يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(15)

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل

يادنامه‌ي شهدای تخریب‌چی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(15)

کد خاص

قبل از این‌که سروان خبیر شهید شود، شهید طهماسبی مسئولیت افسر عاملی یعنی دادن حقوق و مسایل مالی را عهده دار بودند. زمانی که خیبر به شهادت رسید، حسن را بجای او فرستادند و به عنوان فرمانده دسته تخریب و مین گذاری و مین برداری معرفی شد. با ورود ایشان یکی دیگر به همسنگری های ما اضافه شد.

چون در ارتش بابت هر کد(تخصص) باید دوره ی مخصوص به خودش را طی نمود، با هم دوره مهندسی رزمی در دانشکده مهندسی بروجرد در رشته مین و تخریبات نظامی با کد 121 را با موفقیت گذرانده وفارغ التحصیل شدیم.

 یعنی اصل گروهان‌ها را بچه‌های کد 121 تشکیل می‌دادند، از فرمانده گردان تا پایین ترین رده. این گونه بود که با شهید بزرگوار حسن طهماسبی آشنا شدیم. (توضیح این‌که درجه وی هم اکنون سر لشکری می‌باشد.)

با توجه به این‌که دوران مقدماتی و دانشکده را در دوران قبل از انقلاب سپری نمودند ولی ایشان یک افسر شایسته، قابل احترام و قابل اعتماد، دلسوز و متشرع، مومن و عاشق ولایت فقیه بود. مهربانی‌اش زبانزد بود. بگونه‌ای که دیگران این را با تمام وجود احساس می‌کردند.

رفتار وکردارش بگونه‌ای بود که خیلی زود دیگران را به خودش جذب می‌کرد. امر به معروف و نهی از منکر را دوست ‌داشت و رعایت می‌کرد. عاشق امام خمینی (ره) بود و آرزو داشت که به دست بوسی ایشان برود. از نظر شجاعت بی‌نظیر بود. هر اکیپی که با او به مأموریت می‌رفت احساس امنیت می‌کرد. در مأموریت‌های محوله سعی می‌کرد از افراد شاخص و نخبه استفاده کند. همیشه می‌گفت:

یک نفر آدم ماهر، زبردست، کاری، فهیم، کاردان و کسی که اهمیّت کار را خوب رعایت کند بهتر از یک گردان آدم بی‌تجربه و بی‌مسئولیت است. می‌گفت: هر مأموریتی که انجام می‌شود اگر به‌نحو مطلوب انجام شد و هیچ تلفاتی ندادیم، می‌توانیم خوشحال باشیم و بگو‌ییم کاری کرده‌ایم. یک فرمانده یا سرپرست زمانی موفق است که نفراتش را سالم ببرد و کارش را به‌نحو مطلوب انجام دهد. به دشمن آسیب برساند، اسیری بگیرد و نیروها را سالم برگرداند.

 راضی بود که خودش مجروح شود ولی اکیپش را سالم به مقر برساند. در نحوه مدیریت از هوش زیادی بهره می‌برد.

 با خانواده‌اش بسیار مهربان بود و می‌گفت:

می‌خواهم همسرم را بگونه‌ای پرورش بدهم که خدایی ناکرده اگر دشمن دستش به آن‌ها رسید بتوانند از خودشان دفاع کنند.

می‌گفت: آقا فرموده همه باید تیراندازی، شنا و سوارکاری یاد بگیرند. من‌هم می‌خواهم تیراندازی، شنا و سوارکاری یادش بدهم حتی اگر فرصتی دست بدهد راندن تانک و نفربر هم یادش می‌دهم. همیشه از زحمات و مهربانی همسرش می‌گفت. دو فرزند داشت که فرزند دومش دارای یک بیماری بود که ظاهراً تا آخر عمر باید این بیماری را با خودش همراه داشته باشد. گاهی لبخند می‌زد و می‌گفت:  فکر کنم این برگه‌ی امتحانی که خداوند بدست‌مان داده سؤالات پیچیده‌ای دارد و ای کاش رو سفید بیرون بیائیم و نمره قابل قبولی بگیریم.

ما چون یگان‌مان نیز در منطقه عملیاتی بود، شب‌ها در مأموریت و روزها توسط هواپیماهای دشمن و توپخانه‌ها و … بمباران می‌شدیم و خیلی کم پیش می‌آمد بخوابیم. ولی ایشان همیشه سرحال بود. می‌گفت: اگر، بی‌حال باشیم بقیه خسته می‌شوند. هر یک‌ماه یا چهل روز به‌مدت 12 روز مرخصی می‌رفتیم و به خانواده سر می‌زدیم. در این مدت کوتاه هم به خانواده خودش در خوزستان و هم به پدر ومادرش در ازنا و الیگودرز سر می‌زد و صله رحم را بجا می‌آورد.

 

برگرفته از کتاب  ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی