يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(26)
تازه داماد
شهید علا پارسا یک اندام ورزشکاری داشت و در کلاسهای ورزشهای رزمی و نانچیکو که گذاشته بودم یکی از بهترینها شده بود. در مأموریتها بسیار چابک و زرنگ نشان میداد. فردی مؤمن وزحمتکش بود. در یک مأموریت که با گشتیهای عراقی در پشت سرمان مواجه شده بودیم، با حرکات رزمی و ابتکارات خودش توانستیم گروه گشتی عراقی را از پای در آورده وسالم به مقر خودمان باز گردیم.
پارسا از اوایل سال 63 در مناطق عملیاتی و در میدانهای مین و تخریب حضور داشت.
سال 65 قرارگاهی بر پا شد به نام قدس که بچههای تخریب ارتش وسپاه با هم در آن همکاری میکردند. مقرمان در جاده رحمانیه بود(نخلهای بین خرمشهر و آبادان). یک شب در میان نوبتمان میشد برای مأموریتهای مین وتخریب.
یک روز شهید پارسا از مرخصی آمده بود و چند جبعه شیرینی بههمراه داشت. با خنده گفت:
-چهار روز پیش عروسی کردم. همه دوستان خوشحال شدند. مخصوصاً همسنگریهایمان.
یک ساعت بعد از فرماندهی آمدند درب سنگر و گفتند:
– شیردل هواپیماهای دشمن که امروز بمباران کردند چند بمب از آنها منفجر نشده و عمل نکردند.
بلند شدم و گفتم:
– آمادهام، بریم نگاه کنیم؛ ببینیم چکار میتوانیم انجام دهیم.
حدود سه، چهار ساعت طول کشید تا توانستیم آنها را از کار بیندازیم. البته با دلهره و دقت تمام. عجله داشتیم برگردیم و کمی سربه سر تازه داماد بگذاریم. سراسیمه وارد سنگر شدم وسراغ پارسا را گرفتم. گفتند:
– با یک اکیپ رفتن جلو برای مأموریت.
عصبانی شدم رفتم درب سنگر فرماندهی داد و قال راه انداختم و گفتم:
– چرا او؟ مگرنمی دانید تازه داماد است؟
سید بزرگوار فرمانده ما جناب موسوی گفت:
– من هم بهش گفتم ولی خودش اصرار داشت که برود.
یک خودروی زیل داشتیم آن را روشن کردم و حرکت کردم و به سمت شلمچه که محل مأموریت بود.
حدود یک ساعت طول کشید چون جادهها بسیار خراب بودند. زیل خودروی بسیار بزرگی بود. باید آن را میگذاشتم پشت خاکریز فرماندهی وحدود 6 خاکریز را میدویدم. آنقدر دویدم که در سینهام احساس سوختگی کردم. رسیدم به آخرین خاکریز دو جنازه آنجا بود که پتو رویشان کشیده شده بود اهمیتی ندادم، رفتم پشت خاکریز توی میدان مین و از شهید تیموری سراغ پارسا را گرفتم و گفتم:
– چرا آوردینش جلو؟
چیزی نگفت. فقط با گریه گفت:
– خودش گفت بیام.
یکی یکی پیش بچهها رفتم همه بر آشفته بودند و بیحوصله. سلیمانی دست گذاشت روی شانهام وگفت:
– اونجاست پشت خاکریز.
برای یک لحظه تمام بدنم یخ کرد و دیگر چیزی احساس نکردم بعد از چند لحظه سلیمانی دستم را فشار داد و گفت:
– بشین مگر نمیبینی خمپاره و گلولههای کاتیوشا میزنند.
آرام رفتم پشت خاکریز. هیکل نیرومند و تنومندش زیر پتو خودنمایی میکرد. کمی بالای سرش نشستم. شهید تیموری آمد پتو را از رویش برداشت. دست راستش از بازو قطع شده بود. صورتش کاملاً سیاه و دود گرفته و سینهاش شکافته شده بود قلبش که دیگر برای کسی نمیتپید بیرون افتاده بود. تیموری با ناراحتی گفت:
بخاطر اینکه زودتر کار تموم بشه به پارسا گفت:
– من مین ضد نفر نمره 4 اسرائیلی را کار میگذارم.
پس روی زانو نشسته بود که مین را بکارد، خمپاره دشمن به کنارش اصابت میکند و ترکش میخورد سپس با دست وشکم میافتد روی مین بغضم گرفت و همانجا زار گریستم. چند روز بعد از شهادت جنازهاش را بردیم بروجرد و به همسرش که فقط چهار روز همسر پارسا بود تحویل و سپس به خاک سپرده شد.
برگرفته از کتاب ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 115)