يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(22)
طلائیه
نصرالله طوسی نژاد سال 1343 در شهرستان تبریز دیده به جهان گشود. دوران متوسطه را در تبریز گذراند و در یک خانواده مومن تربیت شد. وی در کودکی پدر خود را از دست داد و به کمک برادر بزرگترش خانواده را اداره کرد. نصرالله از همان کودکی با ناملایمات زندگی دست و پنجه نرم کرد.
با شروع انقلاب با هم کلاسیهایش در پیشبرد اهداف انقلاب تلاش نمود. با آغاز جنگ تحمیلی برادرش به اهواز آمد و صلواتی لباس رزمندهها را میدوخت و وصله میکرد. هم زمان نصرالله هم به جبهه اعزام شد و در پایان مأموریت 45روزه، در اهواز ماند و در خیاطی نزد برادرش مشغول شد. به علت علاقه به نظام در سال 60 به استخدام ارتش ج.ا درآمد و بعد از طی نمودن دورهی مقدماتی در تهران، جهت گذراندن دوره تخصصی مین و تخریبات نظامی راهی دانشکده مهندسی بروجرد شد.
بعد از موفقیت در گذراندن دورهی تخصصی و گرفتن کارنامه به اهواز وگروهان یکم گردان مهندسی انتقال پیدا کرد. یکی از خوش اخلاقترین هم سنگریهایم بود. که همیشه چه در حین مأموریت و چه در کارهای روزمره مانند غذا خوردن و خوابیدن همیشه لبانش پر از خنده بود. دیگران هم از این خوش رفتاری و برخورد وی لذت میبردند. در مأموریتها و عملیاتهای متعددی شرکت کرد. کاملاً به کارش مسلط بود و کارش را به گونهای به پایان میرساند که هم افراد و هم خودش سالم و فرماندههان ارشد هم از عملکرد وی راضی بودند.
غروب قرار بود به یک مأموریت برویم. اکیپ ما شامل من، ناصر گودرزی، طوسی نژاد، سلیمانی و سرباز گلیچ به عنوان راننده بود باید طوری حرکت میکردیم که شب به منطقه برسیم.
سنگر فرماندهی گردان در خط طلائیه قرار داشت. بعد از طی مسافتی به گردان 121 رسیدیم و از آنجا حدود 15 کیلومتر راهیپمایی داشتیم. خستگی امانمان را بریده بود. هر چه میرفتیم انگار راه طولانیتر میشد.
گفتم: گلیچ یک مقدار سریعتر برو داره زمان از دست میره.
جواب داد: خیلی تاریکه. هوا هم ابریه.
از دیشب بارندگی بود و برای همین جادههای آنجا همه گل و لای بود. جیپ هر بار پشتش لیز میخورد و میچرخید.
گفتم: بیا کنار تا خودم بشینم پشت فرمون وقت نیست.
وقتی نشستم دیدم راست میگوید گویی جلوی شیشه را ابر گرفته باشد یک کیلومتری که رفتیم جیپ درون یک گودال بزرگ تانک سقوط کرد. هر کدام از بچهها به نوعی به رانندگیام اعتراض کردند:
– آقا چکارش داشتی گلیچ خودش داشت سالم میرسوندمون یعنی خواستی زودتر و سالم ببریمون. ای بابا …
به هر طریق بود از داخل چاله آمدیم بیرون تمام لباسهایمان گلی و خیس بود جاده قابل رانندگی نبود.
گفتم: موادهای منفجره و چاشنیها را بر میداریم و بقیه راه را پیاده میرویم.
وقتی به سنگر فرماندهی سرگرد شمس در طلائیه رسیدیم وضعمان طوری بود که نمیشد توی سنگر برویم. همانجا هماهنگی کردیم و به راه افتادیم. در مقابل نیروهای سرگرد شمس یک پد (جاده) بود که گشتیهای عراقی در آن مسیر دیده میشدند قرار بود عملیات روی همین جاده صورت بگیرد. از توی نیزارها حرکت میکردیم همزمان با طی مسیر، برآورد کردیم که برای تخریب پد چه میخواهیم. علاوه بر زوزه باد، صداهای نا آشنایی را احساس کردیم وقتی نزدیکتر شدیم متوجه شدیم عراقی هستند. هیچ راهی نداشتیم، چون دو طرف پد آب بود. به منطقه دشمن خیلی نزدیک شدیم.
نصرالله گفت: بریم توی آب.
دشمن به ما رسیده بود و دیگر دیر بود.
عراقی گفت: (اسم رمز)
اول اسم رمز شب را گفت و بعد که ما چیزی نداشتیم بگوییم، با تحکم ادامه داد. گفتم: اسم رمز؟
باز چیزی نگفتیم. آرام آرام میآمدیم به طرفشان که رگبار گلوله سطح پد را فرا گرفت. اول عراقیها تیراندازی کردند بعد ما شروع کردیم به پاسخ دادن.
تیراندازی نیروهای خودی گشتی عراقیها را زمین گیر کرده بود. ولی گشتیها نیروهای ویژه بودند و استاد جنگ تن به تن. با عراقیها گلاویز شدیم. عراقیها بخاطر نزدیکی به خاکریزشان انگیزه بالاتری داشتند و بدجوری مبارزه کرده و اندامهای بسیار ورزیدهای داشتند.
هر دو طرف نیروهای خودی و دشمن از روی خاکریزها با آرپیجی و خمپاره جاده را به آتش کشیده بودند که ناگهان خمپارهای به کنار بچهها خورد و در ادامه گلولههای دیگری اطرافمان به زمین اصابت کرد.
بچهها همه زخمی شده بودند. چون به خاکریز دشمن خیلی نزدیک بودیم هم مواظب پشت سرمان بودیم و هم جلومان که گشتیها بودند. با اینکه زخمی بودیم ولی عراقیها هم از ما بدتر و روی زمین افتاده بودند. بچههای خودی با تیراندازی و ریختن آتش بر روی دشمن به کمک ما آمدند. وقتی دشمن عقب نشینی کرد، تعدادی از نیروهایشان طرفمان آمدند و زیر بغل بچهها را گرفتند و از منطقه خارج کردند. یکی از افسران خودی بخاطر ایجاد کمربند امنیتی رگباری به طرف دشمن گرفت. همین که از خاکریز رد شدیم. عراقیها آنجا را جهنم کردند. تا فردای آن شب آنجا را به گلوله بسته بودند. نصرالله هم مجروح و هم موج گرفتگی پیدا کرد. بقیه بچهها هم دست کمی از او نداشتند. هیچکس حال نداشت.
نصرالله میگفت: حالا خوب شد؟ اگر جیپ را نمیانداختی توی چاله حالا خودمان را میرساندیم اورژانس.
سرگرد شمس گفت: چی میگه؟
گفتم: هیچ موج گرفتتش هذیون میگه!
همگی سوار یک تویوتا شدیم که بیشتر راه، ماشین از ما سواری گرفت و خاموش میشد و مجبور بودیم هلش بدهیم. بعد از رفتن به اورژانس و مداوا، هفده روز بعد آمدیم و پد را کاملاً مین گذاری کردیم.
نصرالله بعد از آن مأموریت چندین بار دیگر مجروح و شیمیایی شد وآخرین بار مجروحیت وی دقیقاً 15 روز بعد از توافق قطعنامه 598 شد.
برگرفته از کتاب ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صفحه 83)