يادنامهي شهدای تخریبچی ارتش، به روایت گری تخریبچی شاپور شیردل(12)
میدان مین مشکوک
شهید طهماسب شیخفرد از ابتدای جنگ تحمیلی در اکثر عملیاتها و مأموریتها شرکت داشت و هیچگاه خستگی را در چهرهاش نمیدیدیم. فرد مؤمن و مخلصی بود و با توجه به اینکه تازه نامزد کرده بود و رسم بود که قبل از ازدواج تا 2 ماه بعد از ازدواج حق رفتن به مأموریتهای خطرناک را ندارد، ولی همیشه این رسم را مانند بقیه شهدا نادیده میگرفت و میرفت.
بعد از هر عملیاتی که ایران انجام میداد و باعث پیشروی میشد، کار بچههای گردان مهندسی تازه شروع میشد. میبایست خطوط بین ایران وعراق را کاملاً پاکسازی میکردیم و مجدداً یک میدان مین و سیم خاردار کشیده و خطوط را محکم میکردیم. در امتداد مینگذاری، منطقهای بود که تلفات زیادی هم از بچههای سپاه وبسیج وهم از ارتش گرفته بود.
در منطقه کوشک- شرق بصره- فاصله بین خاکریز ما با دشمن کمتر از 70 متر بود و طبیعتاً ده تا پانزده متر از خاکریزمان به سمت عراق نوار میدان مین را کار میگذاشتیم.
فاصله ما با کمین دشمن که معمولاً قبل از میدان مین خودشان است حدو د 20 متر میشد. پیشنهاد داده بودند که آن منطقه را بصورت نامنظم، پراکنده و تعجیلی مین گذاری کنیم. که با مخالفت فرمانده لشکر مواجه و تصمیم گرفته شد، برای اینکار در آن منطقه بصورت داوطلب یک گروه تشکیل شود. گروه داوطلب برای این مأموریت شامل علی زنجانی- شهید طهماسب شیخفرد- شهید حسیندستفرجن- بنده و شهید علی اکبر شیرمحمدی بود.
قرار شد بعد از شناسایی منطقه شرق بصره کارمان را شروع کنیم. شب اوّل با توکل بخدا توانستیم بطول 90 متر را پاکسازی کنیم. بیش از 300 مین و تلههای انفجاری را خنثی کردیم. شب دوّم با اینکه بعضی اوقات فاصله عرضی بین ما و دشمن کمتر از 10 مترمیشد ولی به سمت ما به طور مستقیم شلیکی نمیشد. انگار عراقیها از خدایشان بود که آن منطقه مینگذاری و سیم خاردار کشیده شود.
بعضی اوقات هم چنان سکوتی منطقه را فرا میگرفت که صدای نفس کشیدن یکدیگر را هم میشنیدیم.
از شب چهارم چالههای مین را کندیم وشروع به احداث میدان مین کرده و دور آن سیم خاردار کشیدیم. مأموریت ما تمام شده بود و همه از فرمانده لشکر تا پایین ترین رده وحتی یگانهایی که ارتشی نبودند وآن منطقه دست آنها بود از سرعت عمل ما راضی بودند.
چون همگی بیش از ده روز نخوابیده بودیم آن شب را راحت خوابیدیم. دو شب گذشت که از سنگر فرماندهی خبر رسید عراق در میدان مین معبری باز کرده و بصورت گشتی و دور از چشم ما آمدهاند و سالم برگشتهاند.
این بار دستورآمد که تلههای انفجاری ساخته و در منطقه استفاده کنیم. وقتی رسیدیم اوضاع خیلی مشکوک بود و هر کدام احساس عجیبی داشتیم. از خاکریز سرازیر شدیم پایین، چنان سکوتی آنجا را فراگرفته بود که صدای راه رفتن یا پریدن جیرجیرکها را میشد شنید. وقتی داخل میدان مین رسیدیم دور هم جمع شدیم که چگونگی کار گذاری تلهها را تفهیم و شروع بکار کنیم.
شهید شیرمحمدی حواسش جای دیگری بود. با شوخی گفتم:
شیرو کجائی؟ اصلاً فهمیدی چی گفتیم؟
آرام و از ته گلو گفت:
خیلی دلشوره دارم چرا باید میدان مین راعراقیها بهم بریزن؟ چرا نیروهای خودی توجه نکردن؟ چرا خوابیدن؟
گفتم: نگران نباش اگر قرار بود اتفاقی بیفته چند شب پیش میافتاد.
کارها را تقسیم کردیم همینکه خواستیم بلند شویم احساس کردم آب گرمی ریخت توی صورتم. یکباره شیخ روی من افتاد. ازش پرسیدم:
چی شد پس؟
تیر مستقیم به پیشانیش خورده بود، تا سرش را گذاشتم روی زمین، دست و گلوی فرجن هم تیر خورد. وقتی منور زدند متوجه شدیم این تله بود و میخواستند ما کار را تمام کنیم، بعد ما را بزنند.
چو ن قبلا شهید اکبر رصافسهی و شهید حاتم خانی و چند شهید از بسیجیهای لشکر 7 ولی عصر(عج) همین که از خاکریز سرازیر شدند با کالیبر 50 به شهادت رسیدند. بالاخره سهم ما را گذاشته بودند برای شب آخر. آن شب همه به نوعی میدانستیم امشب با شبهای دیگر فرق میکند.
وصیت نامهام را به مسعود ساوهای دادم. یکباره زمین گیرشده بودیم. همانجا تیر به کتف شیرمحمدی خورد. زنجانی بلند شد و به طرف شیرمحمدی دوید و فریاد میزد که الان میام کمک. هنوز به آنجا نرسیدهبود که با صدای مهیبی از زمین کنده شد. پایش روی مین والمرا رفت و از پس آن همهی ما زخمی شدیم. سر، صورت، دست و پای همه خونی و مجروح شدند. روی زمین افتاده بودیم که شیرمحمدی با ناله گفت:
– وصیت نامه را دادم به پارسا.
زنجانی گفت:
– من هم دادم به محمدی.
من هم گفتم:
– دادم به ساوهای.
انگار همه میدانستند امشب خبری میشود.
وقتی نیروهای خودی متوجه شدند شروع به تیراندازی کردند. با شلیک منور از طرف دشمن آن منطقه مثل روز روشن شد. چند نفر به کمک ما آمدند. من و زنجانی به هر زحمتی که بود خودمان را رساندیم پشت خاکریز. شیر محمدی نفس نمیکشید داد زدم.
تیر خورده به شانهاش برشگردون شاید در ریهاش خون رفته باشه.
وقتی برشگرداندند از پشت هم مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. این عملیات خاطره خوبی برایمان بجا نگذاشت. دستفرجن، شیرمحمدی و شیخفرد شهید و من و زنجانی مجروح شدیم.
برگرفته از کتاب ” کد 121 ” به کوشش مهرنوش گرجی ، افتخار فرج و سیده نجات حسینی