يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(23)

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(23)

دشمن مین

علیرضا عزیزی‌لاله‌کسرائی؛ دریکی از شهرهای کوچک شمال بنام خمام رشت چشم به جهان گشود. دوران تحصیل خود را در همین شهر به پایان رسانید. دو تن ازبرادرانش و دامادشان روحانی بودند.

 با پیروزی انقلاب اسلامی به استخدام نیروهای ویژه ارتش درآمد و دوره‌های کماندویی و تکاوری را با موفقیت پشت سر گذاشت. بعد از دوره‌های مقدماتی به دانشکده مهندسی بروجرد جهت گذراندن دوره تخصصی مین و تخریبات نظامی اعزام و دوره تخصصی را هم به مدت 74 روز با موفقیت به پایان ‌رساند.

 با اتمام دوره‌ها به صورت داوطلب به لشکر 92 و به گروهان یکم که از 3 ماه قبل از جنگ به صورت آماده باش درآمده بود منتقل شد. با آمدن عراق تا دب‌حردان به دستورفرماندهی کل قوا حضرت امام(ره) که فرمود:

– جلوی دشمن باید گرفته‌شود.

درمنطقه نورد که جنگلی بود مستقر شدند. یگان‌هایی از ل 92 زرهی از همان ابتدا اولین میدان مین جنگی را در مقابل خودروها و تانک‌های عراقی کارگذاشت و توانست از پیشروی دشمن جلوگیری کند. به‌خاطر تخصص‌اش هر بار به یک منطقه اعزام و با همکاری گروه مین‌گذاری می‌کردند. بخاطر تلاش و پشتکارش از طرف آیت الله خامنه‌ای مورد تشویق قرار گرفتند. درعملیات‌ها چندین بار مجروح گردید. ولی هر بار شوق و ذوقش برای رفتن به مأموریت‌های خطرناک بیشتر می‌شد. مأموریت‌های زیادی با ایشان در خاک ایران و عراق انجام دادم.

 یک نیروی توانمند وخلاق بود و درکارش تبحر داشت. در هر مأموریتی که می‌رفت با افرادی که همراهش بودند، تا آخرین نفس همگام بود. وظیفه محوله را با قدرت انجام می‌داد.

 حتی اگر در دل دشمن بود می‌گفت:

–  دولت برایم هزینه کرده وقت گذاشته و من باید از دل و جان زحمت بکشم. پیروزی حاصل نمی‌شود مگر با تلاش ما که دشمن را نابود و خاک‌مان را ازآن‌ها پس بگیریم.

 قبل از عملیات کربلای 4 می بایست با عده‌ای از بچه‌های یگان درمنطقه شرق بصره و منطقه ام‌الرصاص، یک عملیات شناسایی انجام دهیم. بیشتر این مأموریت‌ها به دستور قرارگاه‌های نوح،کربلا، قدس و نجف انجام می‌گرفت. ظهر از قرارگاه کربلا سوار جیپ شدیم و به سمت منطقه حرکت کردیم. من، عزیزی و جورابلو و یکی از بچه‌های اطلاعات عملیات سپاه گروه را تشکیل می‌دادیم که به‌خاطر حساسیت زیاد منطقه باید کار در تاریکی مطلق انجام می‌شد. منطقه پر از خاشاک و نیزار بود. بارندگی زمین را نرم و باتلاقی کرده بود از کانالی که بارندگی آبش را بالا آورده بود باید رد می‌شدیم.

آرام طناب را به دست گرفتم و خودم را به آن‌طرف رساندم. آنرا به ریشه چند نی بستم، تا بچه‌ها به وسیله آن به این طرف آب بیایند. آب تا بالای سینه‌مان می‌رسید.

 بین بوته‌ها و نیزار حرکت می‌کردیم. نیروهای عراقی گویی از چیزهایی بو برده بودند. ما آرام آرام می‌رفتیم و موارد مهم را روی کاغذ ثبت می‌کردیم. ناگاه عزیزی از حرکت ایستاد وگفت:

 -همه بنشینید ما چند متری کمین دشمن هستیم.

دیدگاهش خوب استتار شده بود. دو ورق ضخیم کائوچو را روی هم گذاشته  و با گونی‌های  خاک و شن روی آن سنگر درست کرده بود و یک نگهبان هم بالای آن دیده‌بانی می‌کرد. این نشان می‌داد در نزدیکی کمین باید یگانی از نیروهای دشمن حضور داشته‌باشد.

مسیرمان را از سمت چپ سنگر کمین تغییر دادیم و مستقیم به راه‌مان ادامه دادیم تا به یک منطقه کاملاً خشکی رسیدیم. مسیر زیادی را آمده بودیم و هوا داشت روشن می‌شد. عملیات باید قبل از طلوع خورشید پایان پذیرد و ما هم سر ساعت به یگان برگردیم. فرمانده‌هان قرارگاه زیاد تأکید داشتند که این اطلاعات برای ما حیاتی است و می‌گفتند:

–  باید سعی کنید دشمن متوجه شما و کارتان نشود.

 بعد از شناسایی بطرف خاکریز رفته و از همان طناب برای برگشتن از کانال استفاده کردیم. تا قرارگاه راهی نبود. وقتی رسیدیم فرمانده‌هان منتظر نتیجه عملیات که همان نقشه‌‌های شناسایی بود، نشسته بودند. تمامی اطلاعات را در اختیار قرارگاه گذاشتیم. تمام لباس‌مان غرق عرق بود. یک دوش آب‌گرم گرفتیم تا بدن‌مان گرم شود. از روی نقشه هوایی که توسط  نیروی هوایی و هوانیروز گرفته شده بود. نشان می‌داد که چند دکل و دو پل دشمن در منطقه وجود دارد که باید منهدم می‌شدند.

 اهمیت دکل‌ها و پل دوم برای دشمن محرز بود. چند روز بعد باز هم به منطقه اعزام شدیم. برای اجرای دستور ابتدا باید منطقه را  در حالت عادی شناسایی و مورد بررسی قرار می‌دادیم تا هنگام رفتن به مأموریت اصلی  دچار مشکل نشویم.

 مجبور شدیم از همان مسیر که چند روز پیش رفته بودیم دوباره برای شناسایی برویم. پنج نفر بودیم من، عزیزی، جورابلو، ناصر گودرزی و یکی از برادران تخریب‌چی به‌نام  محمد.

این بار کار در سکوت کامل به انجام رسید. مجدداً  از کانال رد شدیم و به یگان عراقی‌ها رسیدیم. متوجه شدیم نیروها و تجهیزات آنان چند برابر شده است. سمت چپ هم با یک یگان جدید منطقه را تقویت کرده‌اند. توانستیم موقعیت دکل‌ها و پل‌ها را بدست بیاوریم. بعد از شناسایی برگشتیم و مواد منفجره مخصوص انهدام جاده و لوله را با خودمان بردیم. تعدادمان حدود 12 نفر شده بود خیلی باید احتیاط می‌کردیم. دوازده نفر هر کدام مأموریتی تقبل کردیم. یکی سمت چپ برای انهدام پل، دکل و یکی برای دکل دیگر که سمت راست قرار داشتند. عزیزی، محمد و ناصر گودرزی و چهار سرباز که مواد منفجره را کمک‌شان حمل می‌کردند، به‌طرف سمت چپ  رفتند و من و عابدین، جورابلو و سه سرباز دیگر و از سمت راست وارد منطقه خطرناک دشمن شدیم.

آن‌قدر عراقی‌ها در تلاش و جنب و جوش بودند که حواس‌شان به چیزی نبود  و با اندکی تلاش می‌شد درون آن‌ها نفوذ کرد. از قسمت شمال یگان چون در حال جابجایی نیرو بودند نمی‌شد عبورکنیم. باید برمی‌گشتیم از پشت کمین دشمن و از جلوی خاکریز عراقی‌ها رد می‌شدیم. نیزارها باعث می‌شد با خطرات کمتری مسیرمان را طی کنیم. بعد از پیمودن راه  و دور شدن از عراقی‌ها خودمان را پای دکل رساندیم و پایه‌های دکل را خرج‌گذاری کردیم.

 دکل بعدی حدود 300 متر دورتر به سمت جزیره جنوبی بود. باید از روی جاده‌ای که یک پل روی آن نصب شده‌بود می‌گذشتیم. روی پل  چند نفر عراقی ایستاده و بوسیله زنجیر که دو طرف پل بسته بودند خودروها را کنترل می‌کردند. به سختی خودمان را به دکل بعدی رساندیم و آن‌ را خرج‌گذاری کردیم. قرار شد با اولین انفجار بقیه هم  شاسی انفجار را بکشند. یک قرص فسفری مخصوص میدان‌های مین که روی چوب بسته و در زمین فرو کرده بودیم. این کار برای هماهنگی انفجار بود. حدود نیم ساعت ایستادیم  خبری نشد. تردید و ترس سراپای وجودم را فرا گرفت و شک برم داشت گفتم:

–  نکند برای بچه‌ها اتفاقی افتاده باشد چرا منفجر نکردند.

 مجبور شدیم انفجار را اول شروع کنیم. جورابلو پای یک دکل بود. من‌هم پای یک دکل، همین‌که من انفجار را انجام دادم جورابلو هم انفجار بعدی و انفجار همزمان عزیزی، محمد و گودرزی انجام شد. به لطف خدا دکل‌ها آرام کج شدند و با صدای مهیبی افتادند و بعد از انفجار ما شروع به دویدن کردیم. به نزدیک یگان عراقی‌ها که رسیدیم حسابی خسته شده بودیم. یکی از سربازان که جلوتر از ما بود یک دفعه با کمین عراق که داشت به سمت یگانش می‌رفت برخورد کرد. دستور نشستن را به بچه‌ها دادم وگفتم:

– شما تکون نخورید!

 فاصله زیادی بین ما نبود، سرنیزه را درآوردم و آرام آرام خودم را به طرف‌شان ‌کشاندم. یک‌باره تمام منطقه روشن شد. از همه طرف منور ‌زدند. نزدیک سربازمان که رسیدم گفتم: چی شده چرا عراقیه رفت؟

با خنده گفت: به محض این‌که به هم برخورد کردیم گفت: چی شده؟

گفتم: (به زبان عربی) فکرکنم یکی ازماشین‌ها که داشت مهمات می‌آورد منفجر شد و چند نفر مردن.

گفت: الان میام و دوید سمت یگان خودشان!

 صورتش را بوسیدم، بقیه هم آمدند و دویدیم سمت قرارگاه‌مان. یکی از سربازها ترکش کوچکی به چشمش خورده‌بود و خون‌ریزی داشت. ولی صدایش درنمی‌آمد. هرطور بود به نزدیک مقرمان رسیدیم. هنوز از گروه دوم خبری نبود. بودن در آن منطقه صحیح نبود به بچه‌ها گفتم:

–   شما بروید، تا من بروم سراغ علی عزیزی.

 بقیه بچه‌ها قبول نکردند.گفتند:

–  ما هم می‌آییم.

 با هم به همان مسیر رفتیم ولی آن‌قدر نیرو در آن منطقه خشکی پخش شده بود که قابل شمارش نبودند. سربازهای عرب‌زبانی که همراه ما بودند می‌گفتند:

–  عراقی‌ها دارند می‌گن ایرانی‌ها حمله کردند یک عده می‌گفتند: نه حمله نکردند.

در حال شک و تردید بودند. بعضی‌ها با ناراحتی می‌پرسیدند پس این انفجارها مال چی بود؟ یعنی هنوز نمی‌دانستند که دکل‌ها و پل تخریب شده‌اند. هنوز آشفته بودند. گویی فرماندهی نداشتند. وقتی کارمان تمام شد برگشتیم از سمت یگان جدیدشان رد شدیم. آن‌جا به پل و دکل نزدیک‌تر بودند. جاده‌ای به پل تخریب شده وصل می‌شد یکی یکی از روی جاده رد شدیم. عمق آب درآن‌طرف جاده بیشتر بود. بعضی مواقع پای‌مان به زمین نمی‌رسید.

 عراقی‌ها تا روی جاده آمده و با منور همه جا را روشن کرده بودند. مجبورشدیم از همان مسیر آب برگردیم سمت نیروهای خودی. مقداری از مسیر راکه طی کردیم صدایی شنیدیم. با احتیاط به‌طرف صدا رفتم. بچه‌های خودمان بودند. اکیپ آن‌ها انفجارها را با موفقیت انجام داده‌بودند. چون عراقی‌ها به سمت پل آمده بودند، ما دیگر نمی‌توانستیم از همان راه که آمدیم برگردیم مجبور شدیم از توی آب صد متری را طی کنیم.

همین که پایم  را گذاشتم کناره جاده پایم روی مین رفت و از مچ قطع شد، درد تا مغز استخوانم کشیده‌شد. ناصر، محمد و بقیه بچه‌ها همه مسیر مرا کشان کشان به عقب آوردند. علیرضا می‌گفت:

–  شما بروید و یا حداقل سربازها را ببرید سمت نیروهای خودی

می‌خواست باز هم به طرف دشمن برود، سربازها که اکثراً برای مأموریت‌های گشت شناسایی عرب‌زبان بودند در جواب گفتند:

–  ما اگر برویم و عراقی‌ها بیایند، شما می‌توانید باهاشون عربی صبحت کنید؟

 و به شوخی می‌گفتند:

– تازه ما لباس‌هامون شکل ارتش عراقه ایرانی نیستیم که! می‌گید برید سمت ایران؟

 بالاخره با کمک بچه‌ها موفق شدیم خودمان را آرام آرام برسانیم سمت خاک خودمان. محمد و یکی از سربازها جلوتر از ما حرکت می‌کردند تا بتوانند نیروی کمکی بیاورند.

عزیزی از شدت خونریزی بی‌حال شده‌بود. داشتیم از پای در می‌آمدیم. نفس کم آوردیم از طرفی هم عراق با هزاران گلوله جهنمی برای‌مان درست کرده بود. هر یک متر، یک گلوله می‌زد. با تیربارهای ضد هوایی اورلیکن نیزار را درو می‌کرد و با خمپاره، توپ‌خانه، آرپی جی و هر چه دم دست داشت زمین را شخم می‌زد، سه تا چفیه و بند پوتین‌ که بالای پای عزیزی بسته بودیم نتوانسته بودند جلوی خونریزی او را بگیرند.

 نیروهای خودی هم شروع به تیراندازی و آتش بروی دشمن کرده بودند. در همین حال صدای محمد را شنیدیم که آرام می‌گفت:

– کجایید بچه‌ها؟

گوشه خاکریز کز کرده بودند و چشم براه ما بودند، وقتی آن‌ها را دیدیم. خوشحال شدیم. با برانکارد وکمک‌های اولیه آمده بودند و مقداری آب و خرما همراه‌شان بود. روز بعد عزیزی به تهران اعزام و پایش از زانو قطع شد و سرباز ترکش خورده یک چشمش را ازدست داد. در عملیات کربلای 4 با اکیپ باقی‌مانده چندین مأموریت دیگر رفتیم و چندین مجروح و قطع عضو هم به بقیه گردان مهندسی اضافه شد.

برگرفته از کتاب  ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 92)