل مرزهای ما امتداد داشت و در دو طرفش را آب فراوانی گرفته بود؛ تخریب کنیم تا تانک‌ها نتوانند از آن عبورکنند.

 قبل از تخریب جاده، این منطقه دست ارتش نبود و برادران سپاه جاده را مین‌گذاری کرده بودند. زمانی‌که ارتش منطقه را تحویل گرفت می‌بایست کروکی و نقشه مین‌گذاری را از یگان مربوطه بگیرد تا اقدام به خنثی سازی کند. بعد از طی مسافت به یگان در خط رسیدیم. برای برداشتن مین‌ها و تخریب جاده به غیر از من، ستوان محبی و سروان میر و استوار کریم‌نژاد حضور داشتند. به علت کمبود وقت موفق نشدیم نقشه میدان مین که روی جاده 6 متری عمل شده بود را به دست بیاوریم. ولی فهمیدیم که حدود 24 عدد مین ضد نفرdm14 و 6 عدد مین ضد خودرو کارگذاشته‌اند. چون عرض جاده بسیار کم و کاملاً در دید و تیررس دشمن قرار داشت، تصمیم گرفتیم فقط من و کریم نژاد کار را انجام دهیم.

 از کانال کمین ایران تا محل مین‌ها روی یال جاده، حدود 220 متر فاصله بود. می‌بایست نیروهای ما یک آتش بازی و یک محافظ آتش تهیه درست می‌کردند تا ما خودمان را به محل مورد نظر برسانیم.

 وقتی رسیدیم نیزارهای زیادی در آن قسمت روییده بود که باعث می‌شد دشمن دید کمتری روی ما داشته باشد و ما هم با فرصت بهتری می‌توانستیم کار را انجام دهیم. با تغییرات وضعیت خاک  متوجه شدیم میدان مین باید همین نقطه باشد. شروع کردیم به سیخک زدن. یکی یکی مین‌ها را را پیدا کردیم 23 تا مین ضد نفر M1و 6 عدد مین ضد خودرو، ولی یک مین ضد نفر پیدا نشد. خیلی از وقت ما داشت صرف این مین می‌شد. هوا  داشت رو به تاریکی می‌رفت.

 گفتم: حسین شما دنبال مین بگرد تا من یک شناسایی کنم بفهم کجای جاده برای تخریب بهتر است.

یک قسمت  جاده بسیار مناسب‌تر بود. چون عرض کمتری داشت و عمق آب بیشتر بود ولی خیلی به سنگر کمین دشمن نزدیک بود. با برآورد، تعدادی نیترات آمونیوم نیاز بود، ولی متأسفانه خیلی کم در بساط داشتیم. چون 4 ردیف7 تایی چاله به عمق بیش از یک متر، بایدکنده می‌شد و در هر چاله یک  n-m40پوندی باید گذاشته شود. مجبور بودیم از مین‌های ضد تانکی که شب‌های قبل از میادین درآوردیم و باید امحا می‌شدند استفاده کنیم.

نمی‌توانستیم از روی یال جاده آن‌قدر  تردد کنیم. به‌همین دلیل حدود 20 نفر نیرو کمک کردند و از درون آب سمت راست نیزارها مین‌ها را به ما رساندند. در هر چاله 8 عدد مین ضد تانک و 4 عدد نیترات قرار دادیم و همه را توسط کابل انفجار به دو دستگاه آتش زنه وصل کردیم، تا اگر یکی عمل نکرد با دیگری عمل انفجار را انجام دهیم. (اگر یک چاشنی و یا هر انفجاری در نزدیکی کابل‌ها  رخ دهد تمام مین‌ها با هم منفجر می‌شوند.) همه آماده انفجار بودند. کریم نژاد سمت راست جاده ومنهم سمت چپ همزمان باید آتش زنه را می‌کشیدیم و با سرعت دور می‌شدیم. همین‌که نشستیم آتش زنه را بکشیم صدای انفجاری فریاد کریم نژاد را درآورد و با گفتن، آخ؛ متوجه شدم همان مین که دنبالش می‌گشتیم دقیقاً 4 انگشت نزدیک به کابل انفجار ترکید ولی کابل انفجار باعث انفجار تمام مین‌ها و نیترات نشد یاد همان مَثَل افتادم که(گر نگهدار من آنست که من می‌دانم    شیشیه را در بغل سنگ نگه می‌دارد) حسین چفیه را از گردنش درآورد و درون دهان خودش قرار داد که فریاد نکشد و عراقی‌ها بویی از عملیات نبرند. چفیه خودم را بالای زانویش بستم. ازکشاله رانش هم خون می‌آمد وقتی بچه ها متوجه شدند دستور آتش دادند تا بتوانیم در پناه آتش خودمان را به مواضع خودی برسانیم. حسین را روی کمرم گذاشتم و مسیر پرخطر را طی می‌کردم هر چه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم.

پاهایم دیگر قدرت حمل حسین را نداشت. سینه‌ام از خستگی می‌سوخت. عراقی‌ها هم ما را دیده بودند و وحشیانه تیراندازی می‌کردند.

به شوخی گفتم: هی می‌گم کمتر بخور! به اندازه بلدوزر سنگینی.

 برای ایجاد روحیه سر به سرش می‌گذاشتیم او هم داد می‌کشید: الان  همه توی تیراندازی کشته می‌شوید. شما بروید من می‌مانم و این‌جا را منهدم می‌کنم. من را زمین بذار…

 خندیدم و گفتم: صد بار بهت گفتم اِنقدر فیلم‌های جنگی الکی نبین جوگیرشدی؟ اگه راست می‌گی یک‌بار دیگه تکرار کن تا ولت کنم بری انفجار انجام بدی و ما هم به خانه های‌مان برویم.

 هر طور بود حسین را رساندم به پشت خاکریز وسوار یک نیسان (خیلی  هُلش دادند تا روشن بشود) کردیم. خون زیادی داشت از او می‌رفت.

قبل از حرکت گفت: فعلاً می‌رم ولی یک روز دیگه می‌آیم تخریبش می‌کنم.

گفتم: دشمن متوجه مأموریت ما شده و کمین می‌کند و مثل شیر محمدی- شیخ فرد – دستفرجن- با تیر مستقیم عراقی‌ها افقی می‌شویم. شما جهت مداوا بروید بهداری تا من بروم  تخریب را انجام بدهم و برگردم.

همین‌که رفتم بالای یال جاده، عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند به هر تدبیر  وکمک خداوند خودم را رساندم به آتش زنه‌ها و هر دو را کشیدم. با سوختن30 سانت فتیله آتش‌زا (باروتی) باید یک مسیر 300 متری را می‌دویدم که با تیراندازی دشمن گاهی مجبور می‌شدم زمین‌گیر شوم. بقیه بچه‌ها که تلاش مرا می‌دیدند با هیجان فریاد می‌زدند: زود باش بیا تا منفجر نشده.

 دیدم فاصله چندان دوری با محل انفجار ندارم برای همین مجبور شدم با سرعت بالایی به صورت زیگزاگ بدوم. با انفجار جاده، خودم را در آب انداختم. لحظاتی بعد چنان انفجار شدیدی روی داد که مدت‌ها یگان‌ها و دوستان تعریفش را می‌کردند با انفجار آب، هر دو طرف را به هم وصل کرد و منطقه آماده عملیاتی دیگر شد.

 

برگرفته از کتاب  ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 127)