سی و چهارمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید سیدحجت علوی گرامی باد
سی و چهارمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید سیدحجت علوی گرامی باد
خاطره به یاد ماندنی ازشهید سید حجت علوی
یک خاطره زیبا از حجت یادم مانده ، خدمت شما عرض کنم : ما رو از گردان تخریب که مقر آن در دزفول بود فرستادند خط مقدم ، بعد از چند روز که ما اونجا بودیم ، خبر رسید که یه گروه در راهند که می آیند و به سمت مقر عراقیها می روند برای جمع آوری اطلاعات ، خلاصه ما منتظر بودیم که دیدیم شهید عزیزمون حجت علوی هم در بین اونهاست ، اتفاقا” ماه رمضان هم بود وما هم چون مسافر محسوب می شدیم روزه نمی گرفتیم ، ما پذیرایی آماده کرده بودیم و آوردیم همه خوردند جز حجت عزیز ، هرچقدر اصرار کردیم به بهانه های مختلف نخورد ، بعد از اصرارهای زیاد ما یکی از دوستان در گوش بنده گفت اصرار نکنید روزه است ، در اون گرمای ۵۰ درجه ، خدای من چقدر این دو برادر مومن و متعهد بودند….
ارسالی از: ابوالفضل صادق نژاد
سرداران شهید علوی از کودکی تا شهادت
به ساعت که نگاه کردم گذر زمان را برایم یادآور شد. فهمیدم پاسی از شب گذشته است ،ومن هنوز مشغول درس خواندن هستم .تازه یادم افتاد که خانم پرورشی گفته باید داستانم را هم برای مسابقه آماده کنم .خسته وبی اراده شروع به نوشتن کردم ،از پیشرفت کارم راضی نبودم .موضوع داستانم هم چنگی به دل نمی زد.پس با این فکر که فردا از پدر یا مادرمراهنمایی بخواهم به رختخواب رفتم .
بعد از ظهر بود ومادر باسینی چایی وخرما پیش من وبابا آمد.موضوع را مطرح کردم تا راهنمایی بگیرم .مادر نگاهی به پدرانداخت وگفت:بهتر است خودت تصمیم بگیری چون بیشتر با موضوع درگیر خواهی شد وذهنت فعال می شود. از حرف مادرم ناراحت شدم وبا خود گفتم :حوصله ندارد کمکم کند می خواهد مرا از سرش باز کند.نگاهی ملتمسانه به سوی پدر کردم تا شاید او کمکم کند . اما او هم حرف مادر را تصدیق کرد. چایی را که خوردم به طرف اتاقم رفتم ولی همچنان ذهنم مشغول بود در اتاقم باز بود و منظره هال در مقابل چشمانم قرار داشت. عکس های عمو سید داود وسید حجت مثل همیشه به من لبخند می زد ،نگاهم که در نگاه عمو سید داودم افتاد گویی با من حرف می زد .ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد راستی چرا در مورد عموهایم ننویسم ؟چرا داستان زندگی این دو شهید بزرگواررا به رشته تحریر در نیاورم؟بارها مادر بزرگم از کودکی ودوران نوجوانی آنها برایمان تعریف کرده بود چه بهتر که آن گفته ها را به صورت داستان در بیاورم.
زمستان سردی بود ،برف همه جا را سفید پوش کرده بود گویی طبیعت هم با مردم سر ناسازگاری داشت .همه جا یخبندان بود کوچه های تنگ وباریک محله هم جایی برای عبور نداشت وبه سختی می شد راهی برای رفتن پیدا کرد.تمام همسایه ها برف پشت بام ها وخانه هایشان رابه داخل کوچه ها می ریختند. در طاهره خانم نیمه باز بود ودالان سرد وتاریک او در مقابل دیدگان هر عابری خود نمایی می کرد. او زن تنها وفقیری بود که در خانه ای محقر زندگی می کردوسقف خانه کاه گلی او زودتر از سایر خانه ها چکه می کرد.سید داود در حالی که برف های شلوارش را می تکاند از طاهره خانم خداحافظی کرد .پیرزن با لبخند جوابش را داد و گفت :تو همیشه مرا شرمنده می کنی وقبل از خانه خودتان برف های اینجا را پارو میکنی ،خدا عوضت بدهد که من چیزی برای جبران زحمت های تو ندارم .
سید داود خندید و گفت :خاله جان دعای خیر شما برای من وخانواده ام از هر چیزی بهتر است راستی نان را موقع بر گشتن از مدرسه برایت می خرم.صورت گرد وتپول داود از شدت سرما سرخ شده بود در را که بست تازه یادش افتاد که کتش را در منزل جا گذاشته است با عجله به داخل منزل برگشت مادرش را دید که بر روی پله ها منتظر او ایستاده است .
مادر :بیا پسرم باز که عجله کردی ،آستین کتت هم پاره بود دوختم ،قرار شد پدرت فردا شما را به خیاطی ببرد تا برایتان کت نوبدوزد .سید داود:نه م ادرجان لازم نیست حجت ومهدی بروند کافی است کت من تازه است ،من نمی خواهم.
مش رحیم مثل همیشه اندازه ها را بزرگتر بر می داشت تا بچه ها که بزرگتر می شوند لباسها اندازه شان بشود.
پس این داود کجا مانده چرا نمی آید ؟این را پدر به حجت گفت.مادرت بیشتر از همه سفارش او را کرده بود.
سید حجت شانه هایش را بالا انداخت وگفت: نمی دانم گفت شما بروید من درس دارم.
پدر رو به مش رحیم خیاط کرد وگفت کمی بزرگتراز اندازه مهدی برایش بدوز.
چند روزی نگذشته بود که پدر با یک دست کت شلواروارد خانه شد بچه ها شادمان به استقبال پدر رفتند تا لباس هایشان را تحویل بگیرند .ولی پدر آب پاکی را رو دست بچه ها ریخت وگفت:این کت وشلوار برای سید داود است.
داود جان برگرد لباس تازه ات را بپوش وبرو. این صدای مادر بود که داود را صدا می کرد،سید داود با بی میلی برگشت چون دوست نداشت حرف مادر را زمین بیندازد.
مادر:پسرم ،چرا کیف ات را بر نداشتی ؛باز که با کش کتاباتو بستی ؟
سید داود:مادرجان ،دوستام کیف ندارن که کتاباشونو بذارند، من پیش اونا خجالت می کشم اسرار نکنید.
داداش چی کار داری می کنی ؟ این سوالی بود که سید مهدی از برادرش در راه مدرسه پرسید. چرا داری خودتو خاکمالی می کنی؟
سید داود :هیس ! صداشو در نیار .لباسم تازه است نمی خوام بچه های دیگه متوجه بشوند و حسرت بخورند.
نزدیک ظهر بود ولی هنوز ناهار آماده نبود صدای گریه بچه امان مادر را بریده بود ورخت چرکها داخل تشت مسی داخل حیاط ولوبود.می دانست به زودی همسروفرزندانش از سر کار بر می گردند وخسته وگرسنه ناهار می خواهند .
بچه به بغل مشغول پختن ناهار شدومنزل را مرتب کرد .وقتی بچه خوابید تازه یادش افتاد که لباسها را وسط حیاط رها کرده است.
سراسیمه به داخل حیاط رفت ولی دید که لباسها شسته وتمیز از بند رخت آویزان است .تعجب کرد ولی یادش آمد که شاید کار طاهره خانم همسایه باشد چون هر وقت کار او زیاد بود او به کمکش می امد.
سفره ناهار را که انداختند مادر در حالی که ظرف ها را می آورد رو به همسرش کرد وگفت :خدا پدر مادر طاهره خانم را بیامرزد باز امروز به دادم رسید.
مجلس روضه زودتر از همیشه تمام شد وزن های همسایه در حالی که مشغول صحبت بودند پراکنده می شدنددر خانه نیمه باز بود و مادر بدون اینکه در بزند وارد حیاط شد، دید که سید داود مشغول شستن لباسهااست .تازه متوجه شد که اوضاع از چه قرار است.پسرم چه می کنی؟
سید داود با دستپاچگی دستهای کف آلودش را پشت سرش قایم کرد وگفت:مادر جان ،می ترسیدم بفهمی که من لباسها را می شویم فکر کنی تمیز نمی شویم ودوباره آب بکشی ببخشید اگر ناراحتتان کردم.
مادر لبخندی زد و گفت :چقدر تو با کمالاتی .تا بود برادر بزرگتان سید حسین کمک حالم بود الان که خدا سلامتش کنه رفته وتو شرمنده ام می کنی.
ولی مادر داداش درسش خیلی خوب بود کاش ادامه تحصیل می داد وبه ارتش ملحق نمی شد!
پسرم ،او برای کمک به پدرت وخرجی خانواده وارد دانشگاه نشد،وگرنه با بهترین معدل دیپلم گرفت.
زود باش حجت ،الان می تونی خاکش کنی ؛آفرین پسرم ،آهان ………….این صدای پدر بودکه سید حجت را که مشغول کشتی با برادر بزرگترش بود تشویق می کرد.
برادر های دیگر او روی پله ها نشسته بودند واورا تشویق می کردند.پدر رو به انها کرد وگفت :می بینید چقدر قوی است از بین شما هفت برادرکسی حریفش نیست.
مادر که مشغول پاک کردن برنج بود گفت:طاها هنوز کوچک است شاید وقتی بزرگتر شد از او هم قوی تر باشد.پدر لبخندی زد وگفت :حجت هر روز صبح با من ورزش می کند وعلاقمند به ورزش باستانی است .برای همین عضلاتش ورزیده شده است.
همه جا تاریک بود،صدای جیر جیرکها با صدای نسیمی که لابه لای درخت هامی پیچید ،هم نوا شده بود.مادر غلتی در رختخوابش زدوخواب آلودسوسوی چراغی رادر حیاط احساس کرد.نیم خیز شد وپرده را کنار زد.درست دیده بود نور ازاتاقک کوچک ونمور داخل حیاط بود.
پاورچین پاورچین به اتاق کناری رفت تا یکی از پسرها را بیدار کند متوجه شد رختخواب سید داود هنوز پهن نشده واوسر جایش نیست.به داخل حیاط رفت وخود را به پنجره اتاق رساند دید که سید داود رو به قبله نشسته ومشغول خواندن نماز است.به ارامی در را باز کردوداخل شد.منتظر ماند تا نمازش تمام شود .
مادر:سید داود ؛پسرم هنوز که وقت اذان صبح نشده ،خیلی مانده است.
سید داود لبخندی زد وگفت :ببخشید مادرجان،نمی خواستم بیدارتان کنم .داخل اتاق نور چراغ برادرهایم را اذیت می کندبرای همینه اینجا امدم.
مادر:پسرم ،اجرت با خدا؛ داری نماز شب می خوانی ،قبول باشد.وبعد در حالی که چشمش به کتابها ی پراکنده در اتاق بودادامه داد تو که امتحان داری ودرس می خوانی اینجا نمور و مرطوب است مریض می شوی!
نه مادر،امتحان ندارم .این کتابها مذهبی هستند وخواندنش برای هر مسلمانی خوب است.
مادر یکی از کتابها رابرداشت وگفت:من که سواد ندارم .خوش به حالت!مثلا توی این کتاب درباره چه نوشته است؟
این کتاب درباره مسائل دینی ونماز و امر به معروف و……..است.
مادر با نگرانی گفت :نکند از این کتابها باشد که اگر به دست ماموران بیفتد به زندان می برندو شکنجه می کنند.
نترس مادر ،مواظبم .شاه و اطرافیانش نمی خواهند ما جوانان از خیلی از مسائل سر در بیاوریم. تا راحت تر مملکت را غارت وچباول کنند و جوانها را به فساد بکشند.
این حرفها را جایی نزنی هم برای خودت وهم برای ما بد می شود.
قطرات باران روی شیشه پنجره سر می خوردند وروی حاشیه های چوبی کنار آن می افتادند. مادر نگران، بخار روی شیشه را پاک می کرد ودوباره به داخل حیاط نگاه می کرد.هنوز ازبچه ها خبری نبود.
نگرانم مادر،شب شد ولی از بچه ها خبری نیست.
مادر بزرگ:دخترم ،نگران نباش .خیلی دیر نشده ،الان پیدایشان می شود.مگر سید داود با انها نیست ؟
آخرگلوله بزرگ وکوچک نمی شناسددرضمن اگر پدرشان بفهمد که در شلوغی وهیاهو بیرون رفته به انقلابی ها پیوسته اند ، کتکشان می زند.
آخرین نفری که در را بست سید مهدی بود واز شانس بد ،پدر داخل حیاط او را دید که مثل موش آب کشیده آرام به داخل خانه می خزد.ترکه را که دست پدر دید حساب کار دستش آمد.
خوب ،تا این وقت کجا بودی ؟ فکر نکردی اگر اتفاقی برایت بیفتد چه می شود؟تو یک الف بچه ،چه به این کارها؟می دانی که ترکه با بدن خیس چه می چسبد!
صدای جیغ گربه ی خیس وپشمالوی همسایه که روی حصیر زیر درخت جا خوش کرده بودمعلوم کرد که از کتک بی نصیب نمانده وصدای او در میان صداها گم شد.
انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود .بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ،نهضت سواد آموزی به دستور امام خمینی (ق) تشکیل شده وسید داود از پیشگامان وفعالان این نهضت محسوب می شد .او در قالب این سازمان به صورت هدفدارمشغول فعالیت وکمک به مردم محروم منطقه بود.
رادیو کوچک ترانزیستوری روی طاقچه خبر حمله نیروهای نظامی رژیم عراق را می داد.همه از این خبر در بهت وحیرت بودند.خرمشهر به دست نیروهای عراقی افتاده بودومردم نگران ومضطرب از این واقعه بودند.
مادر نگران پسر بزرگ خانواده بود که در منطقه جنگی حضور داشت. ولی نمی توانستند خبری از او دریافت کنند.مردم پیوسته اخبار جنگ را دنبال می کردند.
بعد از مدتها خبر آزادی خرمشهر ،تنها خبر خوشحال کنندهای بود که می توانست همه رابه وجد بیاورد.
جنگ خانمانسوز وتحمیلی با بمباران شهرها وروستاها ادامه داشت.
بچه ها در پایگاه مسجد محله حضور داشتند.ومشغول بسته بندی وارسال هدایا وکمک های مردمی بودند. سید داود هم در جمع آنها حضور داشت. دوستش که در کنار او مشغول بود گفت:چه خبر ؟شنیدم می خواهی برای خدمت اعزام شوی؟
درسته. ولی دوست ندارم وارد ارتش شوم وآموزش ببینم.
پس می خواهی چه کار کنی؟
می خواهم وارد بسیج شوم واگر به شهادت رسیدم ،به عنوان یک بسیجی در راه میهنم شهید شده باشم.
تو در پشت جبهه این همه فعالیت میکنی اجر تو کمتر از شهدا نیست.
وقتی توانایی در من هست ومی توانم بجنگم نیاز به تعلل نیست.
هیچ به فکر مادرت هستی؟ می دانی چقدر دلواپس ونگران خواهد شد.
اتفاقا به فکر او وسایر مادرها هستم .چون دلم نمی خواهد سایه دشمن یک عمر بر سر آنها باشد.
زود باش الان ما را می بینند!آن وقت بیچاره می شویم .این راسید حجت گفت .او با دوستش یواشکی وبدون اجازه پدر ومادر درصف نیروهای اعزامی بسیجی سوار اتوبوس می شدند.
چه اشکالی دارد،چرا اینقدر هول هستی ؟خوب ببینند.
آن وقت مرا بر می گردانند.سید داود در منطقه جنگی هست .مهدی هم به او ملحق شده است .او هم یواشکی وبدون اجازه رفته اگر مرا بشناسند.حتما به پدرم اطلاع می دهند.
خوب ،الان ما برای آموزش اعزام می شویم ،بعدا در عملیاتها شرکت خواهیم کرد.این خودش شروع خوبی است.
شروع خوبی است اگر تو بگذاری.وکمتر حرف بزنی.
جعبه کوچک چوبی در کنار سایر وسایل در داخل سنگر خود نمایی می کرد.رزمنده با لباسهای خاکی و چفیه ای رنگ باخته به گردن مشغول باز کردن در صندوقچه بود.
مقداری پول داخل صندوق گذاشت وبلند شد تا از سنگر خارج شود،اما صدایی او را متوجه خود کرد.
جناب فرمانده شما اینجا هستید؟
بله ،کاری داشتید؟
نه ،کار خاصی ندارم ….چیزه …یعنی وبعد با عجله خارج می شود.
سید داود متوجه می شود که نادر خجالت کشید حرفش را بزندوخواسته ای دارد.
به دنبالش رفت .تا اورا صداکند.بیرون سنگر او را دید.به سراغش رفت.
نادرجان ،مگر من همشهری تو نیستم!مگرما باهم ،هم رزم نیستیم؟
آخه،حرفی توی گلویم بودکه نمی توانستم بزنم ؛خجالت کشیدم،ولی حالا می گویم . راستش رابخواهی؛………….
باز که…
نه نه،یادت هست که سال پیش به من گفتی : نادر این صندوق را می بینی ! هروقت پولی اضافه داشتیم برای پس انداز داخل صندوق می گذاریم و هر کداممان لازم داشتیم بر می داریم !
سید داود :خوب ،این را می دانم ؛ حالا چیزی شده ؟
خوب موضوع همین است .من هیچ وقت پولی توی جعبه نگذاشتم و همیشه از ان پول برداشتم وخرج کردم ………
داود لبخندی زد و از آنجا دور شد .
نادر با صدای بلند گفت : فرمانده ،می دانم این کار را برای حفظ غرور من کردی تا دستم را جلوی کسی برای گرفتن پول دراز نکنم وهیچ وقت به رویم نیاوردی ! تو مرد بزرگی هستی !
شب عملیات بود . بچه ها شور ونشاط خاصی داشتند . عده ای از رزمنده ها با خود خلوت کرده بودند وبه تنهایی در گوشه ای در داخل و یا خارج سنگر مشغول راز نیاز با معبود خود بودند.کسی چه می داند شاید فردا زمان وصال با معبود ومعشوق است! شاید این آخرین گفتگوبا حق تعالی است.
صدای نجوای فرمانده در داخل سنگر که دعای کمیل را از حفظ می خواندند،العفو العفو می کردند به گوش می رسید.
صدای روحانی وزیبای اوهنگام تلاوت قران ویا خواندن دعا گوش نواز وآرام بخش بود.
مسعود بیرون سنگر به نجواهای سید داود گوش جان سپرده بود .آماده بود که حرفی بزنداما مردد مانده وگویا با صدای فرماندهش سحرشده بود باد ملایمی شروع به وزیدن کرده بود.
به یاد صبح افتاد وسماجتش،به یاد حرفهایی که چند روز پیش به سید داود زده بود.
ببین،چقدر پوتین هایم کهنه شده است مثلا ما رزمنده ایم .باید که لباس وپوتین مان راحت باشد.ما داریم به خاطر این مردم جانمان را فدا می کنیم آنوقت این وضع کفش من است.
سید داود:خوب،حرفی نیست ولی پوتین های شما خیلی هم کهنه نیست ،می توان مدتی را با آن سر کرد.الان ما در حال جنگ هستیم ،بایدصرفه جویی کنیم. اما اگرواقعا راحت نیستی کاغذ درخواستت را امضا می کنم تا از تاسیسات پوتین تحویل بگیری!
نه شاید بتوانم با این بسازم.
اما چند روز بعدطاقتش طاق می شود،ودوباره به سراغ فرمانده می رود.لطفا برگه راامضا کنید تا من پوتین هایم را تحویل بگیرم. سید داود برگه را امضا می کند چشم مسعود به پوتین های فرمانده می افتد ، سرخ می شود . پوتین ها ی فرمانده وصله دار وزواردررفته تر از مال او بودند .
هنوز صدای آرام و متین سید داود گوش جان را نوازش می داد . مسعود بلند می شود و خاک شلوارش را می تکاند .
تکه های برگه پاره شده آرام آرام روی زمین پراکنده می شوند و مسعود دورتر و دور تر می شود .
در خانه به صدا درآمد . مادر سراسیمه چادر نمازش را برداشت وبه طرف در رفت . خانم همسایه بود با عجله گفت :زود باش بیا برویم ،سید داود زنگ زده است. مادر با عجله در حالی که دمپایی بزرگی هم به پا داشت شروع به دویدن کرد.
چقدر خوش حال بود الان شش ماه بود که از سید داود خبری نداشت . خانه همسایه دور بود . مادر می ترسید که تلفن قطع شود واو نتواند با پسرش حرف بزند . در بین راه دمپایی از پایش در آمد او برای اینکه سریعتر بدود هر دو جفت را از پایش
در آورد وبا وجود سکندری که می خورد پا برهنه شروع به دویدن کرد .
گوشی را که برداشت گریه امانش نداد ؛فدایت بشوم پسرم ؛فدای صدایت . کی می آیی؟ کی به خانه برمی گردی ؟
به زودی مادرجان ؛ گریه نکن. قول می دهم شما را درانتظار نگذارم. خواهی دیدکه به زودی به نزد تو و پدر برمی گردم .
مادر خوش حال به خانه برگشت . در اتاق نیمه باز بود .سید حجت بیدار شده بود .
مادر: پسرم بیدار شده ای ؟استراحت کن. دکتر گفته کتفت هنوز خوب نشده ، بیرون سرد است .اگر بروی زخمت عفونی می شود .
چه می گویی مادر عزیزم . الان بچه ها در منطقه مشغول نبرد هستند آن وقت من استراحت کنم . کمک کن ساکم را ببندم .
من می گویم از اتاق بیرون نرو آن وقت تو می خواهی به منطقه برگردی ؟
مادر جان، من حال خودم را بهتر می فهمم. خواهش می کنم اجازه بدهید بروم حرف شما زمین نیفتد .
مادر با سینی کاسه ی آب ، قرآن به دست منتظر ایستاده بود . سید حجت ؛ پسرم خیلی مواظب خودت باش .خداحافظ شما و همه رزمند گان باشد . برایمان نامه بنویس واز حال خودت ما را بی خبر نگذار .
گریه پنهانی صورت مادر را پوشانده بود . اما نمی خواست فرزندش ناراحت ومایوس برود . مرتب اشکهایش را پاک می کرد
ایه الکرسی را که می خواند پشت سر او فوت کرد . آب کاسه را پشت سر او به زمین پاشید وبرای باز گشتش دعا کرد .
سید حجت آرام و استوار قدم بر می داشت .لباس بسیجی وچفیه ای که به گردن انداخته بودبا ساک کوچکی که در دست داشت اورادر دل مادر جذاب ترکرده بود.به انتهای کوچه که رسیداز نظرناپدید شد.
آب روی زمین یخ بسته بودوکوچه سردوساکت بود.مادر همچنان اشک می ریخت.
چند روزی بود که دلهره ای عجیب در وجود خود احساس می کرد،اضطراب تمام وجودش را گرفته بود.حتی نمی توانست غذا بخورد.در پس قلب خود دنبال خبری بود.
از پنجره بیرون را نگاه کرد برف همه جا را سفید پوش کرده بود.خانه سوت وکوربود.صدای دق الباب در سکوت خانه را به همزد.
سلام خواهر
سلام داداش،چه عجب اول صبح به دیدن ما آمدی؟
راستش آمده ام تا جایی برویم وبرگردیم.حاضر شو برویم.
مادر لبخندی تلخ پهنای صورتش را پوشاند.حتما از سید داودم خبری آوردی؟
راستش را بخواهی حال پدر کمی خوب نیست ،گفتم بیایی وچیزه…. کمی تو کارها به مادر کمک کنی…………..
دیدید که گفتم سید داودم خوش قول است.دیدید چه خوب به قولش عمل کرد.او برگشته ،او به خانه اش برگشت .نگذاشت مادر چشم به راه باشد.
حاضرین همه اشک می ریختند.
چرا گریه می کنید او شهید راه خداست.اوافتخار کشور است این که گریه ندارد.
اونگاهی به همسرش انداخت وگفت :راستی درچله زمستان به این سردی این گل های محمدی را از کجا آورده اید وروی سینه او پاشیده اید؟چه بوی خوبی هم دارد!
حاضرین تعجب خود را با نگاه به هم نشان دادند.آخر سینه سید داود بر اثرترکش ها خونین بود.
به یاد تمام شهدای جنگ تحمیلی
به اهتمام یکی از اقوام شهید به روایتگری مادر شهید



