سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید صاحب صنعتکاران گرامی باد

سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید صاحب صنعتکاران گرامی باد

سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید صاحب صنعتکاران گرامی باد

سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید صاحب صنعتکاران گرامی باد
گفتگوی مشرق با همسر شهید صنعتکاران
مردی از قبیله تخریب
من وضع مالی خوبی ندارم، خودم هستم و چند کتاب. سپاهی هم هستم. شاید همین زندگی متوسطی که در خانه پدرت داری هم نتوانم برایت فراهم کنم. حالا با این شرایط با من ازدواج می کنید؟
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، وقتی برای مصاحبه با خانم میرعبدالهی همسر شهید صاحب صنعتکاران وارد منزلشان شدم با زنی روبرو بودم که شاید جمعا یکسال در کنار همسرش زیسته بود. اما آنچنان با احساس از شهید صنعتکاران صحبت می کرد که گویی سالهاست با ایشان زندگی می کند.
خانمی بسیار خوش برخورد و تو دار که در طول مصاحبه کوچکترین اشاره ای به مشکلات چندساله اش نداشت. خانم میرعبدالهی برای پسری که در تمام زندگی اش تنها تصاویری از پدر را دیده آنچنان مادری را تمام کرده است که الان فرزندش نیز عاشقانه راه پدر را ادامه می دهد.
گفتگوی زیر صحبت های این همسر فداکار است که لحظات شیرین زندگی در کنار شهید صنعتکاران را اینگونه تعریف می کند:
زهرا میر عبدالهی هستم. فرزند سید اسلام و عزت سادات بالا صفت. اهل دماوند هستیم. پدر و مادرم هر دو از بچه گی ساکن تهران شدند. پدرم مغازه خشکبار فروشی داشت که دو سال پیش هم فوت کردند.
احمد تنها فرزندم متولد ۱۷ خرداد ۱۳۶۵ است. زمانی که احمد به دنیا آمد ۲۵ روز بود که پدرش به شهادت رسید و در واقع شهید صنعتکاران فرزندش را ندید.
همسرم صاحب صنعتکاران هم سال ۱۳۳۶ در کربلا متولد شده بود و در واقع خانواده اش ایرانی های مهاجرت کرده به عراق بودند. چون ایشان نیمه شعبان به دنیا آمدند اسمشان را گذاشته بودند صاحب. زمانی که صدام ایرانی ها را از عراق اخراج می کرد خانواده شهید صنعتکاران هم به کشورشان برگشته و ساکن خیابان ۱۷ شهریور تهران می شوند.
در یک خانواده مذهبی متوسط بزرگ شده بودم و حتی در دوره دبیرستان قبل از انقلاب که خیلی از دخترها با لباس های نامناسب در مدرسه حضور پیدا می کردند من چادر و روسری سرم می کردم. به خاطر همین هم که روسری ام را بر نمی داشتم علی رغم اینکه جزو شاگردان درس خوان بودم اما انظباتم ۱۷ شد. دبیرستان را سال ۵۷ گرفتم. دوران انقلاب هم سرم به کار خودم بود و فقط از مبارزات انقلابی با خانواده در راهپیمایی ها شرکت می کردیم.
در خانواده کسی که سیاسی باشد نداشتیم. با امام خمینی هم توسط رساله شان آشنا شدم. خانواده ام از ایشان تقلید می کردند. مادرم دوم هر ماه جلسه قرآن داشت که فکر می کنم از طریق همین جلسات بود که آنها هم با امام آشنا شده بودند.
از روزی که قرار بود امام تشریف بیاورند ایران خاطره خوبی دارم. آن زمانها همه ماشین نداشتند. عمویم یک ماشین پیکان تاکسی داشت که خانواده ما و عمویم همه به زور سوار ماشین شدیم که برویم بهشت زهرا دیدار امام. الان که برای پسرم تعریف می کنم با تعجب می پرسد که چطور این همه آدم در یک پیکان جا شدید؟! شوقی که ما داشتیم برای رفتن به بهشت زهرا باعث شده بود تنگی جا اذیتمان نکند. وقتی رسیدیم تلاش کردم و خودم را رساند جلو. صحنه جالبی بود. گرد و غباری بلند شد و وقتی نشست امام نمایان شد.
نمی دانم چطور بگویم که چه حسی داشتم اما حسم مثل کسی بود که مشرف می شود به خانه خدا. احساس غریبی را با تمام سلولهای بدنش درک می کند اما قادر نیست در قالب کلمات بگنجاند و برای دیگری بگوید.
من اگر چه در مبارزات شرکت نمی کردم اما اهل مطالعه کتاب‌های شهید بهشتی و شهید مطهری بودم و در انتخاباتی که بعد از انقلاب صورت می گرفت اگر چه جو بر علیه افرادی چون شهید بهشتی درست شده بود اما من می دانستم که آنها حق هستند و به آنها رای می دادم. البته عمویی هم داشتم که هم سن و سال خودم بود و وارد سپاه شده بود که ایشان هم اطلاعاتی به من می داد.
دبیرستان که بودم دوستانی داشتم که به منافقین پیوسته بودم. دوستی بود که اتفاقا با ما همسایه هم بودن. خواهرش دختر مومن و شوهر خواهرش هم سپاهی بود اما او از طریق برادرش که دانشجو بود وارد این خط فکری شده بود. گاهی برای من جزواتش را می آورد که بخوانم اما من می دیدم افکار او در چه مسیری منحرف می شود و ارتباطم را با او قطع کردم.
اول دوست داشتم بدانم نظرات انها چیست. چون اسمشان را هم گذاشته بودند مجاهدین خلق که به نظرم جالب آمد. حتی گاهی کتب مهدی رضایی را که جزو سران منافقین بود مطالعه می کردم.
وقتی جنگ شروع شد فکر می کنم توسط عمویم که پاسدار بود متوجه شدم. ایشان می گفت ما باید برویم خرمشهر و مناطقی که جنگ شده چون صدام به این شهرها حمله کرده و بمباران می کند.
۲۴ساله بودم که سال ۱۳۶۳ با شهید صنعتکاران ازدواج کردم. یکی از اقوام دور مان به وقتی دیده بود من محجبه هستم به مادرم گفته بود همسایگی ما همچین پسری هست و خیلی بچه خوب و با ایمانی است. از اینجور تعریف ها کرده بود و از مادرم خواسته بود که به آنها بگوید بیایند خواستگاری من. اول مادر صاحب آمد خانه ما و به صورت کاملا سنتی ما با هم آشنا شدیم.
زمانی که قرار شد با هم راجع به ازدواجمان صحبت کنیم شهید صنعتکاران گفت من در کربلا به دنیا آمدم. راستش من نمی دانم چطور تا آن زمان فکر می کردم کربلا هم جزیی از ایران است. گفتم باشه مگه چه اشکال داره؟ مهم اینه که اعتقادات ما به هم می خورد. بچه های سپاه آن زمان واقعا افراد خاصی بودند. آن زمان بیشتر از الان عشق دین حرم امام حسین(ع) در مردم بود و این زمین آن چنان برای من مقدس بود که فکر می کردم حتما در ایران است.
شهید صنعتکاران به من گفتند من وضع مالی خوبی ندارم، خودم هستم و چند کتاب. سپاهی هم هستم البته من نمی دانستم ایشان در واحد تخریب مشغولند که اگر می دانستم هم در تصمیمم خلی ایجاد نمی کرد. شاید همین زندگی متوسطی که در خانه پدرت داری هم نتوانم برایت فراهم کنم. حالا با این شرایط با من ازدواج می کنید؟ من موضوعات مادی برایم اصلا مهم نبود. همان موقع گفتم به خاطر افکار مشترکمان فکر می کنم زندگی خوبی در کنار همدیگر داشته باشم که البته نمی دانستم عمر زندگیمان با هم اینقدر کوتاه خواهد بود.
مراسم ازدواجمان هم اینطور بود که تعدادی از اقوام را دعوت کردیم سالن قدس در خیابان تهران نو که آن زمان معروف شده بود به اینکه سپاهی ها آنجا مراسم می گیرند. ن هم مانتو شلوار پوشیدم. شام هم ندادیم. اتفاقا به خاطر ظاهرم یکی از اقواممان فکر کرده بود من خدمتکار آنجا هستم منتظر عروس بود. وقتی فهمید من همان عروسم بسیار تعجب کرد.
در خیابان افسریه طبقه بالای منزل عمه ام که حدودا ۵۰ متر بود را با ۱۰۰ هزار تومان رهن کامل کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد. که این پول را هم با هزار قرض و وام جور کرده بودیم.
صاحب بسیار مقید به نماز اول وقت و قرآن خواندن بعد از نماز صبح بود. اگر منزل بود امکان نداشت مسجد رفتنش ترک شود. خیلی اهل شوخی و خنده بود. مخصوصا با بچه ها خیلی زود ارتباط برقرار می کرد.
به حجاب من خیلی اهمیت می داد. اگر تار مویی از مقنعه ام بیرون می آمد سعی می کردبدون اینکه کسی متوجه شود با دست اشاره کرده و من متوجه شوم. خیلی با احترام برخورد می کرد، در طول مدتی که ما با هم زندگی کردیم یکبار اسم من را تنها صدا نکرد و همیشه می گفت: زهراخانم چون شما سید هستی احترامت واجبه.
وقتی می دید در مجالس عروسی آهنگ می گذارند خیلی ناراحت می شد و سریع آنجا را ترک می کرد. می گفت حتی اگر نزدیک ترین فامیلم هم در مراسمش موسیقی بگذارد من شرکت نمی کنم.
یادم هست نامزدی خواهرم بود و خانواده همسرش اگرچه مذهبی بودند اما ضبط کوچکی با خودشان آوردند که آهنگ بگذارند. صاحب بدون اینکه کسی متوجه شود نوارها را پنهان کرده بود. هر چه همه گشتند متوجه نشدند که کار کیست؟ آخر مراسم خودش نوارها را آورد و گفت این ها را بگیرید. دیگر هم در این خانه از این چیزها نیارید.
من خیلی سعی می کردم در کارهایش کنجکاوی نکنم. یک شب منزل مادرم بودم که شهید صنعتکاران تماس گرفت و گفت من امشب نمی آیم. من هم راحت قبول کردم. فردا که آمد دیدم ترکش انگشتش را باز کرده بود و تمام صورت و سینه اش پر از ترکش بود. گفتم چه شده؟! گفت داشتیم با نادعلی (که بعدها ایشان هم به شهادت رسید) و چند نفر دیگر موادی را بررسی می کردیم که ناگهان منفجر شد. در این اتفاق شهید نادعلی هم از ناحیه چشم به شدت مجروح شده بودند.
برایم تعریف کرده بود: قبل از اینکه وارد سپاه شوم در یک طلا فروشی کار می کردم. اما چون به نظرم درآمدی که از آنجا به دست می آورم شبه ناک است آن را رها کردم. مادرشان می گفتند: پس اندازی را هم که از آ دوران جمع کرده بود بخشید و گفت نمی خواهم این پول را در زندگی ام خرج کنم.بعد از آن رفته بود بسیج مالک اشتر در محلشان و سپس به همراه دوستانش، شهید ترابیان و شهید قاسمی وارد پادگان امام حسین(ع) شده بودند. که هر سه این شهدا از مربی های تخریب بودند.
نمی دانم کارشان به چه صورت بود که زیاد در مناطق جنگی نبودند و گاهی سه روز می رفتند و بر می گشتند. البته زمانی هم که تهران بودند صبح زود از خانه می رفت و آخر شب بر می گشت.
شهید قاسمی با تاملی گفت: آمدم خبر بدم صنعتکاران با ترابیان رفتند مسافرت و امشب نمی آیند خانه.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بین همه بچه های رزمنده نیروهای تخریب همیشه تودار تر و سر به زیر تر و مظلوم تر بودند. تخریب آدم خودش را می خواهد چرا که موقع عمل وارد دنیایی می شوی که تنها تو می مانی و خدایی که نظاره گر خواهد بود. دنیایی که بیشتر مرگ همپایت می شود تا زندگی! بازی با مرگ تنها کار مردانی است که زهد و تقوا کار یومیه شان است.
آنچه خواهید خواند روایتی از زندگی شهید صاحب صنعتکاران است به روایت همسرشان خانم زهرا میرعبدالهی. شهید صنعتکاران از تخریب چی های برجسته ای بودند که سال ۶۵ بر اثر انفجار به لقای معبود خویش شتافته و شهادت اجری بود برای جهادش.
زمانی که شهید صنعتکاران فهمید من بار دارم خیلی خوشحال شد. یک روز به من گفت: خانم! من می دونم بچه ما پسره. اگر پسر شد من اسمش را انتخاب می کنم اما اگر دختر بود شما برایش اسم بگذار. گفتم خوب شما دوست داری چه اسمی بگذاری؟ شهید صنعتکاران گفت: من دوست دارم یا نام پیامبر(ص) باشه و یا از القاب ایشان.
من چون اسم برادرم هم محمد بود گفتم نه، این اسم تکراریه. البته این بهانه را آوردم تا اسمی که آن زمان ها رایج بود مثل یاسر و ایمان و … برای پسرمان انتخاب کنیم. صاحب به من گفت: اسمهای منتخب تو و خودم را روی کاغذ می نویسیم و می گذاریم لای قرآن هر کدام که باز شد همان اسم را انتخاب می کنیم. قبول کردم.
اسامی را گذاشتیم لای قرآ و چند دفعه قرآن را باز کردیم اما هر بار نام احمد باز شد. من چون دلم می خواست اسم دلخواه خودم بشه گفتم حالا یکبار دیگه امتحان کنیم. شهید صنعتکاران اسامی را گذاشت داخل دستش و به من گفت: یکی را انتخاب کن. من برداشتم وقتی کاغذ را باز کردم باز احمد آمد. همان لحظه انگار که بداند فرزندش را نمی بیند، گفت: خانم پس چه من باشم چه نباشم اسم بچه مان اگر پسر بود همین احمد باشد.
وقتی پسرمان به دنیا آمد همه فامیل می پرسیدند اسمش را چه می گذارید؟ من جریان را برای همه گفتم که پدرش قبل از شهادت اسم احمد را انتخاب کرده بود.
پسرمان الان که بزرگ شده همیشه می گوید مامان چه اسم خوبی برایم انتخاب کردید. در واقع اسم احمد تنها یادگاری پسرم از پدرش است. چون هیچ وقت پدرش را ندیده و تنها تصویری از او دارد.
صاحب برایم از شهادت زیاد صحبت می کرد. انگار می خواست من را آماده کند، می گفت فلان دوستم که شهید شد همسرش اینگونه برخورد کرد یا فلانی بعد از شهادت خانواده اش فلان کار را کردند اما من هیچ وقت فکر نمی کردم صاحب شهید شود. نمی توانستم خودم را بگذارم جای زنانی که همسرشان شهید شده.
دو سه روز قبل از شهادت شهید صنعتکاران ایشان با شهید قاسمی و شهید ترابیان که هر سه هم از دوستان صمیمی بودند ماموریتی برایشان پیش آمد که رفتند غرب. ماموریتشان آن قدر خطرناک و با اهمیت بوده که دوستانشان نذر می کنند این سه نفر سالم برگردند. من چون نمی دانستم نگران هم نبودم. شب جمعه اش مادرم سیسمونی من را آورد و جمعه صبح هم صاحب از ماموریت برگشت. من همان شب خواب دیدم صدایی سه مرتبه به من گفت: شوهرت شهید شد! در همان عالم رویا می دانستم که همسرم تازه از ماموریت برگشته و گفتم اشتباه می کنید شوهرم امروز آمده و زنده است. اما آن صدا دوباره گفت: چرا، شوهرت شهید شد. هراسان از خواب پریدم اما به شهید صنعتکاران نگفتم چه خوابی دیدم ولی خیلی نگران بودم.
فردای آن روز دلشوره داشتم. صبح که می خواست برود احساس کردم چقدر چهره اش نورانی و زیبا شده و با خودم گفتم لابد به خاطر حمام کردن است. درست سه شب بعد از خوابم صاحب به شهادت رسید.
شهید صنعتکاران روز دوم ماه رمضان شهید شد. یادم هست شب اول به من گفت: خانم اگر می خوایی بیا بریم منزل مادرت سر بزنیم. گفتم: نه شما تازه افطار کردی و خسته ای. گفت: نه اگر دوست داری بیا بریم. موتور داشتیم و با همان رفتیم خانه مادرم. فردا صبحش نماز را در مسجد مسلم ابن عقیل نزدیک منزل مادرم خوانده بود و به پدرم می گوید می روم نان بخرم، دوست ندارم زهرا خانم برود در صف بایستد. پدرم می گوید شما برو سر کار من برادرش را می فرستم نان بخرد ببرد منزلتان. پول نان آن روز را هم صاحب به پدرم می دهد. برادرم نان آورد که همان شد افطار مهمانهایی که برای شهادت صاحب آمدند خانه ما.
شهید قاسمی با یکی دیگر از دوستان همسرم غروب بود آمدند منزل ما. خدابیامرز شهید قاسمی چهره سفیدی داشتد که من آن لحظه دیدم انگار ایشان کبود و سیاه شده بود. با تاملی گفت: آمدم خبر بدم صنعتکاران با ترابیان رفتند مسافرت و امشب نمی آیند خانه. من اینقدر از درون آشفته بودم که حس می کردم دیگر همسرم را نمی بینم.
به شهید قاسمی گفتم غیرممکنه! صاحب هر وقت قرار بود شب نیاید هر طور شده خودش به من زنگ می زد. ایشان گفت: این ماموریتشان اینقدر فوری بود که وقت نکردند به شما خبر بدهند. همان روز صبح به مناسبت دوم ماه منزل مادرم روضه بود و من به خاطر آشفتگی خوابی که دیده بودم خیلی گریه کردم. انگار زمینه داشت برایم کم کم آماده می شد. شب در رختخواب یواش یواش گریه می کردم و به خودم دلداری می دادم که حتما شهید قاسمی راست گفته و همسرم رفته ماموریت. اما باز قلبم می گفت نه حتما اتفاقی افتاده. یا ترور شده یا تصادف کرده. تا صبح فکر و خیال کردم.
صبح که شد زنگ زدم به تلفن مستقیمش. با شهید قاسمی و شهید ترابیان در یک اتاق کار می کردند. هر چه تماس می گرفتم کسی جواب نمی داد، با خودم گفتم خب آنها رفتند مسافرت پس چرا آقای قاسمی گوشی را بر نمی دارد؟ حالا نگو اون بنده خدا دنبال کار شهادت دوستانش بوده.
همان روز یکی دیگر از دوستان شهید صنعتکاران می رود مغازه پدرم و خبر شهادت را می دهد.
وقتی فهمیدم خدا واقعا به من صبر داد. مادرم خیلی خودش را می زد. من دست های مادرم را گرفته بودم و سعی می کردم آرامش کنم. خواهرم می گفت من در آن وضعیت می گفتم چرا زهرا که این مصیبت سرش آمده اینقدر آرام است؟! صبری که خدا به من داده بود به اطرافیانم نداده بود. البته خیلی خیلی برایم سخت بود. ماه آخر بارداری بودم و فرزند اولم بود. هر خانمی دوست دارد در آن شرایط کنار همسرش باشد. فقط زمانی که کسی در خانه نبود گریه می کردم.
شهید صنعتکاران و شهید ترابیان در پادگان امام حسین(ع) مشغول تست مواد بودند که بر اثر انفجار به شهادت می رسند. وقتی من ساعتش را دیدم روی یک ربع به یک ایستاده بود. البته دقیق جریان شهادت را نمی دانم اما با توجه به بارداری ام اصرار کردم که حتما باید جنازه ایشان را بینم چون ممکنه هیچ وقت باور نکنم. از کمر به بالا قابل شناسایی نبود و انفجار باعث شده بود کاملا صورتشان متلاشی شود. بهت زده فقط نگاهش کردم اما در دل می گفتم این چیزی بود که خودش آرزوی به دست آوردنش را داشت. خدا به قدری به من آرامش داده بود که خودم باور نمی کردم.
وقتی احمد به دنیا آمد قبل از اذان صبح بود. دکترم به من گفت در اتاق بمان من بروم سحری بخورم و دوباره بیایم ببینمت. در ان لحظات من در اتاق تنها بودم، ناگهان خوفی من را گرفت. چند لحظه بعد احساس می کردم شهید دور تختم می چرخد و همه استرس ها از من دور شد.
یکبار خوابش را که دیدم یادم بود که همسرم شهید شده و من زایمان داشتم. در خواب برایش تعریف کردم که آقا شما رفتی و من در آن لحظات تنها بودم و خیلی بهم سخت گذشت. صاحب برگشت به من گفت من در تمام آن لحظات کنارت بودم. گفتم این دنیا را نمی خواهم از آن دنیا بگو. یادم هست خیلی برایم از عالم برزخ و آخرت گفت اما وقتی بیدار شدم تنها یک جمله به خاطرم مانده بود که شهید صنعتکاران به من گفت: شما در این راهی که می روی از آتش جهنم به دور هستی. به ایشان گفتم من نمی توانم تنهایی فرزندمان را تربیت کنم که ایشان گفت: خدا کمکت می کند.
وقتی تنها می رفتم جایی برایم سخت بود. یکبار که رفته بودم نماز جمعه و احمد را بغل کرده بودم خیلی خسته شدم. رسیدم به جایی که قبل از ان با صاحب قرار می گذاشتیم بعد از نماز همدیگر را آنجا ببینیم. با دیدن آنجا خیلی ناراحت شدم. به خودم گفتم اگر شهید صنعتکاران بود الان اینجا می ایستاد و بچه را از من می گرفت و به من خسته نباشید می گفت، من هم خستگیم در می رفت. در همین افکار بودم که دیدم عمویم همانجا ایستاده و همان چیزهایی که در ذهنم بود عمویم انجام داد.
یکبار نمی دانم به چه مناسبتی سپاه به ما سکه هدیه داده بود. شهید صنعتکاران به شوخی سکه را داد به من، گفت: بیا زهرا خانم این هم اولین سکه مهریه شما. سر همین قضیه کلی با هم خندیدم.
بعد از شهادت صاحب شهید قاسمی خیلی به ما لطف داشت. ایشان همیشه به ما سر می زد. تابستان در آن هوای گرم ایشان با موتور خانواده اش را بر می داشت و می آمد منزل ما. بعد از شهادت ایشان که رفتم منزلشان دیدم چه مسافت طولانی را با سختی طی می کردند تا به ما سر بزنند. هر وقت هم منزل دوستان دیگر دعوت می شدیم شهید قاسمی می آمد و من و احمد را هم می برد.
شهید قاسمی مرد بسیار خوبی بود. ایشان بسیار به صاحب ارادت داشت. بعد از مراسم همسرم ایشان آمد کنار ماشین و به من گفت: غصه نخورید! هر کاری داشتید من هستم. یادم می آید در مهمانی ها که گهگاه جلسات قران برپا می شد شهید قاسمی همیشه به یاد شهید صنعتکاران قرائت قرآن می کرد. خیلی به من دلداری می دادند. ایشان واقعا برایم مانند برادر بودند.
صاحب معتقد بود زن نباید خیلی در خانه کار کند. گاهی لباس هایش را می شست و اتو می کرد. وقتی من می گفتم چرا نمی دی من بشورم می گفت: کار خانه وظیفه شما نیست.
گفتگو و تنظیم:
***شهید قاسمی مرد بسیار خوبی بود. ایشان بسیار به صاحب ارادت داشت. بعد از مراسم همسرم ایشان آمد کنار ماشین و به من گفت: غصه نخورید! هر کاری داشتید من هستم. یادم می آید در مهمانی ها که گهگاه جلسات قران برپا می شد شهید قاسمی همیشه به یاد شهید صنعتکاران قرائت قرآن می کرد. خیلی به من دلداری می دادند. ایشان واقعا برایم مانند برادر بودند.
***صاحب معتقد بود زن نباید خیلی در خانه کار کند. گاهی لباس هایش را می شست و اتو می کرد. وقتی من می گفتم چرا نمی دی من بشورم می گفت: کار خانه وظیفه شما نیست.
گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری