يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(28)

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(28)

آماده‌باش خواستگاری

شهید مسعود ساوه‌ای یکی از بهترین همسنگری‌های من بود. با این‌که نماینده عقیدتی و سیاسی گروهان یکم بود ولی از همه بیشتر به مأموریت‌های خطرناک می‌رفت. فرد مؤمن و مخلصی بود. در تمام مأموریت‌ها جدی بود و سعی می‌کرد باعث نشود کسی زخمی یا کشته شود.

 یکی از برادرانش اول انقلاب شهید شده‌بود و دیگری سرباز ارتش بود و در جبهه به شهادت رسید. یکی از پسرعموهایش نیز شهید شده بود. اما هیچ‌کس نمی‌دانست و اجازه هم نمی‌داد کسی بفهمد. پدرش ماهی یکی، دو بار با نیسانی که داشت برای جبهه هدیه می‌آورد. شهید ساوه‌ای بیشتر حقوقش را به سربازها وافراد بی‌بضاعت می‌داد.

روزهای آخر زندگی اش روی تخت من در محوطه یگان در جبهه می‌خوابید.

به شوخی گفتم: آقا این تخت یک نفره است. چرا روی تخت خودت نمی‌خوابی؟

خندید و چیزی نگفت بعد متوجه شدم تخت و رختخوابش را داده به سربازی که تازه آمده بود.

درمأموریت‌ها چندین بار مجروح شد. بیشتر اوقات فقط تا اورژانس بهداری برای پانسمان می‌رفت و سریع برمی‌گشت.

قبل از آخرین مأموریت به شوخی گفت:

–  آماده باشید ماه آینده می‌خواهم بروم خواستگاری.

 پدرش یک نیسان میوه اهدایی آورده بود. توی سنگر نشسته بودیم. دریس که منشی یگان هم بود آمد توی سنگر وگفت: آقای ساوه‌ای برو سنگر فرماندهی.

 وقتی رفت به او گفته بودند: در یکی از پدهای جزیره مجنون یک میدان مین وجود دارد که دارای 140 مین هست را پا باید پاک سازی کنید.

هر چه گفتم: پدرت اینجاست، نمی‌خواهد شما بروید. قبول نکرد.  برای کمک من هم با او رفتم تا کار زودتر انجام شود و سریع برگردیم. فاصله بین مقر ما تا جزیره مجنون زیاد بود. ما کوشک بودیم یا باید از سه راه‌خیبر یا چهاراه صاحب الزمان می‌رفتیم.

نقشه با میدان مین مغایرت داشت. اصلاً میدان مین استاندارد نبود. پد مرکزی در جزیره مجنون درست در تیرس مستقیم و دید دشمن بود. از هر جهت برای دشمن قابل رؤیت بودیم.

میدان مین قبلاً  نامنظم کار شده بود ولی روی نقشه استاندارد بود.حسابی ما را کلافه کرده بود حدود 113 مین را پیدا کرده بودیم که یک مین زیرپای یکی از سربازها منفجر شد و خون به بیرون شتک زد. سریع بالای پای او را با چفیه بستیم. مسعود به یکی از بچه‌ها گفت:

– تو سرباز را ببر پشت خاکریز تا من تلاش کنم بلکه بتوانم بقیه مین‌ها را پیدا کنم.

مدت کوتاهی طول کشید وقتی برگشتم دیدم روی زمین دراز کشیده نای نفس کشیدن ندارد. گفت:

– خسته شدم، بقیه کارها را شما انجام بده.

 منور که می‌زدند احساس می‌کردم صورتش درد آلود است و رنگش به سفیدی می‌زند. وقتی کنجکاو شدم دیدم ترکشی به پهلویش اصابت کرده است با هر زحمتی بود به او قول دادم که برمی‌گردم و بقیه مین‌ها را پیدا می‌کنم.

 آمبولانس نداشتیم با یک جیپ که هُلی بود. او را عقب بردیم. بعد از اتمام کار زمانی‌که سراغش رفتم در بیمارستان به آرزویش که شهادت بود رسیده بود. جنازه ی وی به گچسر امام چشمه جهت تشیع وخاکسپاری در کنار برادرانش فرستاده شد.

برگرفته از کتاب  ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 122)