اسمانی خاکی پوش :شهید علی نقی ابو نصری
 امروز صبح که از خواب دنیائی بیدار شدم قلم تفکر رادر دست گرفتم وبر صفحه دل نگاه انداختم عکسی را دیدم که بسیار بنظرم اشنا می رسید بیشتر در صورت عکس نگاه دل انداختم تصویر خیلی بزرگی از معنای عکس در دلم نقش بست صورتی نورانی و لبخندی بهشتی بر لبانش نمایان بود او خاکی پوشی بود که در سال 1365 اسمانی شد در خود فرورفتم لحظه ای درنگ کردم گفتم من خاکی چگونه توانم ترسیمی درست از اینان را ارائه دهم چگونه قلم و مرکب به دستی مثل من که اسیر ظلمت وخاکم قادر است جلوه ایمان وایثار شهدا وسیمای تابناک انان را ترسیم کند انانی که در قرب خدایند چگونه اسیران خاکی همچو من میتواندترسیم درستی از ملکوتیان ارا ئه دهد انان که در مظهر قرب خدا ودر اعلا اعلیین ودر فردوس برین ودر حریم قدس کبریائی پا نهاده ودر حریرین بستر نور وعشق ارمیده ودر خلوتگه راز زیر حباب انوار الهی ودر انجائی که معشوق ومحبوب ازلی از دیده صاحب بصیرت مستور نیست ودر بهارستانی دل پذیر بساط عیش وسروررگسترانیده اند که حجابی در فراسوی دیدگانشان مشاهده نمی گردد ودر انجائی که حوریان گل چهره و ماه منظر با زجاجه های زمردین مملو از شراب کوثر که از برف سپیدتر واز عسل شیرینتر است وصال عطشناک انان راسراب می کند کند چگونه انسانی خاکی مثل من میتواندشرحی از وصال انان با ز گو کند یکی از این رادمردان که جام الست را از دست رب گرفت و جانانه سر در دامن معشوق گذاشت شهید عای نقی ابونصری است او دانشجوی زبان المانی بود که به محض شروع جنگ حضور در جبهه را بر دانشگاه ترجیح داد و کار نامه قبولیش را از دست معشوق گرفت از این شهید بزرگوار دو فرزند بنامهای علی ولیلا به یادگار مانده لیلا
هنگام شهادت پدرش سه ساله بوده الان دانشجوی رشته پزشکی است دربین فرزندان شاهد کمتر کسی است که اورا نشناسد او که مهر پدر را احساس نکرده است از او خواستم خاطره ای برای نسل اینده از پدرش بگوید گفت: من که در این عالم خاکی با بائی نداشتم که با او درد دل کنم لذا نا مه ای به او نوشتم و گفته ام : پدر جان سلام سلامی از دل شب وسکوت خانه ای که چندین سال است بدون وجود تو ان را تحمل کرده ام سلامی که از اعماق وجودم بر می خیزد وسپس می شکند و مجددا به سوی خودم باز می گردد راستی مادر وبرادر در خواب هستند شاهد انها هم دارند خواب تو را می بینند پدر عزیزم هر سال که می گذرد هر چه به شهادت تو نزدیکتر می شود قلبم بیشتر به تپش می افتد خودت بهتر می دانی که این روزها ولادت مولا و مرادت حضرت علی است روز پدر…. روزی که هر سال برای امدنش لحظه شماری می کنم تا شاید در چنین شبی به خوابم بیائی وزنگارهای دلم را بزدائی وهدیه ای که سالهاست برایت اماده نموده ام تقدیمت کنم پدر ! سالهاست که من در ارزوی دادن یک بوسه به روی گونه های نورانی وروشن تو هستم ولی افسوس که هر گز این انتظار به پایان نیامده است پدر ! من مدتهاست که من منتظر قدوم مبارک تو در چنین شبی هستم تا بیائی وعقده دلم را بگشائی ولی تا کنون به دیدارم نیامده ای پدر جان ! مادرم برایم تعریف کرده است که وقتی بچه بودم توهر بار که پس از روزهای دوری و ماندن در جبهه به خانه برمی گشتی من در اولین لحظات با تو غریبی و کم روئی می کردم اول بغلت نمی امدم ولی بعد انقدر در بغلت ارام می گرفتم که انگار مادر را فراموش کرده ام .
اما پدر من قول می دهم که اگر الان بر گردی حتی همین الان که سیزده سال است غم فراقت ارام وقرار را از من ربوده است از تو غریبی نمی کنم کمروئی نمی کنم قول می دهم به محض دیدنت در اغوشت می ایم و دیگر رایا یت نمی کنم پدر!خیلی می ترسم نکند مادر بیدار شود و من نتوانم بقیه درد دلهایم را ادامه دهم چون می دانم او هم دردلش کمتر از دخترش نیست . می دانم او هم مثل تو دوست ندارد ناراحتی مرا ببیند ااما پدر جان ! تو به من بگو در دلهایم را با که بگویم ؟ تو همیشه سنگ صبور من در خواب وبیداری بوده ای … اما افسوس که این سنگ صبور فقط حرفهای مر امی شنود ولی من جوابش هر گز !… پدر جان!… گوشی میکنی !؟… می خواهم ادامه بدهم . داشتم برایت تعریف می کردم. من امسال برای روز پدر هدیه دیگری نیز برایت در نظر گرفتم وان هدیه .> خاطرات تو بود . خیلی دوست داشتم که من هم در مسابقه خاطره نویسی شرکت کنم و برای هدیه به تو بهترین خاطراتم را تقدیم نمایم . اما کدا م خاطره ؟… پدر. من بهترین خاطرات را با اشک چشمانم بر سپیدی کاغذ می نویسم . من می نویسم : من داری بهترین در دنیا هستم . تا دشمنان فکر نکنند که ما از بی پدری رنج می بریم . ما تنها از فراق تو می سوزیم نه از نداشتن پدر . زیرا که خداوند نعمت را بر ما تمام کرده و بهترین پدر دنیا را نصیب ما کرده است . پس من با اشک چشمانم می نویسم : پدران دنیا بیایند واز ایمان وایثار پدر من درس بگیرند ای کاش من زودتر به دنیا امده بودم تا تورا بیشتر درک کرده بودم . یا تو دیر تر به شهادت رسیده بودی و خاطرات بیشتری را برایم باقی می گذاشتی وقتی قلم به دست گرفتم تا بهترین خاطره را از تو تعریف کنم نمی دانستم کدام خاطره را بنویسم که از دوران سه ساله کودکی ام باشد که تو در کنارم بودی .
می توانم اینرا هم بنویسم که من مانند رقیه سه ساله امام حسین ع هنگام رفتنت با تو خداحافظی معصومانه و کودکانه ای داشتم… و انقدر زیر گلوی تورا بوسیدم که مادر تعریف می کند اشک در چشمان تو حلقه زد . پدر عزیز! اما به خودت زره ای ناراحتی راه مده زیرا بقدریی از خودت نامه و خاطره و دست نوشته باقی گذاشته ای که من هر بار با خواندن انها احساس می کنم داری با من حرف می زنی. پدر! از تو سپاسگذارم و برای اینکه بهترین خاطره را انتخواب کنم به سراغ خاطرات ودست نوشته های خودت می روم . مادر عزیز همه انهرا بایگانی کرده است ومثل چشم ازان مواظبت می کند پدر عزیز! تو هیچگاه برای همیشه نرفته ای کسی به ذهن شخص یا جماعتی در امد هرگز نخواهد مرد پدر عزیزم ! امیدوارم دختر نوجوانت را ببخشی که چیزی بیشتر از این در توان ندارد که از تو بنویسد . من اگر تورا در این سنین ندیده ام اما حضور تو در ائینه ذهن وروان مردم را می توانم ببینم که چه با افتخار وعظمت نشسته ای …………….. والسلام در پایان با گوشه ای از مناجات این شهید بزگوار مطلب را بپایان می رسانم << < خودم هم نمی دانم در دلم چه می گذرد دلی دارم اشفته . اشفته . اشفته . از عشق به خدا وند . من معشوق خود را پیدا کرده ام وبرای معشوق خود لحظه ای از پای نخواهم نشست تا اینکه معشوق خودرا بیابم>>.>