يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(2)

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(2)

شروع جنگ از نگاه راوی 
روایت گری جانباز و تخریبچی دلاور دفاع مقدس جناب سرهنگ شاپور شیردل اهل خوزستان زاده بهمن 1341
در شهرستان بسیار کوچک لالی  (لاله)   ( از شهرهای خوزستان این شهرستان از جنوب به شهرستان مسجدسلیمان، از شرق و جنوب‌شرقی به شهرستان اندیکا، از جنوب غربی به گتوند، از شمال و شمال‌غربی به سردشت دزفول محدود می‌شود.)، با بچه‌های بسیجی شهر در مقر سپاه، ورزش رزمی کار می‌کردم و مسئولیت ورزش بچه‌های کمیته را هم برعهده داشتم. برادرم از بچه‌های ژاندارمری سابق ( از نیروهایی بود که ابتدای جنگ با نیروی انتظامی ادغام شد.) در آبادان بود. خودم معلم نهضت در یکی از روستا‌های دور افتاده بودم. چون تابستان بود و تعطیل، رفته بودم یک‌سری به برادرم در آبادان بزنم.
خانواده‌اش گفتند: حدود 15 روزی است که خبری از او نداریم. در منطقه نیرو‌های نظامی اعلام آماده باش داده و می‌گفتند: مثل این‌که کشور‌های عربی خیال دارند به ایران حمله ‌کنند.
چندروزی که ماندم، متوجه شدم موضوع خیلی جدی است. از آن‌جایی که در یک خانواده نظامی بزرگ شده بودم علاقه به اسلحه و کنجکاوی در خصوص تاکتیک‌های نظامی جز خصوصیت‌های ذاتی‌ام بود. پیگیر شدم، فهمیدم برادرم در جزیره مینو  (جزیره‌ای در استان خوزستان که بین آبادان و خرمشهر واقع شده و دو شاخه اروندرود آن را فرا می‌گیرد.) است. با کارت تردد  کمیته توانستم پیش برادرم بروم. آن‌جا متوجه شدم که عراق در تدارک حمله به ایران است.
 به نیروها آماده‌باش داده بودند. ولی مردم در آبادان و اهواز خبری نداشتند و به زندگی معمولی خودشان ادامه می‌دادند. متاسفانه فرماندهی کل قوا که می‌بایستی به مرزبان‌ها و قوای مسلح اعلام کند احتمال جنگ است تا خودشان را مهیا کنند، در دستان بنی‌صدر بود.
 وقتی به لالی رفتم و به دوستانی که در کمیته حضور داشتند و نظامی بودند موضوع را گفتم کسی باور نمی‌کرد. بعد از چند روز مجدداً به آبادان رفتم. بعد از مدتی عراق حمله را آغاز کرد. زمانی که اولین صدای مهیب انفجار گلوله از توپخانه عراق که به یکی از خیابان‌ها اصابت کرده بود را شنیدم، متوجه جدی بودن قضیه شدم. همراه برادرم به خرمشهر رفتیم.
 اوضاع خیلی خطرناک‌تر از قبل بود. هرکسی در تلاش انجام کاری بود. عده‌ای در حال خارج شدن از شهر بودند، عده‌ای این اتفاق را باور نمی‌کردند و گیج و هاج واج بودند. عده‌ای زخمی‌ها را جابه‌جا می‌کردند. یک استوار شهربانی با بلندگویی که روی شورلتی نصب کرده بود مردم را به خونسردی دعوت می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست از تردد بی‌مورد در شهر خودداری کنند و به مجروحین کمک کنند. با التماس از مردم درخواست پتو و دارو برای زخمی‌ها می‌کرد.
مردم به مقرهای شهربانی، ژاندارمری، مساجد و… پناه‌آورده بودند. ماشینی درخت نخلی رویش افتاده بود و راننده‌اش هم با گلوله‌ی توپ دشمن زخمی شده‌بود، با چند نفر توانستیم ماشین را آزاد و راننده را نجات دهیم. بعد از آن ماشین تبدیل به آمبولانس شد. سهراب برادرم که آن‌جا بود، گفت:
-برویم سمت پادگان دژ ارتش، دوستی دارم شاید اطلاعات بیشتری داشته باشد.
نزدیک که رسیدیم تمام نیروها جمع بودند و فرمانده آن‌ها در حال سخنرانی بود. می‌گفت:
-ما نظامی‌ها از فرمانده کل قوا دستور می‌گیریم. چند روز است که لباس رزم بر تن داریم ولی نمی‌دانم چرا هر بار از مقامات بالا کسب تکلیف می‌کنیم، می‌گویند آخرین تلکس یا خبر از دفتر فرماندهی کل این است که فعلاً کاری نکنید تا دشمن کاملاً پیشروی کند بعد آن‌ها را غافلگیر کنیم. تا بحال افرادی را که برای نگهداری شهر فرستاده‌ایم یا مجروح و یا شهید شده‌اند و یا هنوز برنگشته‌اند اوضاع خیلی بهم ریخته است. مرتب خودم با فرمانده سپاه، ژاندارمری،کمیته وشهربانی جلسه داریم وتلاش‌مان این است که شهر را حفظ کنیم تا دستورات لازم برسد. حالا تعدادی داوطلب می‌خواهیم که بروند در مسجد و پایگاه‌ها تعلیم اسلحه و جنگ‌های تن به تن به مردم بدهند.
بعد از درخواست ایشان آن‌قدر داوطلب زیاد شد که فرمانده گفت:
-اگر این‌طور باشد پادگان خالی می‌شود.
 تعداد مشخصی را انتخاب و به آن‌ها گفت:
-شما اسلحه از اسلحه خانه تحویل گرفته و برای تعلیم همراه خود ببرید.
دو روز بود که در خرمشهر بودیم لحظه به لحظه به شدت درگیری‌ها افزوده می‌‌شد. دیگر به دیوار‌های ساختمان‌ها و پناه‌گاه‌ها نمی‌شد اعتماد کرد، چون هر لحظه امکان برخورد گلوله‌ای به آن مکان بود. تلاش و زحمات مردم، تکاوران قدرتمند نیروی دریایی ارتش در خرمشهر، سپاه، ژاندارمری، شهربانی، کمیته و… را که می‌دیدیم بیشتر مشتاق بودیم بمانیم وکمک کنیم.
سرهنگی بود که یگانش‌را با اسلحه و مهمات از شهر بیرون می‌برد (اول میدان شهر بود.) سرگرد کبریایی مقابلش ایستاد و  با او جر و بحث ‌کرد  و گفت:
–  چرا این‌کار را می‌کنید مردم نیاز به کمک شما دارند حضور شما باعث دلگرمی‌شان است.
 سرهنگ با نشان دادن تعدادی کاغذ ‌گفت:
-این نامه را نگاه کن از بالا رسیده توی آن نوشته  در صورت نرسیدن دستور از فرماندهی کل قوا باید عقب نشینی کنید.
 این جدل آن‌قدر شدت گرفت که فرماندهی دژ گفت:
– اگر خودتان می‌خواهید بروید حرفی نیست ولی اسلحه ومهمات را نبرید.
 نیروهای عراقی مانند کوهی پولادین با تجهیزات کامل آمده بودند. یک استوار ارتش (اگر اشتباه نکنم) استوار خسروی  بود که مسئولیت آوردن غذا از مسیری  بود که بسیار خطرناک بود. این‌ها را با چشم خود دیده‌بود. او آر.‌پی.‌جی‌زن خوبی هم بود. می‌گویند حضرت‌ آیت‌ا…‌خامنه‌ای در همان سال که آمده بود از ایشان (استوار خسروی) برای انهدام تانک‌های عراقی با آر. پی. جی تشکر کرده بود. خسروی می‌گفت:
-وقتی یک تانک را منهدم می‌کردیم مانند قارچ یک تانک دیگر سبز می‌شد. انگار شیاطین هم به کمک آن‌ها آمده بودند.
 هر گوشه نگاه می‌کردیم مردم در حال آموزش بودند تا چگونه از خودشان با اسلحه یا بدون اسلحه دفاع کنند. حدود 14 روز از استقامت خرمشهر گذشته بود. وقتی دستوری از فرماندهی کل قوا مبنی بر حمله به دشمن صادر نشد، به صورت خودجوش فرماندهان ژاندارمری، شهربانی، ارتش،کمیته، سپاه و مردم  چنان جانانه در مقابل عراق قد علم کردند که صدام تعجب کرده بود تا خودش نیامد و ندید باور نمی‌کرد. هر کدام از مردم مانند سدی در مقابل دشمن قامت بسته بودند.
من‌ هم آن‌جا بود که عاشق نظام و نظامی‌گری شدم و شیفته جنگ با دشمن. نظم و انضباط شرط اول یک نظامی بود. وقتی فرماندهان ارتشی را می‌دیدم که در این برهه از جنگ پوتین‌هایشان واکس زده و لباسهایشان اتوکرده بود لذت می‌بردم. فرماندهان اعتقاد داشتند یک گلوله باعث هلاکت یک دشمن می‌شود، پس ارزش گلوله‌هایتان را بدانید. اگر فشنگ‌هایتان تمام شد اسلحه می‌شود یک چماق.
ابتدای جنگ شخصی بود که در چند مکان سخنرانی کرده و قرار بود ظهر بیاید منطقه ما، وقتی آمد لا بلای حرف‌هایش گفت:
-همه اسلحه‌ها را از چنگ این نظامی‌های طاغوتی در بیاورید تا با دشمن بجنگیم.
می‌گفت:
– اگر نمی‌توانید از مردم دفاع کنید اسحله‌ها را به ما بدهید .
   زمانی‌که این‌کار با کمک تعدادی از مردم انجام دادند، تعداد زیادی از اسلحه‌ها و نفرات غیب‌شان زد و از طرفی سیستم نگهداری پادگان‌ها و کلانتری‌ها و مراکز نظامی از دست خارج شد و باعث شد نظم مقابله با دشمن به نقطه‌ی کوری برسد.
بهترین کار برای عدم پیشروی دشمن، انهدام پل‌ها و جاده‌ها بود. برای همین  بچه‌های مهندسی تخریب ارتش قرار بود بروند و یک پل  مهم را تخریب کنند. اکیپ اولی که رفتند آن‌قدر به نیروهای عراقی نزدیک شدند که تعدادی زخمی و شهید دادند اما نتوانستند کارشان را انجام دهند.
چند روزی بود از برادرم خبری نداشتم. موج شدیدی گوش‌هایم را گرفته بود. هر تیری که از ژ -3 شلیک می‌کردم گویی سوزنی درگوشم فرو می‌کنند. سرم را روی دیوار گذاشته بودم که یک‌نفر بنام غفور روی شانه‌ام زد و گفت:
-شاپور تویی؟
-آره.
-من غفورم، سهراب برادرت اون‌طرف خیابون منتظرته، فقط مواظب باش.
-من تیراندازی می‌کنم تو برو.
 نیم‌خیز مسیر را رفتم که غفور یک تیر به رانش خورد و روی زمین افتاد.
تیراندازی شدیدی بین دو طرف صورت گرفت. دو تن از بچه‌های مسجد حضرت مهدی(عج) که آن‌جا می‌جنگیدند غفور را از صحنه خارج کردند. برادرم توی سنگر بود. سرهنگ سید موسی نامجو  با تعداد زیادی از دانشجو‌های دانشکده افسری مأمور دفاع از منطقه بودند.
 روزهای آغازین جنگ، گردان‌های 151 دژ و گردان 165 پیاده مکانیزه و گردان 232 تانک ارتش جمهوری اسلامی ایران جلو دشمن ایستادند و 50 نفر از آن‌ها در راه دفاع از منطقه به شهادت رسیدند.
برادرم را که دیدم خیلی خوشحال شدم. گفت:
-شنیدم آبادان داره مثل خرمشهر می‌شه و عراقی‌ها وارد شهر شدن میخوام برم از خانواده‌ام اطلاعاتی بگیرم مدتی است که خبری ندارم، اگر زنده‌اند بفرستمشون اهواز.
 یک‌نفر که زخمی بود و روبروی ما نشسته بود. گفت:
– آقا اهواز کیلو چند؟ می‌گن عراق اهواز رو هم گرفته.
-منم میام.
   دعا می‌کردیم خانواده برادرم سالم باشند. با تعدادی خانواده و زخمی و به قولی درب و داغون به هر شکل بود آمدیم آبادان و رفتیم دیدنشان. الحمد الله سالم بودند.
    حدود یک‌ماه پیش از آغاز جنگ، پدرم به مسجدسلیمان منتقل شده‌بود و منزل و خانواده را برده بود مسجد سلیمان و امروز هم آمده بود آبادان که خانواده برادرم را ببرد. بعد از جابجایی خانواده برادرم که 48 ساعت طول کشید، دوباره به سمت خرمشهر راهی شدیم. همه نفراتی که می‌آمدند اینور آب چشمانی اشکبار داشتند و ناامید بودند.
 دژبانی نمی‌گذاشت ما وارد شهر شویم. می‌گفت:
–  خرمشهر سقوط کرده.
    از شدت عصبانیت می‌خواستم بکوبم توی دهانش ولی دیدم بقیه هم همین را می‌گفتند. یک افسر ژاندارمری را دیدم که با گریه می‌گفت:
– به روح شهید فهمیده  که خودش را زیر تانک انداخت، قول می‌دم قبل از این‌که زخم بازوی من (تیر خورده بود) مداوا بشه بر‌می‌گردیم و خرمشهر را آزاد می‌کنیم. هنوز مردم خبر ندارند اگر بفهمند حمله می‌کنند و خرمشهر را آزاد می‌کنند.
    نومیدانه بهم نگاه می‌کردیم. یک خانم فریاد می‌زد:
-خیلی از افراد هنوز تو خرمشهر دارند می‌جنگند بیش از دویست نفرند، می‌دونم کسانی‌که به ما اسلحه آموزش می‌دادند هنوز توی خرمشهرند. خدایا خودت نگهدارشان باش.
دو روز بعد در آبادان لب مرز بودیم. امام جمعه  مردم را به سنگرسازی و مقامت از شهر دعوت می‌کرد. وقتی تانک‌های عراقی را دیدم که لب مرز آبی، خیابان‌های آبادان و پل را از سمت خودشان منفجر کردند، دیگر به‌کلی از خرمشهر قطع امید کردیم.
نزدیک‌های غروب بود که بچه‌های لب آب خبر دادند توی آب چند نفر دیده می‌شوند وقتی به کمک آن‌ها رفتند، دیدند دو تکاور ارتش با لباس‌های پلنگی‌شان یک خانم زخمی را آورده‌اند اینور آب می‌گفتند:
– تمام نیروها یا شهید یا مجروح شده‌اند و در نهایت وقتی دیگر فشنگی نداشتند اسیر دشمن شدند.
 یکی از آن‌ها گفت:
-این خانم هم در یک ساختمان دست عراقی‌ها اسیر بود. آن‌قدر ماندیم تا توانستیم ناموس‌مان را از چنگ‌شان در آوردیم و بعد خودمان را به آب زدیم.
    چند بار هم در طول شبانه روز می‌رفتند توی خرمشهر و عملیاتی انجام می‌دادند و برمی‌گشتند ولی بابت بازپس‌گیری خرمشهر ناامید بودند.
   آن‌قدر استحکامات عراق زیاد شده بود که دیگر رفتن به آنجا هم مشکل بود. زمانی‌که می‌خواستیم از آبادان برویم اکثرشان ناراحت بودند می‌گفتند:
–  این‌جا به شما نیاز داریم. من هم از آن‌جا که رزمی‌کار بودم. در مأموریت‌ها و کارهای محوله زرنگ بودم و با تمام جان فعالیت می‌کردم.
آنجا وابسته به هیچ جا نبودیم. فقط مدتی با سپاه خرمشهر همکاری داشتیم. اما از جایی پشتیبانی نمی‌شدیم. چند روز بعد اسلحه‌ها را تحویل دادیم و از جاده ماهشهر حرکت کردیم به سمت اهواز که دیدیم عراق چقدر پیشرفت کرده است.  ولی تمام هم و غمش را گذاشته بود روی خرمشهر.
 اگر آن نیروهای عظیم نبودند و اگر همان روزهای اوّل خرمشهر سقوط می‌کرد جه بسا دزفول، اهوازو… بدست عراق می‌افتاد. زمانی‌که عراق قصد تصرف آبادان را داشت دلاوران ارتش گردان 151 دژ و تکاوران نیروی دریایی ارتش تا آخرین نفس جنگیدند وآبادان را از محاصره آزاد کردند. از پرسنل کسی زنده نمانده بود، ولی آبادان را نگذاشتند بدست عراق بیفتد. عراق مجبور شد بصورت پدافندی از آن‌جا محافظت کند و نتوانست به اهداف از پیش تعیین شده‌اش دست یابد.
برگرفته از کتاب  ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی