سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علی نقی ابونصری گرامی باد
سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علی نقی ابونصری گرامی باد
شهید علی نقی ابونصری
ولادت ، 1341/8/7 :کازرون
پذیرش در رشتۀ زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی
شهادت : 1365/10/4 شلمچه کربلای 4
آرامگاه: شهرستان کازرون، بهشت زهرا، قطعه 2
زندگینامه
شهید علی نقی ابونصری در هفتم آبان ماه 1431 در روستای گرگنا از توابع شهرستان کازرون متولد شد. دوران ابتدایی را در مدرسۀ سعدی و دوران راهنمایی را در مدرسۀ ادب طی کرد و سپس راهی دبیرستان
بواسحاق شد و از همان زمان در نشر عقاید اسالمی و امر به معروف و نهی از منکر کوشا بود. در اواخر کالس سوم دبیرستان مقارن با اوجگیری انقالب اسالمی فعّاالنه در راه پیشبرد انقالب تالش میکرد و با وجود فعالیتهای خستگیناپذیر در جریان پیروزی انقالب از جمله شرکت در راهپیماییها، حضور در جلسات متعدد، مطالعۀ کتابهای غیر درسی و همکاری با انجمن اسالمی دانشآموزان در همان سال با معدل باالی نوزده قبول شد و به کالس چهارم دبیرستان رفت. در آن سال جریان منافقین شکل گرفت و او در مقابل وسوسه ها و نقشه های شوم و پلید گروهک ها برای دفاع از انقالب از هیچ کوششی دریغ نورزید. پس از اتمام سال چهارم دبیرستان، حملۀ عراق به کشور رخ داد و وی به منظور فراگیری آموزش نظامی در همان سال به تهران و سپس به منجیل رفت. پس از اتمام دورۀ آموزش به عضویت سپاه پاسداران انقالب اسالمی درآمد، سپس داوطلبانه برای نخستین بار به جبهۀ سومار اعزام شد و در مدت سه ماه مأموریت خود را به پایان رساند و پس
از ده روز بار دیگر راهی جبهه شد و در عملیات طریقالقدس در گروه تخریب شرکت کرد و مجروح شد و پس از بهبود به سرعت به کازرون بازگشت و راهی جبهه شد. پس از مدتی از طرف واحد آموزش در پادگان شهید دستغیب سپاه کازرون به آموزش نیروهای بسیجی پرداخت و مدتی نیز به عنوان مسئول آموزش به جهرم رفت، ولی در طول این مدت هرگز از کار خود رضایت نداشت و معتقد بود که هیچ خدمتی به اندازۀ جهاد ارزش ندارد. پس از آن به عنوان مسئول تخریب تیپ فاطمه زهرا )س( مشغول به خدمت شد و سپس معاونت تخریب لشکر 11 فجر را به عهده گرفت. در عملیات خیبر و والفجر مقدماتی نیز شرکت کرد و سپس به عنوان
مسئول تخریب محور در عملیات والفجر 1 و 2 خدمت کرد. مدتی از سوی سپاه برای آموزش کوهنوردی به تهران رفت و پس از پایان آموزش برای انجام خدمات به جبهه بازگشت. در طی یک مأموریت سه ماهه در سال 1432 از طرف واحد مهندسی سپاه در جزایر جنوب، عازم بندر عباس شد و بالفاصله پس از بازگشت به منظور آموزش دورۀ غواصی و مینهای زیر دریایی به بوشهر رفت و در آنجا تخصص خود را در تخریب به پایان رساند.
در آبان ماه سال 1434 در رشتۀ زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شد. در این دوران برای شرکت در عملیات با عدهای از دوستان و همکالسیها از دانشگاه یک مأموریت چهل و پنج روزه گرفت و پس از پایان آن به تهران بازگشت و امتحانات پایان ترم را با موفقیت طی کرد؛ اما اندک زمانی نگذشته بود که دوباره عازم جبهه شد و در آخرین اعزام که به همراه سپاه یک صد هزار نفری محمّد )ص( عازم پیکار شده بود، در چهارم 1 دی ماه 1431 در عملیات کربالی 3 بر اثر اصابت گلوله به قلب به شهادت رسید.
»فرحناز رحیمی« همسر شهید روایت میکند که: »در سال 31 که شهید در تهران بود، لشکر به او خبر داد، عملیاتی در پیش است. با این که تازه یک هفته بود از کازرون به تهران رفته بود و معموالً یک ماهه به شهر باز میگشت، یک دفعه دیدم درب خانه را میزند. تعجب کردیم، معلوم شد برای خداحافظی به کازرون آمده است. پس از آن هرگز یکدیگر را ندیدیم و دیدارمان با او به قیامت افتاد. در یکی از همین روزها که فقط من و او در خانه بودیم، با اینکه خیلی کم از حاالت روحی و عرفانی خود، حتی برای من که شریک زندگی اش بودم، تعریف میکرد به من گفت: در دعای کمیل هفتۀ قبل در دانشگاه تهران حال معنوی عجیبی به من دست داد؛ به طوری که از شدت گریه در وسط دعا بیهوش شدم و هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم با تعجب دیدم، در بیابانی تک و تنها هستم و از جمعیت و مراسم دعا هیچ خبری نیست. در آن بیابان هیچ کس نبود و همه رفته بودند. تا علی این را تعریف کرد، مثل کسی که سرّی از اسرار خود را فاش کرده، یک دفعه ساکت شد و هیچ نگفت. انگار یک نیروی پنهانی هم مرا از ادامۀ صحبت و سؤال از او بازداشت و این یکی از 2 حسرتهای همیشگی من است که چرا از او حقیقت آن حادثۀ عجیب را نپرسیدم.
فرازی از وصیتنامه
سروران عزیزم! امروز چشم امید تمام مستضعفان جهان به سوی حرکت شما دوخته شده است؛ سعی کنید شمعی نورانی باشید تا آنها از وجود شما استفاده کنند؛ مبادا امام امت را تنها بگذارید که همچون قوم نوح به غضب الهی دچار میشوید. خدایا! پیام امام را از جان و دل شنیدم و در محراب سنگر سر به سجدۀ خونین میگذارم تا لبیک گویش باشم.
برادران و خواهران عزیزم! شهدا حجّت را بر همه تمام کردند و جای هیچگونه عذر و بهانهای نیست. ما در قبال خون شهدا مسئول هستیم. پس بکوشیم که دین این شهدا را ادا کنیم که فردا شرمندۀ آنها نباشیم. عزیزان! تقوای الهی را پیشه کنید و آخرتتان را فدای زندگی مادی چند روزه نگردانید و به ریسمان الهی چنگ بزنید و صفوف تان را فشرده تر کنید تا شیاطین نتوانند در میان صفوف تان رخنه کنند. امر به معروف و نهی از منکر را همواره در بین خودتان زنده نگه دارید؛ چون جامعه ای که در آن امر به معروف و نهی از منکر نباشد، خیلی زود سقوط میکند. بار دیگر شما را دربارۀ امام سفارش میکنم.
پدر و مادرم! بدانید که من این راه را با آگاهی کامل انتخاب کردم و روزی که لباس مقدس پاسداری را پوشیدم، خود را برای هرگونه خطر و جانبازی در راه انقالب آماده کردم و همان روز خود را وقف انقالب نمودم. امید است که خداوند قبول گرداند و امیدوارم که شما هم بعد از مرگ من، ایمانتان نسبت به انقالب و اسالم محکمتر شود و با صبرتان ضربۀ دیگری بر پوزۀ ابرقدرتها بزنید و گریههایتان به یاد شهدای کربال باشد که با لب عطشان در کنار رود دجله و فرات شهید شدند.
از برادران و خواهران دانشجو میخواهم در کنار روحانیت مبارز، مشعلدار این انقلاب باشند؛ چراکه مسئولیت آنها در مقابل انقالب سنگین است. هر دانشجو باید عالوه بر این که دانشجو است، شهادتجو هم باشد و سعی کند پیوند خود را با جبهه های جنگ قطع نکند؛ زیرا دانشگاه واقعی جبهه است، آنجا که مربی آن امام حسین )ع( و دانشجویان آن از کودکان خردسال گرفته تا سالخوردگان، از علی اصغر تا حبیب بن مظاهر و قاسم ها و علی اکبرهایند. در این دانشگاه مالک برتری و امتیاز فرد فقط تقواست. خدایا! دردها زیاد است و آرزوها بیشمار، اما هیچ آرزویی باالتر از پیروزی رزمندگان اسالم نیست و من آرزو دارم که هرچه سریعتر رزمندگان اسالم به پیروزی نهایی دست یابند و بتوانند انتقام شهدای کربال را از کوفیان زمان بگیرند.
خدایا! این قوم همان قومی بود که امامشان را به کوفه دعوت کردند و در آنجا عهد شکستند. خدایا! این قوم همان قومی است که امیرالمؤمنین )ع( ابرمرد تاریخ را آنطور خانه نشین کردند. خدایا! این قوم راه ضلالت و گمراهی را در پیش گرفته، پس بر ضلالت خودشان هلاکشان گردان و ما را بر آنها چیره و مستولی بگردان.خدایا! آن کسانی که با کارشکنی هایشان و سهل انگاری در انجام مسئولیتهایشان، ناراضی کردن مردم در ادارات در نهادها و در جاهای دیگر سعی دارند که ملّت را از دولت دور نگه دارند و انقالب را از درون بپوسانند، اگر قابل هدایت هستند هدایت و اگر قابل هدایت نیستند، آنها را نیست و نابود گردان.

درد دل دختری که هیچوقت با با را ندید:بیاد شهید علی نقی ابونصری
اسمانی خاکی پوش :شهید علی نقی ابو نصری
امروز صبح که از خواب دنیائی بیدار شدم قلم تفکر رادر دست گرفتم وبر صفحه دل نگاه انداختم عکسی را دیدم که بسیار بنظرم اشنا می رسید بیشتر در صورت عکس نگاه دل انداختم تصویر خیلی بزرگی از معنای عکس در دلم نقش بست صورتی نورانی و لبخندی بهشتی بر لبانش نمایان بود او خاکی پوشی بود که در سال 1365 اسمانی شد در خود فرورفتم لحظه ای درنگ کردم گفتم من خاکی چگونه توانم ترسیمی درست از اینان را ارائه دهم چگونه قلم و مرکب به دستی مثل من که اسیر ظلمت وخاکم قادر است جلوه ایمان وایثار شهدا وسیمای تابناک انان را ترسیم کند انانی که در قرب خدایند چگونه اسیران خاکی همچو من میتواندترسیم درستی از ملکوتیان ارا ئه دهد انان که در مظهر قرب خدا ودر اعلا اعلیین ودر فردوس برین ودر حریم قدس کبریائی پا نهاده ودر حریرین بستر نور وعشق ارمیده ودر خلوتگه راز زیر حباب انوار الهی ودر انجائی که معشوق ومحبوب ازلی از دیده صاحب بصیرت مستور نیست ودر بهارستانی دل پذیر بساط عیش وسروررگسترانیده اند که حجابی در فراسوی دیدگانشان مشاهده نمی گردد ودر انجائی که حوریان گل چهره و ماه منظر با زجاجه های زمردین مملو از شراب کوثر که از برف سپیدتر واز عسل شیرینتر است وصال عطشناک انان راسراب می کند کند چگونه انسانی خاکی مثل من میتواندشرحی از وصال انان با ز گو کند یکی از این رادمردان که جام الست را از دست رب گرفت و جانانه سر در دامن معشوق گذاشت شهید عای نقی ابونصری است او دانشجوی زبان المانی بود که به محض شروع جنگ حضور در جبهه را بر دانشگاه ترجیح داد و کار نامه قبولیش را از دست معشوق گرفت از این شهید بزرگوار دو فرزند بنامهای علی ولیلا به یادگار مانده لیلا
هنگام شهادت پدرش سه ساله بوده الان دانشجوی رشته پزشکی است دربین فرزندان شاهد کمتر کسی است که اورا نشناسد او که مهر پدر را احساس نکرده است از او خواستم خاطره ای برای نسل اینده از پدرش بگوید گفت: من که در این عالم خاکی با بائی نداشتم که با او درد دل کنم لذا نا مه ای به او نوشتم و گفته ام : پدر جان سلام سلامی از دل شب وسکوت خانه ای که چندین سال است بدون وجود تو ان را تحمل کرده ام سلامی که از اعماق وجودم بر می خیزد وسپس می شکند و مجددا به سوی خودم باز می گردد راستی مادر وبرادر در خواب هستند شاهد انها هم دارند خواب تو را می بینند پدر عزیزم هر سال که می گذرد هر چه به شهادت تو نزدیکتر می شود قلبم بیشتر به تپش می افتد خودت بهتر می دانی که این روزها ولادت مولا و مرادت حضرت علی است روز پدر…. روزی که هر سال برای امدنش لحظه شماری می کنم تا شاید در چنین شبی به خوابم بیائی وزنگارهای دلم را بزدائی وهدیه ای که سالهاست برایت اماده نموده ام تقدیمت کنم پدر ! سالهاست که من در ارزوی دادن یک بوسه به روی گونه های نورانی وروشن تو هستم ولی افسوس که هر گز این انتظار به پایان نیامده است پدر ! من مدتهاست که من منتظر قدوم مبارک تو در چنین شبی هستم تا بیائی وعقده دلم را بگشائی ولی تا کنون به دیدارم نیامده ای پدر جان ! مادرم برایم تعریف کرده است که وقتی بچه بودم توهر بار که پس از روزهای دوری و ماندن در جبهه به خانه برمی گشتی من در اولین لحظات با تو غریبی و کم روئی می کردم اول بغلت نمی امدم ولی بعد انقدر در بغلت ارام می گرفتم که انگار مادر را فراموش کرده ام .
اما پدر من قول می دهم که اگر الان بر گردی حتی همین الان که سیزده سال است غم فراقت ارام وقرار را از من ربوده است از تو غریبی نمی کنم کمروئی نمی کنم قول می دهم به محض دیدنت در اغوشت می ایم و دیگر رایا یت نمی کنم پدر!خیلی می ترسم نکند مادر بیدار شود و من نتوانم بقیه درد دلهایم را ادامه دهم چون می دانم او هم دردلش کمتر از دخترش نیست . می دانم او هم مثل تو دوست ندارد ناراحتی مرا ببیند ااما پدر جان ! تو به من بگو در دلهایم را با که بگویم ؟ تو همیشه سنگ صبور من در خواب وبیداری بوده ای … اما افسوس که این سنگ صبور فقط حرفهای مر امی شنود ولی من جوابش هر گز !… پدر جان!… گوشی میکنی !؟… می خواهم ادامه بدهم . داشتم برایت تعریف می کردم. من امسال برای روز پدر هدیه دیگری نیز برایت در نظر گرفتم وان هدیه .> خاطرات تو بود . خیلی دوست داشتم که من هم در مسابقه خاطره نویسی شرکت کنم و برای هدیه به تو بهترین خاطراتم را تقدیم نمایم . اما کدا م خاطره ؟… پدر. من بهترین خاطرات را با اشک چشمانم بر سپیدی کاغذ می نویسم . من می نویسم : من داری بهترین در دنیا هستم . تا دشمنان فکر نکنند که ما از بی پدری رنج می بریم . ما تنها از فراق تو می سوزیم نه از نداشتن پدر . زیرا که خداوند نعمت را بر ما تمام کرده و بهترین پدر دنیا را نصیب ما کرده است . پس من با اشک چشمانم می نویسم : پدران دنیا بیایند واز ایمان وایثار پدر من درس بگیرند ای کاش من زودتر به دنیا امده بودم تا تورا بیشتر درک کرده بودم . یا تو دیر تر به شهادت رسیده بودی و خاطرات بیشتری را برایم باقی می گذاشتی وقتی قلم به دست گرفتم تا بهترین خاطره را از تو تعریف کنم نمی دانستم کدام خاطره را بنویسم که از دوران سه ساله کودکی ام باشد که تو در کنارم بودی .
می توانم اینرا هم بنویسم که من مانند رقیه سه ساله امام حسین ع هنگام رفتنت با تو خداحافظی معصومانه و کودکانه ای داشتم… و انقدر زیر گلوی تورا بوسیدم که مادر تعریف می کند اشک در چشمان تو حلقه زد . پدر عزیز! اما به خودت زره ای ناراحتی راه مده زیرا بقدریی از خودت نامه و خاطره و دست نوشته باقی گذاشته ای که من هر بار با خواندن انها احساس می کنم داری با من حرف می زنی. پدر! از تو سپاسگذارم و برای اینکه بهترین خاطره را انتخواب کنم به سراغ خاطرات ودست نوشته های خودت می روم . مادر عزیز همه انهرا بایگانی کرده است ومثل چشم ازان مواظبت می کند پدر عزیز! تو هیچگاه برای همیشه نرفته ای کسی به ذهن شخص یا جماعتی در امد هرگز نخواهد مرد پدر عزیزم ! امیدوارم دختر نوجوانت را ببخشی که چیزی بیشتر از این در توان ندارد که از تو بنویسد . من اگر تورا در این سنین ندیده ام اما حضور تو در ائینه ذهن وروان مردم را می توانم ببینم که چه با افتخار وعظمت نشسته ای …………….. والسلام در پایان با گوشه ای از مناجات این شهید بزگوار مطلب را بپایان می رسانم << < خودم هم نمی دانم در دلم چه می گذرد دلی دارم اشفته . اشفته . اشفته . از عشق به خدا وند . من معشوق خود را پیدا کرده ام وبرای معشوق خود لحظه ای از پای نخواهم نشست تا اینکه معشوق خودرا بیابم>>.>