سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید محمد رضا نظافت یزدی گرامی باد

سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید محمد رضا نظافت یزدی گرامی باد

سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید محمد رضا نظافت یزدی گرامی باد

سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید محمد رضا نظافت یزدی گرامی باد
روز اول مهر 1343 ه ش خانواده نظافت يزدي شاهد به دنيا آمدن دومين فرزند خويش بود. پدر نام او را محمد رضا گذاشت. محمد از  کودکي ساکت و آرام بود. او علاقه زيادي به دانستن احکام شرع از خود نشان مي داد و در اين باره از دايي روحاني خود کمک مي گرفت . پس از اتمام تحصيلات ابتدايي براي کمک به مخارج خانواده مشغول کار شد .محمد رضا هر چه بزرگتر مي شد ، تواضعش در مقبال پدر و مادر بيشتر مي شد، تا جايي که جلو تر از آنها قدم بر نمي داشت و نهايت احترام را در برخورد با آنها رعايت مي کرد .وي در دوران انقلاب با اين که نوجواني بيش نبود ، پيوسته با مردم در مبارزات آنها شرکت نمود و پس از پيروزي انقلاب با قصد کمک به مردم محروم در جهاد سازندگي مشغول شد. وي بعد از چندي براي حفظ و حراست هر چه بيشتر از انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران در آمد . او در اين لباس مقدس بارها راهي منطقه شد و در همين اثنا با دختر دايي خود پيوند زناشويي بست ، اما ازدواج نتوانست حضور او و تلاشش را درجبهه کم کند .
تواضع ، تقيد و صفاي محمد رضا در جبهه آنچنان ديگران را تحت تاثير قرار مي داد که بسياري از همرزمانش براي حل مشکلات خود به او مراجعه مي کردند ، او علاوه بر فرماندهي گردان تخريب ، سنگ صبور ياران بود. احساس مسئوليت در مورد تربيت معنوي نيروهايش او را وا مي داشت که از برنامه هاي عقيدتي هر چه بيشتر در جهت سازندگي روحي بچه ها استفاده کند .
«محمد» عقيده داشت نيروي تخريب حرف اول را در عمليات مي زند و وقتي مي تواند به خوبي وظيفه خود را انجام دهد که از جهت معنوي پختگي لازم را داشته باشد .
بعد از حدود سه سال دوران عقد به اصرار فراوان خانواده زندگي مشترک را آغاز کرد. او مي خواست شروع زندگي مشترک را تا پايان جنگ به تعويق اندازد ، اما بالاخره تسليم شد و در مراسمي بسيار ساده عروس خود را به خانه برد و بعد از چند روز مجددا رخت خود را به جانب جبهه کشاند .پاي صحبت همرزمانش که مي نشيني مي گويند .نظافت، حتي در استفاده از جزيي ترين وسايل دقت داشت که مبادا از سهميه ديگران استفاده کند .و اين اخلاق او مختص به جبهه نبود. تقيد در کلام، رفتار و در همه سکناتش خود را نشان مي داد .
در مدت فعاليتش در جبهه سه مرتبه مجروح شد اما هر بار با حال مجروحيت دوباره به منطقه بر گشت. او هر چه به شهادت نزديک مي شد، خود ساخته تر مي شد . آخرين دفعاتي که به مشهد آمده بود ، روي تشک نمي خوابيد ، بسيار کم مي خورد ، روزها روزه مي گرفت و شبها را تا صبح به عبادت مي پرداخت .در آخرين مرخصي سعي کرد هر چيزي که ذره اي علاقه او را جلب مي کرد از دل بيرون کند ، تمامي عکس هايي را که گرفته بود ، نامه هايي را که در مدت مبارزه در «لبنان» براي همسرش فرستاده بود، از بين برد و وقتي سوال همسرش را شنيد، در پاسخ گفت: اگر قرار است شهادت نصيبم شود، مي خواهم خالص خداوند را ملاقات کنم .محمد رضا چند روز قبل از شهادت نامه اي براي همسرش مي فرستد و در آن تاکيد مي کند که :تنها به خدا نزديک شو تا تمامي غمها را فراموش کني ، از رفتن من هم ناراحت نباش .
اين جمله زنگ خطر را در جان همسرش به صدا در آورد . او مطمئن شد که محمد رضا را ديگر نمي بيند .شب عمليات والفجر 8 دوستان «محمد رضا» شاهد مناجات عاشقانه او با خداي خود بودند و او به دوست نزديک شده بود .
«محمد رضا» در آخرين ساعات زندگي در جهان خاکي مجروح شد ، تيري به دستش اصابت کرد اما به خاطر حفظ روحيه نيروهايش به عقب بر نگشت و عاقبت در ساعت 5 بعد از ظهر روز بيست و دوم بهمن 1364 در هواي دوست تا باغ ملکوتش پر زد و بر دل ياران، غمي ابدي گذاشت .
بدن مطهر شهيد محمد رضا نظافت در بهشت رضا آرام گرفت اما خاطراتش هنوز هم بر دل بچه هاي گردان تخريب تيپ 21 امام رضا (ع) آتش مي زند ، چه مي شود کرد، با يد سوخت و ساخت .باشد که ما هم مثل ياران آفتاب شويم .
منبع:”کاش با تو بودم”نوشته ي رويا حسيني،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و 23000شهيداستان خراسان-1384
خاطرات
منصوره نظافت :
پسر کوچکي بود ، با همان شور و شوق کودکي از پله ها پايين و بالا مي پريد و من نگاهش مي کردم ، ديدم دو پله را يکي کرد و نزديک بود به زمين بخورد .گفتم :چرا اين طوري مي کني ؟گفت: نگاه کردم روي اين پله ديدم مورچه ها راه مي روند ، نمي خواستم لگدشان کنم .
رفته بودم براي راهپيمايي، خيلي شلوغ بود و مامورين شروع به تير اندازي کردند ،در اين موقع يک مرتبه محمد رضا را ديدم ؛ جلو آمد و گفت :آبجي شما بارداري، چرا آمدي ؟… و بعد من و چند نفر از خواهران را برد داخل کوچه اي و در خانه اي را زد و ما را داخل حياط کرد و گفت :همين جا بمانيد تا شلوغي بر طرف شود ، آن وقت خودم مي آيم دنبالتان، آنروز بعد از ساعتي محمد رضا به دنبالمان آمد و با او به خانه بر گشتم .
مادر شهيد:
پدرش سالخورده بود و محمد رضا هميشه او را به حمام مي برد ، مي ديدم خيلي طول مي کشد تا از حمام بر گردد. يک روز پرسيدم :مادر جان چرا اين قدر طول مي دهي ؟
جواب داد :حاج آقايم در حمام خوابش مي برد ، صبر مي کنم تا بيدار شود بعد تنش را بشويم .گفتم :خوب بيدارش کن .گفت :نه مادر ، بهتر است صبر کنم تا خودش از خواب بيدار شود .
منصوره نظافت يزدي:
دختر دايي اش را برايش خواستگاري کرديم و قرار عقد و عروسي را گذاشتيم . به محمد رضا گفتم :خانمت از من خواسته ، به تو بگويم که لباس سپاهت را به تن کني و با همين لباس در مراسم عقد باشي .
گفت :حتما همين لباس را مي پوشم .بالاخره روز عروسي رسيد و محمد رضا در حالي که لباس سپاه را بر تن داشت، در سر سفره عقد حاضر شد .
سه سال از زماني که عقدشان کرده بوديم، مي گذشت . هر چه اصرار مي کرديم که خانمت را به خانه بياور مي گفت :حالا بگذاريد جنگ تمام شود ، بعد ما مي رويم سر خانه زندگي مان .
بالاخره اينقدر اصرار کرديم تا تصميم گرفت عروسي را راه بيندازد. شب عروسي خيلي بي سر و صدا دنبال عروس رفتيم و خيلي آرام عروس را به خانه آورديم ، با اين که صاحب خانه شان در همان حياط زندگي مي کرد، صبح مي گفت :ما اصلا ديشب متوجه نشديم که شما عروس آورديد .افسوس که زندگي مشترکشان 9 ماه بيشتر طول نکشيد و محمد رضا به شهادت رسيد .
 
مرضيه اکبر زاده، همسرشهيد :
در رعايت حق الناس خيلي دقيق بود. هميشه به من مي گفت :مراقب باش هر کاري مي کني ضرر به خانه وارد نشود .شبي عکسي از امام را به خانه آورد ، قصد داشت آن را به ديوار بزند ، صدايم زد و گفت :مرضيه جان برو از صاحب خانه اجازه بگير ، ببين راضي هستند ما عکس را به ديوار نصب کنيم ؟
به خانه پدرم رفته بوديم ، آخر شب باران شديدي شروع به باريدن کرد ، موقع بر گشت ، يکي از دوستانش را ديديم، او ما را به خانه رساند. با دوستش خداحافظي کرديم .گفتم :کاش اين بنده خدا را تعارف مي کردي مي آمد داخل. گفت :خوشحالم که تعارف نکردم ، چون آخر شب است تعارف من زباني بود و من به علت خستگي قلبا راضي نبودم. با اين حساب تعارفم رنگي از دروغ داشت .
آن روز از سر کوچه ماست خريد و به خانه آورد ، سفره را پهن کردم و مشغول صرف غذا شديم ، گفتم :ماستي که امروز خريدي ترش است و بوي دود مي دهد ، چهره اش را در هم کشيد، اما چيزي نگفت.از او علت ناراحتي اش را پرسيدم. گفت :چرا غيبت مي کني؟ در برابر اين همه تقيد حرفي براي گفتن نداشتم .
زودتر از من به خانه آمده بود و چون کليد نداشت در کوچه به انتظارم نشسته بود ، از دور او را ديدم که پشت در حياط منتظر است و کتابي را در دست دارد و مطالعه مي کند. جلو تر که آمدم متوجه شدم قرآن کوچکش را در دست گرفته و مشغول قرائت قرآن است .او حتي در کوچه وقتش را تلف نمي کرد .
تير ماه بود و هوا بسيار گرم ، محمد رضا هر روز را روزه مي گرفت و بعد از ظهر فرش را در حياط مي انداخت و نماز قضا مي خواند. گفتم :آخر در اين گرماي تابستان چرا هر روز را روزه مي گيري ، لااقل زمستان که روز ها کوتاه تر است روزه بگير تا اذيت نشوي .با تعجب نگاهم کرد و گفت :تو تضمين مي کني تا زمستان زنده باشم !
به مقام زن و حجابش بسيار اهميت مي داد ، به مرخصي آمده بود و مشغول گفتگو بوديم. صحبت درباره منطقه بود. گفتم :کاش من هم مي توانستم به جبهه بيايم !گفت :هيچ مي داني چادر تو از سرخي خون من کوبنده تر است ؟شما همين که حجابت را رعايت کني مبارزه ات را انجام داده اي .
 
محمد کاظم نظافت :
در اوايل ورود به سپاه به تربت جام اعزام شد ، چند سالي آنجا مسئول بسيج بود .در يکي از اعزام هاي سراسري به جبهه ، فردي که ظاهرا ناراحتي روحي داشته و نمي توانسته به منطقه برود از اين که محمد رضا کاغذ در خواست او را امضا نکرده خيلي عصباني بود و زماني که او را براي صحبت و سخنراني به جايگاه مي خوانند خود را به جايگاه رسانده و سيلي محکمي در گوش محمد رضا مي خواباند. اطرافيان مي خواستند توبيخش کنند اما محمد رضا مانع مي شود . او را پايين مي آورد و با او آرام و منطقي حرف مي زند، به طوري که آن فرد عذر خواهي مي کند .
رضا حسيني :
از حميديه به طرف رحمانيه به راه افتاديم ، بعد از ساعتي به مقصد رسيديم ، موقع صرف غذا شد ، ما هر روز يک نفر را به عنوان شهردار انتخاب مي کرديم ، و شهردار کسي بود که تدارکات غذا را بر عهده داشت ، سفره را پهن مي کرد و بعد از غذا ظرف ها را مي شست .
برادر نظافت گاهي اوقات خودش شهردار مي شد ، اما آن روز قرعه به نام آشپز افتاد ، پس از صرف غذا برادر نظافت رو به شهردار کرد و گفت :مي شود کمي نمک برايم بياوري ، نمک را براي شستن دندان هايش مي خواست ، بعد از چند لحظه دوستمان نمک را آورد. برادر نظافت از او پرسيد :اين نمک از تدارکات خود ماست يا از گردانهاي ديگر .جواب داد :نه مال گردانهاي ديگر است . برادر نظافت بلافاصله نمک را بر جايش گذاشت .گفتم :بابا نمک است ديگر مگر چقدر قيمت دارد .جواب داد :به هر حال درست نيست از سهميه ديگران استفاده کنيم .از اين همه تقيدش در حيرت مانده بودم که او کجاست و ما کجاييم .
مقداري عطر آورده بودند تا بين بچه ها تقسيم شود ، شمارش کرديم ، از تعداد نيروها کمتر بود. تصميم گرفتيم به بچه هاي کادر گردان هر نفر يک شيشه بدهيم و به ديگران سه يا چهار نفر يک عطر. سهم برادر نظافت را به او دادم ، فرمانده بود و طبعا يک شيشه سهمش مي شد ، از من پرسيد :به همه داده ايد .اخلاقش را مي دانستم، گفتم بله ، آن وقت عطر را از من گرفت دوباره سوائل کرد :هر کدام از بچه ها يک شيشه عطر دارند .با اکراه گفتم :بچه هاي کادر هر کدام يکي ، اما بقيه هر سه چهار نفري يکي ، شيشه عطر را به من بر گرداند و گفت :اين را هم به نيروها بده ، من عطر نمي خواهم .
صادق شريعتي :
با مسئولين دسته ها و معاونانش در چادر فرماندهي جمع شديم تا براي شناسايي نقشه توجيه شويم ، برادر رضا هنوز نيامده بود ، ما که حوصله مان سر رفته بود ، چند نفري به تدارکات رفتيم تا ببينيم اگر چيزي براي خوردن هست بياوريم تا وقتي برادر رضا مي آيد، بچه ها مشغول باشند. او رفت و با يک جعبه بيسکويت و مقداري کشمش بر گشت . مشغول صرف آن شديم که برادر رضا آمد ، خيلي ناراحت شد ؛ خيالي رنگش تغيير کرد ، رو به ما گفت :هيچ فکر کرده ايد جواب بقيه بچه ها را چه مي خواهيد بدهيد. گفتيم :بابا جان ، يک بسته بيسگويت را که نمي شود بين يک گردان تقسيم کرد .گفت :اين دليل نمي شود که شما ها تنها به فکر خودتان باشيد .
مادرشهيد:
توي حياط مشغول لباس شستن بودم ، ديدم داداش هاي رضا مرتب مي آيند از اتاق چيزي بر مي دارند و مي روند بيرون . در دست پسرم لباس رضا را ديدم .پرسيدم لباسهاي رضا را براي چه مي خواهيد ؟
گفتند :اين جا يک آدم مستحق است، مي خواهيم به او بدهيم .بعد از ساعتي لباس شستنم تمام شده بود و من هم در اتاق نشسته بودم ، يک مرتبه ديدم رضا وارد شد ، شوکه شدم .گفتم :رضا جان تو کجا بودي ؟
کي آمدي ؟رفتم جلوي رويش که ببوسمش .دستم را روي پشتش گذاشتم . حس کردم زير دستم خالي است ، اما او اصلا به روي خودش نمي آورد گفتم :الهي بميرم ، مادر جان ، شد يک مرتبه سالم از جبهه بر گردي .حالاگاهي آرزو مي کنم کاش حالا هم رضا مجروح ولي زنده بود .
مجروح شده بود ، رفتم بيمارستان تا ببينمش ، همان طور که دوتايي با هم مشغول صحبت بوديم از راديو تلويزيون آمدند تا مصاحبه کنند .يک مرتبه رضا گفت :مادر جان مي شود چند لحظه اي بيرون باشيد . پرسيدم براي چي ؟گفت :حالا شما برويد بيرون ، الان اينها مي آيند و سوال مي کنند .گفتم :خوب سوال کنند ، تو هم جوابشان را مي دهي .گفت :نه مادر جان شما بيرون برويد .من از اتاق بيرون آمدم ، رضا بلافاصله سرش را زير پتو برد و خودش را به خواب زد تا مجبور نشود از جبهه رفتن و مجروح شدنش حرفي بر زبان بياورد .
محمد کاظم نظافت يزدي:
مجروح شده بود و در بيمارستان قائم بستري بود ، به ديدنش رفتم ، کنارش نشستم و با هم صحيبت کرديم بسيار ضعيف شده بود ، انگار يک اسکلتي را يدک مي کشيد ، تازه آن اسکلت هم پر از ترکش و هيچ جاي سالمي نداشت .
ناگهان خبر فتح خرمشهر را شنيديم ، ولوله اي به پا شد .و از خوشحالي روي پا بند نبود ، گويا اصلا مجروح نيست ، براي لحظاتي تمام درد و رنج خودش را با خوشحالي فتح خرمشهر از ياد برد .
رجبعلي کريميان :
او شاگردان ايثار گري تربيت کرد، يادم مي آيد در يکي از کلاس هاي آموزش تخريب با چند نفر از مربيان که سر گرم آموزش خنثي نمودن مين به بچه ها بودند ، متوجه مي شوند با فشاري که بر شاخک مين وارد آمده ، ضامن در حال عمل کردن است و چون مين جهنده بود ، اين سه مربي بلافاصله خودشان را روي مين انداختند تا بقيه بچه ها از خطر نجات پيدا کنند . هر سه آنها در همان لحظه به شهادت رسيدند و به نوعي ايثار را به همگان آموختند .اينها شاگردان ايثار گري بودند که برادر نظافت تربيت کرده بود .
رضا حسيني :
در جاده خندق مستقر بوديم و نوبت گردان ما بود که پدافند داشته باشد . هواپيماهاي دشمن مدام بمباران مي کردند. آنقدر به سطح زمين نزديک مي شدند که با کاليبرشان چند نفر از بچه ها را جلو سنگر شهيد مي کردند .در همين حال چشمم به ماشين برادر نظافت افتاد ، او با سرعت از اين طرف جاده به سمت ديگر مي رفت. بين نيروها قرار مي گرفت و با وجود بمباران دشمن ، بچه ها را هدايت مي کرد و باز به سمت بچه هاي گروه ديگر بر مي گشت . ما وقتي فرمانده شجاعمان را مي ديديم ، شرم داشتيم که بخواهيم از خود ضعف نشان دهيم .
آن روز مسئول تدارکات به همه بچه ها لباس داد و يک دست هم براي برادر نظافت آورد. لباسي که براي او آوردند ، کره اي بود و جنسش از ديگر لباسها بهتر بود ، برادر نظافت آن را پوشيد و از چادر بيرون رفت .اما بلافاصله بر گشت ، لباس را از تنش در آورد ، رو به من کرد و گفت :به تدارکات برو و اين را عوض کن .پرسيدم :چرا ؟اين که جنسش خيلي خوب است .گفت نه ، پوشيدنش برايم خوشايند نيست ، اين را به تدارکات بده و از همان لباسهاي ساده بسيجي برايم بگير .
همسر شهيد:
هر گاه از او مي پرسيدن در جبهه چکار مي کني ؟چه مسئوليتي داري ؟مي گفت هيچي ، يک رزمنده ساده اسلحه دست مي گيرم و به دستور فرمانده مي جنگم .
آن روز به اصرار من که دلم مي خواست از جبهه برايم تعريف کند، گفت :چند روز بعد از عمليات من و چند نفر از بچه ها در منطقه راه را گم کرديم ، خيلي خسته و گرسنه بوديم ، بعد از طي مسافتي به يک دوراهي رسيديم يک راه جاده صافي بود و راه ديگر کوهستاني و سخت ، مانده بوديم از که کدام راه برويم تا بچه هاي خودمان را پيدا کنيم ؟
آخرش استخاره گرفتم ، قرآن جواب را داد ، راه کوهستاني بهتر است .
بعضي از بچه ها قبول نکردند ، گفتند :با اين خستگي نمي توانيم از راه کوهستاني بياييم ، دو گروه شديم ، عده اي از جاده صاف رفتند و من و چند نفر از بچه ها از راه کوهستاني ، پس از مدتي پياده روي و کوه پيمايي به پادگان رسيديم ، بچه هاي خودمان بودند ، خيلي خوشحال شديم ، آنها آب و غذا به ما دادند و بعد از آن مشغول استراحت شديم که بچه هاي گروه اول تازه رسيدند ، تعجب کردند ، پرسيدند :چطور شد که شما زودتر رسيديد .گفتم ما با خدا مشورت کرديم و شما به راي خودتان عمل کرديد .
حسين واعظي :
در فرماندهي با عده اي از بچه ها نشسته بوديم ، يکي از بچه ها آمد و بين چند نفري که آنجا بوديم شکلات تقسيم کرد ، به برادر نظافت هم داد ، همين که او شکلات را در دهانش گذاشت ، يکي از بچه ها گفت :در ضمن اينها را تک زديم ( منظورش اين بود که از کسي کش رفتيم ) برادر نظافت بلافاصله شکلات را از دهان خارج کرد و گفت از کي ؟گفتيم از امير نظري ، امير شوخ طبع ترين نيرو بين ما بود و همه او را مي شناختند هر چه اصرار کرديم که راضي اش کنيم شکلات را بخورد، حريفش نشديم .گفتيم :بابا !هميشه امير به ما تک مي زند يک بار هم ما به او تک بزنيم ، بعد هم به او مي گوييم و کلي هم مي خنديم .اما برادر نظافت راضي نشد مي گفت :به هرحال بايد با اجازه اش باشد ، بعد هم که امير را ديد از او طلب حلاليت کرد .
 
محمد صادق شريعتي:
در شب عمليات قرار بود بعد از شکسته شدن خط، گردان ما خاکريز را فتح کند .وقتي عمليات شروع شد برادر رضا را ديدم که سوار بر يک موتور تا جلو خط مي رود و بر مي گردد. دشمن گراي جاده را داشت و به اصطلاح جاده را شخم مي زد و حسابي گلوله باران مي کرد .برادر نظافت مي توانست در پشت خط باشد و با بيسيم ارتباط برقرار کند اما طاقت نمي آورد؛ مي خواست به طور عيني صحنه را زير نظر داشته باشد و همين امر بچه ها را تشويق مي کرد تا بيشتر تلاش کنند .
چند متري با سنگر دشمن فاصله داشتيم ، صداي برادر نظافت را شنيدم، مي گفت :برادران گردان توجه کنند ، به حمد الله خط شکسته و پل زده شد. بچه ها به محض شنيدن اين خبر دستها را به طرف آسمان بلند کردند و خدا را شکر گفتند .
سيد سعيد فراهاني :
مي گفت :روي بچه هاي تخريب بايد از بعد معنوي خيلي کار شود ، در عين حال حساسيت فراواني در مقابل افراط گري داشت . چند وقتي مي گذشت که روحاني تخريب رفته بود و آن روز نماز جماعت را پيرمردي که در گردان بود، اقامه کرد و بعد از نماز شروع به صحبت کرد ،ادعا کرد که مي تواند پيش بيني هايي از عمليات را داشته باشد .برادر نظافت که احساس خطر کرده بود به من ماموريت داد که با او صحبت کنم و او را به بحث بکشانم تا به اين وسيله موضوع براي بچه ها روشن شود . هنوز از جا بلند نشده بوديم که يک مرتبه اين پيرمرد صدا را بلند کرد :هر که مي خواهد به کربلا برود دنبال من بيايد .
توي ميدن صبحگاه ، بچه ها که حسابي مجذوبش شده بودند به دنبالش به راه افتادند ، کفشها را در آورد و بقيه هم از او تبعيت کردند .پيرمرد گفت :هر که کمي خواهد به کربلا برود، بيايد پشت سر من نماز زيارت کربلا بخواند، اما نيت فردا است. موضوع خيلي جدي شده بود ، برادر نظافت که حسابي خونش به جوش آمده بود، گفت :عمر اين پيرمرد در تخريب سر آمده ، او با اين کار بچه ها را دچار انحراف مي کند .اما کوچکترين مخالفتي در آن لحظه با اعتراض شديد نيروها موجه مي شد ، چون اينکه آنها خوشبختانه باورش داشتند .
به محض اينکه نماز زيارت تمام شد برادر نظافت حتي اجازه نداد او ناهار را در گردان باشد، به من دستور داد او را به ستاد خبري ببرم .
پيرمرد را به چادري برده و با او صحبت کردم ، اما او کم کم به کذب متوسل شد .ديگر درنگ جايز نبود ؛ همان لحظه او را به ستاد خبري تحويل دادم .برادر نظافت براي آنکه بچه ها از حال و هواي افراطي بيرون بيايند ، چند شب پياده روي شبانه بر قرار کرد و به اين ترتيب با هوشياري برادر نظافت آن انحراف در همان ساعات اوليه از بين رفت .
برادر نظافت هميشه مي گفت :نيروي تخريب بايد از همه بيشتر به معنويت بپردازند تا بهتر بتواند جانفشاني کند ، يک روز يکي از برادران سر گروه را خواسته بود و فرمايشات علي (ع) را به مالک اشتر انتخاب کرد و گفته بود شما حتما براي بچه ها اين خطبه و سفارشات را توضيح دهيد .تاکيد فراواني براي انجام مستحبات داشت ، حتي در غذا خوردن .آن شب سفره را پهن کرديم .طبق معمول برادر نظافت شروع به خواندن دعاي سفره نمود ولي چند نفر از بچه ها توجه نداشتند و صحبت مي کردند .بعد از شام چند نفري سوره واقعه را خواندند و بقيه خوابيدند ، هنوز چشمهايشان گرم نشده بود که بيدار باش زدند . چيزي نزديک به دو ساعت پياده روي ، مي دانستيم حتما علتي دارد اما دليلش را نمي دانستيم .
هرطور بود پياده روي تمام شد و به چادر بر گشتيم ، از يکديگر علت بيدار باش را جويا شديم تا اينکه چند نفر از بچه ها که به برادر نظافت نزديکتر بودند، گفتند :برادر نظافت اين بيدار باش را داده تا بچه ها يادشان بماند از اين به بعد توجه بيشتري به انجام مستحبات نشان دهند .
محمد باقر فيض آبادي :
عراق تلاش زيادي داشت که جزيره بوارين را از ما بگيرد .دو سه روزي بود که آتش فراواني بر سر بچه ها مي ريخت. هواپيما ها هر لحظه در حال بمباران بودند ، ديگر نمي دانستيم چه کنيم ، بعضي از بچه ها در حالي که در پشت خاکريز نشسته بودند، با تير اندازي دشمن شهيد شدند .برادر نظافت که مي دانست ، اگر او کمي جانب احتياط به خود بگيرد روحيه بچه ها تضعيف شده و آنها حسابي خودشان را مي بازند .
در همين لحظات آتش سنگين، از بالاي خاکريز حرکت مي کرد ، مي دويد و به همه بچه ها سفارش مقاومت مي کرد و نيرو ها که او را اين طور مي ديدند، روحيه خود را باز مي يافتند .در اين بين چند نفر از نيروهاي جديد سينه خيز از پشت خاک ريز به سمت او آمدند .برادر نظافت صدايش را بلند کرد :يا از اينجا برويد و يا اگر قرار است در خط بمانيد، بايد از جا بلند شويد ، اجازه نمي دهم روحيه نيروهايم را تضعيف کنيد .
بچه ها که او را با آن استقامت ديدند ، دوباره روحيه خوبي پيدا کردند و توانستيم در مقابل دشمن ايستادگي کنيم
محمد کاظم نظافت :
هم زمان با هم در منطقه بوديم ، او به ديدنم آمد ، بعد از تعارفات معمول ، رشته کلام به شهادت و لياقت رسيد. گفت :نمي دانم چرا شهيد نمي شوم ؟نمي فهمم علتش چيست که اين لياقت را پيدا نمي کنم ؟
گغفتم :اجازه دارم نظرم را بگويم ؟گفت :اگر بگويي خوشحال مي شوم .ادامه دادم :شايد دليلش اين باشد که مدت زيادي است در واحد تخريب مانده اي شايد يک تنوع حال و هوايت را عوض کند و از يک نواختي و عادت بيرون بيايي. صورتم را بوسيد و تشکر کرد ، آن روز بعد از ساعتي از هم جدا شديم .مدتي بعد در مرخصي دوباره همديگر را ديديم ، رو کرد به من و گفت :سفارشت را انجام دادم، واحد ماموريتم عوض شد، نمي دانم که چطور شد که گفتم :پس مطمئنم به مقصودت مي رسي .محمد رضا پس از مدتي در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد .
زمزمه اش را شنيدم: الذي خلق الموت و الحياه ليبلوکم ايکم احسن عملا .اين آيه را بارها مي خواند ، مناجات مي کرد و زاري و انابه اش را مي شنيدم :خدايا! ياري ام کن تا از آزمايش سربلند بيرون بيايم .
وارد اتاق شدم ، چشمانش پر از اشک بود، به من گفت :مرضيه دعا کن اسير دنيا نشوم ،دعايم کن تا اسير زرق و برقش نباشم .همانطور که دلش مي خواست اسير نشد ، پرواز کرد و رفت .
مادر شهيد:
بار آخري که مجروح شد، هنوز پانسمان دستش را باز نکرده بود که دوباره راهي منطقه شد. خانمش خيلي اصرار داشت که اول بهبودي کامل بدست بياور و بعد به جبهه برگردد .رضا در جوابش گفت :امروز به بهشت رضا رفتم ،آنجا مادر شهيدي را ديدم، به من گفت :اين زمان در واقع همان شب عاشورا است .مردم مي توانند که يا با امام حسين باشند يا صحنه را ترک کنند ، شما خودتان انتخاب مي کنيد ، اگر منطقه بروي براي خود رفته اي ، اگر هم نروي باز هم آزاديد. رضا ادامه داد :اين حرف مادر شهيد برايم آنقدر اثر داشت که ديگر نمي توانم در اين جا بمانم ؛ بايد هر چه زود تر بر گردم جبهه .
همسرشهيد:
به سختي مجروح شد اما پس از مدتي بهبود پيدا کرد ، در اين مدت خيلي در فکر بود تا بالاخره ذهنيات خودش را بر زبان آورد. گفت :نمي دانم کجاي کارم لنگ مي زند ، حتما بايد نقصي داشته باشم که شهيد نمي شوم ، نکند شما راضي نيستي؟ آن روز از زير بار جواب فرار کردم ، تا اينکه دوباره به منطقه بر گردد ، موقع خداحافظي به من گفت :دعا کن شهيد بشم ، ناراضي هم نباش اين حرف او بر من خيلي اثر کرد ، نمي تواتنستم دلم را راضي کنم و شهادتش را بخواهم اما گفتم :خدايا هر چه که صلاح است براي او مقدر کن .رضا رفت و همان بار شهيد شد .
مادرشهيد:
محمد رضا هرگز قدمي جلوتر از بزرگترش بر نمي داشت ، سعي مي کرد پشت سر من حرکت کند .بعد از شهادتش يکي از همسايه ها آمده بود و مي گفت :حاج خانم، آقا رضا براي اين دنيا نبود ، در يک عالم ديگري سير مي کرد ، بارها سعي کردم که از او سبقت بگيرم ،اما نشد .اگر به حرم رفتم او از من زود تر آنجا بود ، اگر هم به مسجد رفتم باز آقا رضا زود تر آنجا حاضر شده بود .
همسر شهيد:
هر دفعه مي خواست به منطقه برود ، موقع خداحافظي چند قدم مي رفت و دوباره بر مي گشت ، لبخندي مي زد و باز خداحافظي مي کرد .اما اين بار موقع وداع گفت به خدا مي سپارمت ، او رفت و حتي پشت سرش را هم نگاه نکرد. همان لحظه فهميدم اين آخرين ديدار است .
کفيلي :
شب عمليات والفجر تا صبح با بيسيم با ما در ارتباط بود ، صبح زود که ديدمش ، روحيه بالايي داشت .آنروز دشمن فشار زيادي روي بچه ها مي آورد ،نيروهاي کادر همه به جز خودش و يکي دو نفر ديگر شهيد و مجروح بودند ، اما با اين حال او آنها را تشويق به ايستادگي مي کرد .
حملات دشمن آنقدر شديد بود که ما مرتب نارنجک دستي پرتاب مي کرديم ، به او گفتم :برادر نظافت اگر آن گوشه از خاکريز را يک لحظه رها کنند، همه يا شهيد مي شوند و يا اسير . به من گفت :همين حالا مي روي آن گوشه را به عهده مي گيري .گفتم : آخر مسئوليتش سنگين است ، اجازه بده من نباشم. گفت :برو آنجا تا زماني که زنده هستي همان جا بمان ، وقتي شهيد شدي تکليف از گردنت ساقط مي شود .
آن روز ساعت 5 بعد از ظهر برادر نظافت دستش تير خورد و تاشب حاضر نشد براي پانسمان به عقب بر گردد . ساعت حدود 10 شب بود که در مسافت خيلي نزديک صداي بر خورد خمپاره آمد ، بيرون دويدم ، خمپاره به سنگر برادر نظافت اصابت کرده بود و او حاضر نشد به عقب بر گردد و همان جا شهيد شد .
همسر شهيد :
او از زمين خاکي پر کشيده بود و من هنوز نمي دانستم ، همان طور که خودم را به خواب شيرين سپرده بودم ،ديدم وارد اتاق شد ؛ لباس خادم حرم امام رضا بر تن داشت ، آقاي روحاني سيدي هم همراهش بود ، خيلي عجله داشت .جلو آمد و گفت :آقا امام رضا مرا به خادمي قبول کرد ، حالا هم آمده ام با تو خداحافظي کنم و بعد از لحظه اي رفت .
از خواب پريدم ، دل شوره گرفتم ، بعد از چند روز خبر شهادت محمد رضا را به من دادند و من فهميدم همان شب که خوابش را ديدم او به شهادت رسيده بود .
او را به صورت زيبايي در خواب ديدم ، گفتم: من هم مي خواهم بيايم پيشت ، مي خواهم بيايم آنجايي که تو رفتي . گفت :کاري ندارد فقط بايد سه کار را انجام دهي: اول آنکه دروغ نگويي، دوم غيبت نکني ، سوم به پدر و مادرت خيلي احترام بگذاري…
از خواب پريدم ، با ديدنش انگار سبک شدم و او مثل هميشه راه را برايم روشن کرد .
برادرشهيد:
قصد تجديد فراش داشتم ، بزرگتر ها گفتند: واقعا تصميم گرفتي دوباره ازدواج کني؟ گفتم بله شب محمد رضا را در خواب ديدم ، درون هواپيمايي بود و من در صندلي پشت سر او نشسته بودم سرش را به طرفم گرداند و گفت :مي گويند نمي شود با همين يکي پرواز کرد ، ديدي من پرواز کردم .محمد رضا نگاه حکيمانه اي به من انداخت و ديگر چيزي نگفت .
از خواب بيدار شدم، انگار مي خواست چيزي به من بگويد. جرقه اي در ذهنم ايجاد شد ، او مي خواست به من بگويد اگر مي خواهي پرواز کني با همين يک همسر هم مي شود .از تصميمم بر گشتم و ازدواج دوم را انجام ندادم .
مادر شهيد:
شيخ محمود برادرم است و ما دخترش را براي محمد رضا گرفتيم ، او علاقه زيادي به برادرم داشت .هر وقت مي خواست به خانه دايي اش برود، به خانمش مي گفت :مرضيه حالا به خانه دايي مي رويم من کلي حرف با او دارم ، باز مرا دستپاچه نکني ، هي بگي زود باش ، من يک عالم سوال از دايي دارم که بايد از دايي بپرسم . او هميشه سوالهاي شرعي را از برادرم مي پرسيد .
شيخ محمود مدتي را در جبهه بود ، مي گفت :محمد رضا همانجا هم مرا راحت نمي گذاشت، هميشه يک دفتر و قلم در دستش بود و دنبالم راه مي افتاد که جواب سوالهايش را بدهم. وقتي هم که وسايل محمد رضا را بعد از شهادتش به ما تحويل دادند ، برادرم دفترچه يادداشت محمد رضا را ديد . در لابه لاي دفترچه سوال و جوابهايي نوشته شده بود .شيخ محمود گفت :اين نوشته ها همان مطالبي است که آخرين بار از من سوال کرد .
چه در دوران عقد و چه بعد از آن ، مرتب در جبهه بود به او گفتم :مادر جان تو که مي خواستي هميشه جبهه باشي کاش اصلا زن نمي گرفتي ، لااقل من از روي برادر زاده ام خجالت نمي کشيدم. جواب داد :مادر جان رفتن به منطقه وظيفه است، بايد بروم.
برای اطلاعات بیشتر در مورد شهید محمدرضا نظافت یزدی لطفا روی لینک (محمد رضا نظافت یزدی فرمانده واحد تخریب تیپ 21 امام رضا(ع)) کلیک نمایید.