يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(25)
شناسایی
قبل از عید سال 64 بود طرق آمد و گفت: لباس بپوش میخواهیم برویم با بچههای سپاه جزیره مجنون.
وقتی به قرارگاه سپاه رسیدیم با برادران سپاه علی هاشمی، عباس کریمی، مهدی باکری و ابراهیم جعفرزاده به جزیره مجنون رفتیم. به گونههای مختلفی آن منطقه را مورد ارزیابی قرار داده و شناسایی کردیم و بعد به گردان شهادت برگشتیم. چند روز بعد از طریق قرارگاه کربلا مورد تشویق قرار گرفتیم.فرماندههان قرارگاههای ارتش وسپاه جلسهای گرفتند و صحبت از یک عملیات بزرگ در منطقه خوزستان میکردند. موارد به کلی سری بود و به جایی نباید درز پیدا میکرد. جلساتی که ما (گردان شهادت) شرکت میکردیم تا آن روز فقط در مورد گشت شناسایی و اموراتی بود که بهما ربط داشت. برای همین گردان شهادت مسئولیت گشت شناسایی در منطقههای کوشک، شلمچه، حسینیه و گاهی اروند را عهدهدار شد و ما هم از خرداد ماه کارمان را شروع کردیم.یکسری نقشه از مکانهایی که قرار بود شناسایی کنیم را نشانمان دادند وگفتند:
– شما باید بروید و میدانهای مین، سیم خاردار، تلههای دشمن، استحکامات، نفرات، سنگرها و… را مشخص کنید.
ولی بیشتر حساسیتشان روی منطقهای بود بهنام ابرویی که فاصله بین ما و دشمن کمتر از 30 متر بود و یک یال یا چیزی شبیه به یک جاده شنی ما را به خاکریز عراق وصل میکرد.
سمت راست این یال را کاملاً آب گرفته بود که در حد یک رودخانه بزرگ آب داشت. آنطرف آبگرفتگی، گردان 100 بود وگردان 121 از لشکر 92 زرهی. نیروهای دشمن هم در سمت چپ روبروی ما بودند. فاصله به قدری نزدیک بود که با اولین مأموریت توانستیم موقعیت کمین و تکتیراندازهای دشمن را تشخیص دهیم.
شب به همراه طرق و دهنوری آمدیم شناسایی. چون فاصله کم بود خیلی به دشمن نزدیک میشدیم. باید از نظر تأمین خیالمان راحت میشد. یعنی تیربار، آرپیجیزن و نیروها در آمادگی کامل بسر میبردند که اگر درگیر میشدیم ما را حمایت کنند تا بتوانیم زیرآتش دشمن برگردیم. از خاکریز سرازیر شدیم، موقعیت مکانی این منطقه با تمام مناطقی که در طول تقریباً این 5 سال جنگ دیده بودم و میرفتم فرق میکرد.فاصله بین خاکریز ما با دشمن مشخص بود. خاکریز ما با دشمن مانند دو خط موازی بود ولی این منطقه مانند یک حرف اچ انگلیسی بر عکس (افتاده) بود. یعنی از خاکریز که سرازیر میشدیم سمت راستمان آب، سیمخاردار، مین و سمت چپ همان یال که خاکریز ما را به دشمن وصل میکرد، قرار گرفتهبود.
همینکه از خاکریز سرازیر شدیم متوجه شدیم دنیایی از مینهای متفاوت بصورت نامنظم روی زمین پخش کردهاند.
فاصله بال تا آب حدود نیم متر بود و تقریباً خشک بعضی جاها نیز توی گل و لای فرومیرفتیم. زمین گاهی مانع انجام صحیح مأموریت می شد. کشالهی یال مین و یکسری تلهها کار گذاشته بودند در حدود 8 متر که سینه خیز میرفتیم به کمینها میرسیدیم و از یک پیچ کوچکی رد میشدیم درست تک تیرانداز روبروی صورتمان بود. به هرطریقی بود شب اول کارمان را انجام دادیم و نقشه را به سرهنگ جهانگیری رکن دو قرارگاه جنوب تحویل دادیم.
بعد از چند روز گفتند: این نقشه با نقشه قبلی که سپاه داده مغایرت دارد. کار ما شد شناسائی و نقشهبرداری. دیگه طوری شده بود که تمام آن مناطق جنوب از اروند تا شرق بصره را چشم بسته میرفتیم و برمیگشتیم و هر دستوری میدادند اطاعت میکردیم. البته در این بین کارهای عجیبی را هم میدیدیم و اگر سئوالی هم میکردیم جواب قانع کنندهای هم نمیشنیدیم.
غیر از ما گردان مهندسی توی کوشک، طلائیه، حسینیه و ابرویی گشت شناسایی میرفتند و مطلع بودند از اینکه اینجا ایران میخواهد عملیات کند.شهریورماه بود که طرق از مرخصی آمده بود و در مورد فرزند دومش صحبت میکرد که در راه است و یک مقدار سوغات آورده بود.به همراه روزبهانی، مفید، شهید منجزی، شهید توسلی و شهید دهنوری دور هم نشسته بودیم و راجع به کاشان صحبت میکردیم که تلفن قورباغهای به صدا درآمد صدای پشت گوشی میگفت که فردا باید خدمت فرمانده لشکر باشیم.فردا بعد از صبحگاه و ورزش حرکت کردیم. قرارگاه در حدود 40 کیلومتری ما بود وقتی رسیدیم دستوری صادر شد که باید مأموریت بصورت برون مرزی باشد.تمام امکانات و تجهیزات سنگرها ونفرات مجدداً برآورد شوند. با توجه به اینکه این کار را قبلاً انجام داده بودیم، ولی باز هم آن شب رفتیم ولی اینبار توسلی هم همراه ما بود. از خاکریزکه سرازیر شدیم از تانکری که در سمت راست کمین ما مستعمل و بهجا مانده بود گذشتیم و متوجه بشکهای شدیم که بین کمین ما و دشمن رها شده بود.طرق گفت: صبر کنید ببینم اون سیاهی چیه؟
فکر میکردیم نفری از دشمن است. منور که سمت خودشان میزدند مشخص میکرد که بشکههای تله شده هست و توی این شبهای اخیر کار گذاشته شده بودند. به همراه طرق آرام و سینهخیز رفتیم جلو. متوجه یک حفره به اندازه لاستیک جیپ در کنار یال شدیم. طرق گفت:
– حفره تازه است باید مشخص بشه این چیه؟ اگر قراره بچهها از اینجا حمله کنند، از اینجا میآیند پشت سرشان و کشتار زیادی میشود.
آرام بشکههای 60 پوندی که به صورت تله و پر از TNT بود، را کار انداختیم و آرام وارد حفره شدیم. دیدم زیر یال را کانال کندهاند که پشت نیروهای خودی درمیآمد. اول از توی کانال آمدیم و آن را بررسی کردیم خیلی حساب شده و مدتها قبل این کانال را کنده بودند. ولی کسی متوجه این کانال نشده بود. مهندسی دشمن به خاطر داشتن تجهیزات و نفرات تخصصی کاملاً قوی بود. برعکس هر شب آنشب خیلی آرام بود و خبری از تیراندازی و سرو صدا نبود. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و مسیرکانال را به سمت دشمن طی کردیم.یکمرتبه طرق به توسلی گفت:
– شما برو درب حفره مواظب باش تا ما برگردیم.
خیلی آرام رفتیم تا به خاکریز عراقیها رسیدیم. یک گونی به صورت پرده زده بودند که از آنجا وارد کانال میشدند. شبهای قبل از گوشۀ بال میآمدیم تا روبروی تیربارچی بعد وارد یک کانال میشدیم که تا کمرمان بود پس از خاکریز دشمن وارد یگانشان میشدیم. پرده(گونی) را کنار زدیم و وارد یگان عراقیها شدیم. منور که زد چهار نفر را دیدیم پشت سنگر تک تیرانداز که بتونی بود، نشسته و با دوربین دید در شب سمت خاکریز نیروهای ما را زیر نظر گرفته بودند. طرق گفت:
– پس علت آرامش امشب اینه. ما را از لحظه پایین آمدن از خاکریزمان زیر نظر داشتند و امکان دارد هر لحظه از پشت ما را بگیرند. سریع برگشتیم. آمدیم توی کانال و با عجله میخواستیم خودمان را برسانیم به توسلی. طرق تند تند و با نگرانی میگفت:
– خدا کنه توسلی حالش خوب باشه، خدا کنه نگرفته باشنش.
وقتی رسیدیم توسلی روبروی حفره نشسته و بیرون را میپائید. گفت:
– احساس کردم از این سمت کانال صدا میآید احتمالاً عراقیها باشند. سه نفرمان مانده بودیم که چهکار کنیم چون اگر از سوراخ بیرون برویم ما را میزنند.
– بهترین راه این است که بشکههای تله را منفجر کرده و از این فرصت استفاده کنیم. وبطرف مقرمان برویم.
دو بشکهی 60 لیتری را که حاوی مواد منفجره بود با کابل انفجار، تله کرده بودند. ابتدا به محل سیم و کابل انفجار توجه نکردیم. انتهایش مجددا برگشتیم وسیم را دنبال کردیم. توی سنگر کمین بود. توسلی گفت:
– چارهای نیست، از داخل کانال نمیتوانیم برویم. احتمالاً عراقیها پشت سرمان هستند. از حفره هم راه به بیرون ندارد.
در همین گیر و دار بودیم که از کمینِ دشمن کسی با صدای بلند گفت:
– ایرانی! و سمت پایین یال تیراندازی کرد. ناگهان منور منطقه را روشن کرد. سیمها به یک دستگاه گالوانومتر(ماشین انفجار) وصل بود.
ما فقط یک اسلحه داشتیم، نیروهای خودی هم نمیتوانستند کاری کنند. چون احتمال زخمی یا کشته شدن ما میرفت. باید کاری انجام می دادیم برای همین طرق به سمت کمین تیراندازی کرد و من با ماشین انفجار بشکهها را منفجر کردم و با سرعت از کانال بیرون دویدیم به سمت پایین یال. نیروهای خودی که ما را دیدند آنها شروع به تیراندازی کردند تنها راه زنده ماندن ما این بود که خودمان را به سیم خارداری که توی آب بود برسانیم.به سمت خاکریز خودمان رفتیم. وارد حفرهای شدیم که به علت انفجار تا حدود سه متر باز شده بود. زمانیکه وارد شدیم، متوجه شدیم کسی دارد بطرف ما میآید. طرق گفت:
– احتمالاً نیروی خودمان است.
صدای دو نفر از دور میآمد که داشتند عربی حرف میزدند. طرق به سمت آنها تیراندازی کرد و یکی از آنها مورد اصابت قرار گرفت. خودش را به آب پایین یال رسانید و مانند ما زمینگیر شد و بهشکل سینهخیز به زمین چسبید.
عراق آنجا را به شدت گلوله باران میکرد. اصلاً فرصت نکردیم سرمان را بلند کنیم. ناگهان هفت یا هشت نفر از خاکریز خودمان سرازیر شدند و شروع به تیراندازی کردند و صدای تیربارچی عراقی را خفه کردند.یگان زمینی ارتش مصمم بود ما را سالم به فقر برساند. تنها راه رهایی ما هم همین بود. یعنی پشتیبانی بچه ها از ما در این بین یکنفر عراقی هم اسیر گرفتیم. تبادل آتش به یکباره منطقه را به جهنمی تبدیل کرد، زمانیکه پشت خاکریز خودمان رسیدیم دیگر رمقی نداشتیم. به طرف قرارگاه لشکر حرکت کردیم. فرمهای لازم را پرکردیم و اسیر را تحویل داده و خودمان به یگان برگشتیم.
هنگامیکه از عراقی بازجویی کردند. گفت:
– عراقیها فهمیدهاند که شما میخواهید از اینجا حمله کنید و تمام نیرو و امکاناتش را به این طرف آورده است. ما مدتیاست که از راه کانال برای شناسایی میآییم گشتی و اطلاعات لازم را جمعآوری میکنیم و فرمانده ماهرعبدالرشید مسئول سپاه سوم عراق، فرماندهی این منطقه را بهعهده دارد و تهدید کرده است که اینجا راتبدیل به جهنم میکنیم و تمام نیروهای شما را میکشند.میخواستیم به اهواز برویم تا حمامی کنیم و مقداری هم برای سنگر خرید کنیم. دستور رسیده بود که تا اطلاع ثانوی از یگان بیرون نروید. ما هم در یگان ماندیم و استراحت میکردیم. فرماندهمان – شهید صیاد شیرازی- آمدند و بابت عملکردمان تقدیر و تشکر کردند.
به طرق گفتم: غلام جان این موضوع را به حاج آقا شفیعی که همراه شهید صیاد شیرازی آمده بود بگوییم.
گفت: یکسری مسائلی وجود دارد که فرماندههان بهتر میدانند. با اینهمه، ما برای نماز جماعت میمانیم. اگر مایلی بمان و با او صحبت کن. بعد از نماز کنارشان نشستم.ایشان با لبخندگفت: هر چی خدا بخواهد همان است وخیر است. اطلاعت از فرمانده واجب است شما اگر مو را میبیند آنها پیچش مو را میبیند.در چند منطقه از فاو (اروند کنار)، جزیره مینو، آبادان سمت کوشک، حسینیه، شرق بصره و غرب کشور مأموریتهای مختلفی میرفتیم. یک روز آخر هفته بود که طرق گفت:
– احتمالاً همراه گردان 121 و گردان 100 که سمت راست یال حسینیه مستقر هستند قرار است برای شناسایی منطقه با تعدادی از افراد به گشت شناسایی برویم. غروب من، طرق و دهنوری به گردان 100 رفتیم، کسی را آنجا دیدیم که خیلی خوشحال شدیم. جناب سروان احمد پوردستان ( فرمانده نیروی زمینی ارتش) که قبلاً در عقیدتی سیاسی لشکر بود و از بچههای تیم بسکتبال خوزستان. همیشه دوست داشت در مناطق آزاد جبهه فعالیت کند و کارش همراه فعالیتهای فیزیکی باشد. از عقیدتی سیاسی لشکر و از پشت نیروها (دارای یکی از مسئولیتهای مهم عقیدتی سیاسی بود.)آمده بود در مقدمترین و خطرناکترین منطقه عملیاتی و در کنار رزمندگان.
بعد از خط مقدم در کمینها خدمت میکرد.با دیدن ایشان قوت قلبی گرفتم. دراین مأموریت از مسیر آب به داخل خاک عراق رفتیم، حضور ایشان باعث شد که به آنچه نیاز قرارگاه جنوب و کربلا بود برسیم.با توجه به اینکه دشمن فهمیده بود قرار است از این منطقه حمله کنیم وگفتههای افسر اسیر عراقی که اشاره میکرد سر لشکر ماهرعبدالرشید فرمانده سپاه سوم عراق با کلی تجهیزات جنگی این منطقه را فرماندهی میکند و گفته حتی یکنفر را هم زنده نمیگذارد، بالاخره از سردرگمی درآمدیم وگفتند که فردا شب از همین منطقه ( ابرویی حسینیه) میخواهیم حمله کنیم. ماهمه خوشحال از اینکه قرار است ضربه ای به دشمن بزنیم. در روز صدها نفر را میآورند آنجا تخلیه میکردند. سپس آنها را شب توی کانکسهای یخ میگذاشتند و میبردند عقب؛ یک نوع مانور بود. آخرین جلسه به فرماندهی قرارگاه جنوب جناب سرهنگ سلیمانخواه گرفته شد و توصیههای لازم و دستورات ابلاغ شد، که اگر موفق شوید امام و مردم به شما افتخار میکنند دستور اکید فرماندهی این بود از کوشک، شلمچه، خط مرزی و خطهای شهامت ( نهرجاسم) وکانال دو ردیفه نصرت در شلمچه تا نهر کتیبان و شهر بصره را باید تصرف کنید. باید قبر صدام را بکنید فرمانده کلاه خودش را روی سرش محکم کرد و ادامه داد میدانم عراق فهمیده و احتمالاً منتظر شماست ولی بدانید این مأموریت شاید یکی از سختترین مأموریتها در طول خدمت و زندگیتان باشد ولی چشم امید امام(ره) به شما بچههای گردان شهادت است. بچههای گردان 121 و 100 که سروان احمد پوردستان و سروان رضا جودکی فرماندههی آنان را عهدهدار بودند قرار شد وقتی که ما خط را شکستیم و خاکریز را گرفتیم آنها به کمک ما بیایند و پیشروی را ادامه دهیم. تمام بچههای گردان شهادت ارتش که همگی داوطلبانه در گردان جمع شده بودند برای عملیات مهیا شدند. باران میبارید و منطقه حسابی گل و شُل شده بود و راه رفتن یا سینه خیز رفتن بسیار مشکل بود.
از بچههای مین و تخریب من بودم (شهید) مسعود ساوهای، (شهید) تیموری و (مرحوم) اصغر قربانی. ما باید مینها را برمی داشتیم و معبر را باز میکردیم.اولین نفراتی بودیم که باید از خاکریز رد میشدیم، وقتی داخل سنگر نشستیم و منتظردستور بودیم به ساوهای گفتم:
– شما دو تا از برادرانت را تقدیم کشور کردی و باید بمانی. به تیموری و اصغر قربانی گفتم: من مثل کف دستم این منطقه و مسیر را میشناسم. چشم بسته هم میدانم مینها و تله های انفجاری کجا هستند. پس یکنفر برای معبر زدن کافیه، شما بمانید. اگر نتوانستم شما بیائید. با دردسر قبول کردند. طرق آمد تمام لباس و بدنش خیس بود.
گفت: چیه؟ فکر کردی آب بارونه؟
گفتم: پس چیه ؟
گفت: نیروهای پشتیبانی پوردستان، جودکی و خاکی جمع شدن توی کانال و بهزور میشه تردد کرد ما هم با زحمت آمدیم.
چند دقیقهای نشست، آبی خورد و حالش بهتر شد. ساعت 9 بیست و یکم بهمن ماه سال 64 بود. طرق دستورات لازم را داد و گفت:
– نفر اول شیردل، نفر دوم من (طرق)، نفر سوم بیسیمچی نفر چهارم توسلی، نفر پنجم آرپیجیزن، نفر ششم دهنوی و نوروزی و…
بیسیم را روی فرکانس اصلی گذاشتند. تمام آن منطقه آرام بود خیلیکم، تیری رد وبدل میشد ولی از طرف عراق بیش از ا ندازه منور میزدند. آنقدر هوا روشن بود که قطرات باران که توی آب میافتادند را میشد دید.
حدود ساعت 22 بود که صدای بیسیم درآمد. طرق گوشی بیسیم را در دست داشت، گفت: بله قربان ما آمادهایم و با توکل به خداوند منتظر جانفشانی برای ملت، میهن وامام(ره) میباشیم. شاسی گوشی را رها کرد وگفت: بچهها دیدید که شش روز پیش رئیس اطلاعات ستاد کل ارتش عراق در بازدیدی که از مناطق فاو طی مصاحبهای که با خبرنگاران رادیو مونت کارلو داشت (14/11/64 ) گفته بود: که هیچ خطری این منطقه را تهدید نمیکند وتمام نیروها را به منطقه سپاه 6 ، یعنی شرق دجله و این قسمت آوردهاند. پس بدانید هیچ امیدی به برگشتن نداریم. فقط دوست دارم آن دنیا هم همدیگر را رو سفید ببینیم. کاری کنید که فرزندانتان وقتی تاریخ را مرور میکنند به وجودتان افتخار کنند. من از همین الان این پیروزی را خدمت رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره) تبریک عرض میکنم. بچه ها، شما شیران ارتش هستین از شما فقط انتظار دارم تا آخرین نفس بجنگید. قدرت ارتش الان در بازوان شماست.بعد بطرفم آمد دستی روی سرم کشید و گفت: شیر امشب وقتشه، بردنمان اول با خداست بعد با شماست. ما را سالم از میدان مین رد کن، برگشتمان دیگه معلوم نیست. فقط به پیروزی و اهدافمان فکر کنید.
بیسیم صدایش درآمد و پیام کشف رمز از طرف نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، معاونت اطلاعات- عملیات قرارگاه عملیاتی جنوب صادر شد یا فاطمة الزهرا، یا فاطمة الزهرا، یا فاطمة الزهرا ادرکنی.
با بوسیدن صورت همدیگر سریع از کانال آمدیم روی خاکریز و سرازیر شدیم سمت دشمن. هوا خیلی روشن بود ولی حتی تیری از کالیبرشان هم شلیک نمیشد. بر عکس شبهای قبل که خیلی آرام کار میکردیم آن شب سریعتر اقدام کردیم. مینها را برداشتیم. اما بعد از میدان مین بشکههای تله شدهی مواد منفجره زیادی کار گذاشته بودند و تعداد زیادی مین را به صورت پراکنده تا ورودی کانالشان که به کمین وصل میشد ریخته بودند.طرق آرپیجیزن را روبروی تیربارچی دشمن قرار داد وگفت: هر موقع دستور دادم می زنیش. نفرات آخر بچههای گردان شهادت که سرازیر شدند طرق دستور داد:
– وارد کانال دشمن شوید، اول کمین دشمن را نابود کنید.
طرق آرام رفت سمت آرپیجیزن خودمان تا دستور حمله را بدهد که هزاران گلوله همزمان روی سرمان باریدن گرفت. مانند باران گلوله سلاح اورکلین(ضد هوایی چهار لول که برای هواپیما بکار میرود) به سمت ما شلیک میشد. آنقدر هوا روشن شده بود که بچهها تک تک را میزدند. آنها یکی پس از دیگری بهزمین میافتادند. حتی جایی نبود که خودمان را از تیررس دشمن پنهان کنیم، سمت راست آب بود که تمام منطقه را فرا گرفته بود و سمت چپ، یال بود که اصلاً نمیشد برویم سمتش چون پر از مین، تله و تیرمستقیم دشمن بود. تا زانو هم توی گِل و باتلاق فرومیرفتیم. با صدای طرق به خودم آمدم. توی کانال بود، پیش او رفتم.گفتم: چند تا عملیات شرکت کردم ولی اولین بار است چنین آتشی میبینم. اینها دیوانه شده اند.
طرق گفت: وقتی تمام نیروهایش را آورده اینجا همینه دیگه. الان هم پناه بر خدا برو ببین میتونی اون مینها را برداری تا صدای تیربار و تکتیرانداز را خفه کنیم.بیسیمچی کنار دست طرق روی زمین و درون کانال نشسته بود. طرق فریاد کشید: بیسیم رو بده.خم شدم دیدم بیسیمچی شهید شده بود. تقریباً تمام بچههای ما روی زمین افتاده بودند. برگشتیم از پایین کانال برویم سراغ تیربارچی که دیدیم نوروزی روی زمین نشسته وتکیه داده به اسلحهاش. پای چپش از زیر زانو قطع شده بود.
گفت: یک چیزی ببند بالای زانوم. بند ماسک را درآوردم و پایش را بستم. تیراندازی میکرد. گفت: چکار کنیم؟
گفتم: میتونی سمت تیربارچی تیراندازی کنی تا برم سراغش؟ با ناله گفت: باشه.
یکی از بچههای اصفهان دوید سمتم و گفت: طرق و بقیه بچهها خاکریز را از دشمن گرفتن. منتظر شما هستند.
یک دفعه صورت و دست هایم گرم شد. با تیر بار چنان او را زدهبودند که وقتی روی زمین افتاد فکر کردیم خمپاره خوردهاست. کمرش نصف شده بود. گوشهایمان دیگر نمیشنید فقط سوت میکشید. آمدم که بیسیم را بردارم که دیدم گوشیاش نیست. توی کانال جعبه مهماتی بود که در آن تعدادی نارنجک و یک اسلحه شلیک منور بود. ماسکم را درآوردم و چهار نارنجک واسلحه (کلت) شلیک منور را گذاشتم توی جای ماسک. طرق آمد بالای سرم و فریاد کشید چرا نشستهای؟ چکار میکنی؟ زخمی شدی؟
گفتم: با این نارنجکها میخواهم برم سراغ تیربارچی.
گفت: منم میام، فقط مواظب مینهایی که روی زمین ریخته شده باش.
سنگر تیربارچی و تک تیرانداز نزدیک هم بودند. از کانال بالا آمدیم. سنگرهای بتونی فقط یک پنجره تقریباً 30 ×30 داشتند. ما درست روی یال و در تیررس بودیم. توسلی و دهنوری که خاکریز را گرفته بودند به سمت عراقیها تیراندازی میکردند.
برای لحظهای فاصلهای میان شلیکها ایجاد شد. طرق خودش را به بالای سنگر تیربارچی رسانده بود و من نارنجکی درآوردم و انداختم توی سنگر. لحظهای بعد تیربار خاموش شد. از سنگر بعدی تیری به پایم خورد و طرق خودش را به آن طرف سنگر انداخت و نفس تک تیرانداز را قطع کرد.
طرق با فریاد گفت: بیا دیگه!
دویدم سمت سنگرهای دشمن. دنیایی از نیروهای عراقی بودند. گویی تمام نیروی زمینی عراق رو بروی ما سنگر گرفته بودنند. توسلی و بقیه سمت چپ خاکریز درگیری سختی داشتند. وقتی خاکریز را گرفتیم یکی از بچهها نشست پشت لودرعراقیها و مشغول صاف کردن خاکریز شد. به خاطر نزدیک شدن به دشمن تقریبا ً آتش تیراندازی کمترشده بود. گروه پوردستان وارد عمل شد و گروه جودکی همزمان در کنارشان قرار گرفتند وقتی بهما رسیدند خوشحال شدیم.
گفتند: پس چرا پیشروی نمیکنید؟
گفتیم: آنقدر نیرو ریخته پشت خاکریزشون که قابل شمارش نیستند. با تمام قدرت مقاومت میکنند.
فرماندههان نیروها را در سنگرها تقسیم میکردند. به خاطر تسلط دشمن بچهها یکی یکی به شهادت میرسیدند.
طرق گفت:
– از کانال بالا بریم و سنگر تیربار را با نارنجک منهدم کنیم.
ولی امان نداند و آتش روی سرمان ریخت. استوار شایان دوید و گفت:
– عراقیها حمله کردند فشنگهایمان تمام شده. توسلی، دهنوری و بیشتر بچهها شهید شدند.
پوردستان خیز بلندی برداشت و با یک نارنجک صدای تیربارچی را قطع کرد. من هم دویدم پشت سرش و در سنگر بعدی نارنجکی انداختم. طرق هم اسلحهای بدست آورده بود و دشمن را بهم ریخته بود. گروه جودکی، سمت چپ یال را گرفته بودند و پوردستان به همراه طرق فریاد میزدند یکی برود و تیربارچی گوشه ی خاکریز را خفه کند. آنقدر نیرو، تجهیزات و مهمات دشمن زیاد بود که حالت برعکس شدهبود. ما حالت دفاع گرفتهبودیم و جلوی پیشروی آنها را سد کردیم. احمد پوردستان با بیسیم خودشان صحبت میکرد و از آن طرف میگفتند: فقط یک ساعت دیگر مقاومت کنید. نیرو در حال رسیدن به شماست.
طرق که چشمانش را خون گرفته بود و تمام نفراتش شهید شده بودند، گفت:- یک ساعت چیه، تا خون توی رگهامون وجود داره، مقاومت میکنیم.دیدم مثل چند ساعت پیش مانند آهوی رمیده اینطرف و آنطرف روی خاکریز در حال مقاومت است. یک لحظه فکر کردم خسته شده، خودم را کشاندم سمتش.گفت: پات خونریزی داره، خودت رو بکشون عقب.
دستی زدم پشت کمرش گفت: آخ گفتم: زخمی شدی؟
گفت: چیزی نیست. پوردستان، جودکی و بقیه پیشروی کردن نگران نباش. خدا بزرگه توی فکر بودم که کجایش زخمی شده که مانند مور وملخ نیروهای عراقی هجوم آوردند و انواع گلوله روی سر ما ریختند. هر بیستسانتیمتر یک گلوله بهزمین میخورد. پوردستان با بیسیم که صحبت میکرد دستوری از فرماندههان ارشد قرارگاه کربلا گرفت که عقب نشینی کنید. طرق گفت: بگید نیروی کمکی بفرستند. خاکریز را از دست ندیم.
ولی جواب آمد که دیگر نیازی نیست. مقدور نیست، مأموریت شما بهخوبی انجام شد. در اسرع وقت به عقب برگردید.
دست انداختم گردن طرق و گفتم:- بلند شو بریم.
ولی گلولهها امان نمیدادند. همزمان با تیراندازی نفرات دشمن، گلوله بین من و طرق فاصله انداخت. هوا روشن شده بود. طرق نیمی از بدنش بیرون کانال و نیمی داخل کانال افتاده بود.
چند بار صدایش کردم و گفتم: – غلام، غلام! بلند شو
صورتش را برگرداندم گویی مدتها است خوابیده بود. دلم گرفت، در این چند ساعت نیروهای عراق را یک تنه بهم ریخته بود. من هم بدنم ترکش خورده بود. داشتم با توان باقی ماندهام غلام را به سمت کانال میکشاندم که گلولهای دیگر مرا پرتاب کرد و سر و صورتام را زخمی کرد. دیگر متوجه چیزی نشدم. فقط صدای انفجار و گلولهها را میشنیدم، وقتی برای ما نمانده بود.
نمیدانم چهشد و چیگذشت وچه زمانی طول کشید ولی صدای حاج احمد پوردستان را میشنیدم که میگفت:
– هنوز زنده است. حاج احمد با توجه به اینکه خودش از ناحیه دست مجروح شده بود. در آن موقعیت مکانی که حتی تنهایی راه رفتن هم مشکل بود و تا زانو توی گِل و لای فرو میرفتند مرا دوش گرفته بود و به پشت خاکریز خودمان رساند.
حدود 3 کیلومتر از جایی که توی سنگر بودیم تا خودروها فاصله بود و هیچ ماشینی قادر به آمدن به آنجا نبود. چون آب و باتلاق بود، چند ساعتی طول کشید تا آتش دشمن آرام شد.
نزدیکهای ظهر بود که ( اصغر قربانی گفت) مجروحین را حمل کردند و با یک دستگاه نفربر به پشت خطوط رساندند و از آنجا هم به اورژانس بقایی منتقل کردند.زمانیکه چشمانم را باز کردم در بیمارستان شهید بقایی بودم. برگهای بالای سرم بود که اعزام به مشهد شوم. موسوی و تقدسی و چند نفر از دوستانمان آمده بودند عیادت. بیشتر بچهها شهید شدند، ولی دیدم همه خوشحالند و بهم تبریک میگویند و دوستان هم صورت مرا بوسیدند و تبریک گفتند.
اصلاً رویم نمیشد بپرسم جریان چیه، موسوی (تیمسار موسوی) فرمانده دانشکده مهندسی بروجرد گفت: مگر نمیدونی چیشده؟گفتم: نه!
گفت: عملیاتی که شما انجام دادید برای رد گم کردن دشمن بود. توی این چند ماه فقط میخواستیم کار کنیم که دشمن فکر کنه از سمت شما میخواهیم حمله کنیم و نیروهایش را از سمت فاو بیاورد اینطرف که راحت فاو بدست ایران بیافته، شما با قویترین لشکرها و سپاههای 4-5-6 بهفرماندهی سرلشکرهای قدرتمند عراق شب تا صبح جنگیدید. اگر شماها نبودید موفق نمیشدیم.
فرمانده قرارگاه جنوب و کربلا به عیادت بنده آمدند و اجازه ندادند مرا به مشهد ببرند و ادامه درمانم در بیمارستان اهواز انجام گرفت. بعد از شهادت طرق، احمد پوردستان شد فرمانده گردان شهادت و تا آخر جنگ ایشان فرمانده بودند. از آن زمان تاکنون سی سال میگذرد ولی هنوز خانواده شهید طرق و دخترش که بعد از شهادت پدرش متولد شد، چشم انتظار آن شهید بزرگوار میباشند. (بقیه بچههای گردان شهادت هم هستند که خانواده هایشان چشم انتظارند.
هر سال ایام نوروز و سال تحویل کنگره شهدای گردان شهادت با حضور نیروهای رزمنده این گردان در محل شهادت آنها برگزار میشود.)