سی و پنجمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید حمید رضا جعفرزاده گرامی باد
روایت زندگی شهید “حمیدرضا جعفرزاده” واحد تخریب لشکر 41 ثارالله
وقتی صدای جنگ از طبل حزب بعث برخاست، حمید بی درنگ به سوی خطوط نبرد شتافت. لشکر 41 ثارالله مقصدش بود و واحد تخریب، خانه اش. تواضع و فدا کاری او در نبردهای گوناگون باعث شد جانشین مسئول واحد تخریب لشکر شود.
روایت زندگی شهید
حمید رضا جعفرزاده، در دیماه سال 1337 درتبریزبه دنیا امد و در کرمان پرورش یافت. از ابتدای نوجوانی کار می کرد تا مرهم کوچکی برای زخم فقر خانواده خود باشد. حضورفعالانه اش درصحنه های گوناگون انقلاب، از او جوانی مبارز ساخت که تا اخـــــرین روز زندگی اش لحظه ای آرام و قرار نداشت.
وقتی صدای جنگ از طبل حزب بعث برخاست، حمید بی درنگ به سوی خطوط نبرد شتافت. لشکر 41 ثارالله مقصدش بود و واحد تخریب، خانه اش. تواضع و فدا کاری او در نبردهای گوناگون باعث شد جانشین مسئول واحد تخریب لشکرشود. حمید بارها درعملیات های گوناگون، ترکش و گلوله برجانش نشست و سرانجام درعملیات والفجرهشت آسمانی شد.
گوشه ای ازخاطرات شهید “حمیدرضا جعفرزاده” جانشین واحد تخریب لشکر 41 ثارالله:
تا جایی که بتونم، میرم؛ جایی هم که نتونستم، شرعاً ادامه ی کار از من ساقط میشود
قراربود مسئولین از مجروح بودنش باخبر نشوند تا بتواند برود عملیات.چند روز آموزشهای سخت را تحمل کرد تا این که یک روز وقتی که قرار بود هفت صد ـ هشت صد متر سینه خیز برویم، نفس کم آورد و نزدیک بود از حال برود. وقتی دیدم مربی کنارش ایستاده و دارد با تندی باهاش صحبت میکند، فوری رفتم کنارش وگفتم: این بندهی خدا تیر خورده نزدیک قلبش، نباید بهش فشار بیاد.جای زخم روی بدن حمید رضا را که دید، برآشفت و با ناراحتی گفت: اگه بین راه، قلبت میگرفت چه کار میکردی؟حمید رضا خیلی آرام گفت: تا جایی که بتونم، میرم؛ جایی هم که نتونستم ادامه بدم، شرعاً ادامه ی کار ازمن ساقط میشود.
مسجد کعبه ی دلهاست
من توی مسجد نگهبانی میدادم و حمیدرضا رفته بود گشت شهری. هنوز برنگشته بود که وقت نگهبانی من تمام شد و رفتم یک گوشه ی مسجد خوابیدم.وقتی بیدار شدم، بالای سرم نشسته بود و داشت صورتم را نوازش میکرد. چشمم را که باز کردم، گفت: داداش بیدار شو، بلند شو برو توی خونه بخواب.روز بعد ازش پرسیدم: راستی … برای چی دیشب نگذاشتی توی مسجد بخوابم و گفتی برم خونه؟گفت: خوابیدن توی مسجد گناه نداره، ولی باید تا جایی که امکان داره حرمت مسجد رو نگه داریم و توی مسجد نخوابیم. مسجد کعبه ی دلهاست.
بنزینی که توی اون ماشین بود از پول بیت المال است/دست درازی به بیتالمال هم گناه داره
زودتر از شبهای قبل آمد خانه. هنوز خستگی از تنش بیرون نرفته بود که مادرخواست با ماشین همه ی خانواده را به یکی از زیارتگاههای نزدیک کرمان ببرد، تا هم زیارت کنیم و هم برای چند ساعت دور هم باشیم و تفریح کنیم.حمیدرضا که خیلی خسته بود و نمیخواست روی حرف مادر حرفی زده باشد، قبول کرد. گفت باشه… فقط قبل از رفتن برای چند دقیقه میرم بیرون؛ زود برمیگردم.چند دقیقه بعد با یک تاکسی برگشت و ما را به زیارت برد. موقع برگشت ازش پرسیدم: حمید! تو که ماشین داشتی، چرا با همون ماشین ما رو نبردی؟ گفت: شما چه طوری راضی میشین من توی اون دنیا جواب گوی خون شهدا و مردم باشم؟ بنزینی که توی اون ماشین بود از پول بیت المال بود. دست درازی به بیتالمال هم گناه داره.
چقدر امام رو دوست داری؟
گفتم: راستی حمید! تو چقدر امام رو دوست داری؟با هیجان گفت: امام همه ی وجود منه. اگه ده روز از عمرم باقی باشه، حاضرم نُه روزش رو به امام بدم، یک روز باقی مونده رو هم در راه امام کشته بشم
ترسیدم یک نفر بگه جعفرزاده پارتی بازی کرده
به خاطر اشتباهی که کرده بودم، تنبیه م کرده بود و خیلی از کارش ناراحت بودم. توقع داشتم به عنوان برادر بزرگ تر هوایم را داشته باشد.چند روز بعد آمد پیشم و ازم معذرت خواهی کرد. با ناراحتی گفتم: خُب، نمیشد هوای منو داشته باشی؟خندید و گفت: اگه کس دیگهای بود، شایدکمی آسان میگرفتم؛ ولی چون تو برادر من هستی، ترسیدم یک نفر این کارم رو ببینه و بگه جعفرزاده هوای برادرش رو داشته و پارتی بازی کرده .
این گونی وصله دار رو پیرزنی با هزار زحمت پراز نان خشک کرده
یک گونی وصله دار با خودش آورده بود توی مراسم صبحگاه لشکر. گونی را روی دست گرفت، برد بالا و رو به جمع نیروها گفت: این گونی وصله دار رو پیرزنی با هزار زحمت پر از نان خشک کرده و برای جبهه فرستاده که سهمی در جنگ داشته باشه و کمکی به جبهه کرده باشه.شما باید مواظب باشید که اسراف نکنید و قدر این ملت رو بدونید.
حمیدرضا یک قابلمه دستش میرفت توی زمینهای اطراف قرارگاه
صبحها که بچهه ا میرفتند برای ورزش صبحگاهی و دویدن، حمیدرضا یک قابلمه دستش میگرفت و میرفت توی زمینهای اطراف قرارگاه. برایم سوال شده بود که آن جا چه کار میکند.یک روز که حمیدرضا داشت قابلمه به دست از قرارگاه دور میشد، یکی از بچهها را صدا زدم و از او خواستم حمیدرضا را تعقیب کند و ببیند آن جا چه کار میکند.* صبح ها که میدویدیم، حمید رضا چند لانه ی مورچه پیدا کرده بود. از شب قبل ته مانده ی غذای بچه ها را جمع میکرد و روز بعد آن ها را میریخت جلوی لانه ی مورچه ها.
جعفرزاده چه ربطی داره؟ او که یک راننده بیشتر نیست
چند روز بود که رفته بودم به واحد تخریب. در این مدت حمیدرضا کارهای بچه ها را انجام میداد. ظرف میشست، سنگر را جارو میکرد، رانندگی میکرد و ..
یک روز میخواستم با شهید خالصی کاری را انجام بدهم که قبول نکرد و گفت: بهتره اول با جعفرزاده صحبت کنیم و ازش اجازه بگیریم.گفتم: به جعفرزاده چه ربطی داره؟ او که یک راننده بیشتر نیست!زد زیر خنده.گفت: چند روزه که توی واحد تخریب کار میکنی، ولی هنوز مسئولت رونشناختی؟! با تعجب گفتم: مگه حمیدرضا چه کاره است؟!: جانشین تیپ تخریب.
“او خواهد آمد. باید رفت”
رسم بود بچه ها پشت لباسهایشان چیزهایی مینوشتند. حمیدرضا هم مثل خیلیهای دیگر پشت پیراهنش یک جمله نوشته بود، اما با جملات دیگر خیلی فرق داشت. “او خواهد آمد. باید رفت”این جمله برای همه تعجب آور بود و برای همین خیلی ها وقتی آن را میخواندند و معنایش را نمیفهمیدند، میآمدند پیش خودش ومیخواستند دلیل نوشتن چنین جمله ای پشت پیراهنش را بگوید.وقتی کسی چنین سوالی میکرد، حمیدرضا باآرامش و به دقت برایش توضیح میداد: او خواهد آمد، یعنی امام زمان(عج). یعنی این که یک روزی آقامون میآد. باید برویم، یعنی این که ماها بالاخره یک روزی باید از این دنیا بریم.
دست شویی ها را آخر شب، وقتی همه میخوابیدند میشست
توی پادگان شکاری دزفول بودیم. میدانستم شستن دست شویی ها کار (شهید) سیدجواد حسینی و حمید رضا است.دست شویی ها را آخر شب، وقتی همه میخوابیدند میشستند. وقتی صدایی میآمد، بلافاصله دست از کار میکشیدند و خودشان را مشغول وضو گرفتن میکردند تا کسی متوجه کارشان نشود.
خودش هم میرفت سراغ سختترین کار
هر روز صبح نیروها را تقسیم میکردیم تا تمام کارهای مجموعه به درستی انجام شود.یکی ظرف میشست، دیگری محوطه را تمیز میکرد، بعضی ها سنگرها را تمیز میکردند و… این وسط، حمیدرضا برای همه ی بچه ها کاری را در نظر میگرفت؛ خودش هم میرفت سراغ سختترین کاری که میبایست انجام شود. دستشویی شستن و کارهایی مثل آن، که خیلی ها تمایلی به انجام شان نداشتند.
پیرمرد نیم ساعت گریه میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت
توی بازار هم دیگر را دیدیم. داشت میرفت مسجد جامع تا نماز جمعه بخواند. من هم همراهش راه افتادم تا با هم به مسجد جامع برویم.بین راه از من جدا شد و رفت جلوی یک مغازه ی خواروبار فروشی. چند دقیقه صاحب مغازه را جلوی مغازه اش نگه داشته بود و داشت با او صحبت میکرد. وقتی از جیبش پول درآورد و جلوی مغازه دار گرفت، رفتم نزدیک تر تا بفهمم موضوع از چه قرار است. صدایشان را میشنیدم.: من وقتی بچه بودم، خیلی سال پیش، از این جا رد میشدم و از سرغفلت یک دانه نخود از جلوی مغازه ی شما برداشتم.حالا هر قدر که صلاح میدونید، از این پولها بردارید و منو ببخشید.مغازه دار حمیدرضا را گرفت توی بلغش و گفت: هر چی بود بخشیدم؛ برو.* دو هفته بعد، روز سوم شهادتش از جلوی همان مغازهی خواروبارفروشی رد میشدم که یاد کار آن روز حمیدرضا افتادم. رفتم پیش مغازه دار و خبر شهادتش را به او دادم. پیرمرد نیم ساعت گریه میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت.میگفت: من کی باشم که بخواهم کسی رو ببخشم؟ حالا، اون که شهید شده باید ما رو ببخشه و شفاعت مون کنه.
اگه خدا قسمت کنه، این جا قبر من میشه
رفت کنار یک قبر خالی نشست و فاتحه خواند. من هم کنارش نشستم و برای شهیدی که قرار بود در آینده توی قبر دفن شود، فاتحه خواندم.پرسید: میدونی این قبر مال کیه؟گفتم : نه، این قبر که هنوز خالیه … !نگاهم کرد و گفت: اگه خدا قسمت کنه، این جا قبر من میشه.
شهید جعفرزاده برای گرفتن شهادت از مورچهها چه کرد؟
فرمانده واحد تخریب لشکر 41 ثارالله در زمان جنگ گفت: شهید جعفرزاده در موسیان بعد نماز و نهار بچه ها یک قابلمه بر می داشت و غذاهای اضافه را جمع می کرد و به …
مرتضی حاج باقری، فرمانده واحد تخریب لشکر 41 ثارالله در زمان جنگ در مراسم بازکاوی شخصیت سردار شهید حمیدرضا جعفر زاده، اسطوره جهاد با نفس گفت: بعد از 27 سال به یاد شهید جعفرزاده این مراسم برگزار شده است و اگر کسی بخواهد در زندگی یک الگویی انتخاب کند، شهید حمیدرضا جعفر زاده کافی است.
وی با بیان خاطراتی از شهید جعفر زاده گفت: آشنایی من با شهید جعفر زاده از قبل از عملیات رمضان است. قبل از عملیات 1000 رزمنده از کرمان به منطقه آمده بود که حاج قاسم به من دستور دادند که 30 نیروی تخریب انتخاب کنیم که به کرمان بر نمی گردند.
فرمانده واحد تخریب لشکر 41 ثارالله در زمان جنگ افزود: در بین نیروها 20 دقیقه در مورد شرایط تخریب سخنرانی کردم و گفتم 30 نیرو می خواهم که فکر برگشتن به کرمان را نداشته باشند که مسلما بدن آنها پودر می شود، این نیروها نباید سیگاری باشند، اهل نماز شب باشند. اولین نفری که از جا بلند شد و اعلام آمادگی کرد، حمیدرضا بود. هر شرایطی را که می گفتم حمیدرضا بلند می شد و بالاخره 30 نفر انتخاب شدند که یک نفر آنها حمیدرضا بود؛ بعد از اینکه 15 روز آموزش دیدند، روی قدرت بدنی آنان و خنثی کردن مین های عراقی که از عملیات بیت المقدس برجای مانده بود، کار کردیم.
حاج باقری گفت: در این دوره آموزشی نیروها باید صبح ها مسیر 10 کیلومتری کوشک تا خرمشهر را با پای برهنه می دویدند و بر می گشتند، اما حمیدرضا 500 متر که می دوید، نفسش خس خس می کرد و به سرفه کردن می افتاد؛ به او گفتم ساکت را بردار و برو، اما او مانند بچه ای که نزد مادرش به التماس می افتد، می گفت به من فرصت بده، اما بعدها چنان شده بود که محور شده بود و از بچه ها جلوتر می زد.
وی ادامه داد: ما به او علاقه مند شده بودیم زمانی که از علاقه مندی ما آگاه شده بود، گفت: من سیگاری بوده ام ولی حالا ترک کرده ام و ما باورمان نمی شد که از 30 نفری که انتخاب کرده ایم، یک نفر سیگاری باشد.
هم رزم شهید جعفری افزود: در آن زمان خبری از درصد و سهمیه جانبازی نبود. حمیدرضا فقط برای رضای خدا به جبهه و جنگ آمده بود. از شاگرد شوفری راننده تانکر نفتکش به جایی رسیده بود که خدا را می دید و این تعارف و تملق یک شهید نیست.
حاج باقری افزود: حمیدرضا به بچه ها یک حرف هایی می زد که بچه ها تعجب می کردند؛ حمیدرضا به تنهایی یک گردان بود و برای بچه ها جا انداخته بود که این گلوله ها به فرمان خدا هستند و تا خدا نخواهد کسی آسیبی نمی بیند.
وی افزود: یک روز 17 نفر با هلی کوپتر با مسئولیت حمیدرضا به جزایر مجنون رفتند حمیدرضا در طول مسیر که می رفتند به بچه این طور گفته بود عراقی جدیداً یک نوع گلوله ساختند فقط صدا دارند اما هیچ آسیبی نمی رساند بچه ها در آن عملیات هیچ کدام آسیب ندیده بودند.
فرمانده واحد تخریب لشکر 41 ثارالله در زمان جنگ در بیان خاطره دیگری از شهید جعفرزاده گفت: یک روز می خواستیم به هور برویم، تصمیم گرفتیم در آن هوای داغ کمی استراحت کنیم و بعد برویم. من برای استراحت به سنگر رفتم و پس از 5 تا 6 دقیقه انتظار دیدم شهید جعفرزاده نیامد، در آن هوای بسیار بسیار داغ، بیرون از سنگر رفتم و دیدم شهید روی زمین در زیر آفتاب خوابیده است و با خود صحبت می کند، دقیق که گوش دادم دیدم به خود می گوید: بهش می گم بیا بریم هور، میگه بیا بریم بخوابیم بعد بریم، گفتم اشکال نداره می خوابم، حالا خوابوندمش توی آفتاب می گه صورتم داره می سوزه، سوختم، می گم چطور تو فکر من نیستی چرا من باید فکر تو باشم؟ بعد هم شهید به خودش گفت این دفعه می بخشمت، ولی وای به حالت اگه دوباره تکرار بشه.
حاج باقری گفت: یک شب در کامیاران حمیدرضا بلند شده بود و چای درست کرد. مرا هم بیدار کرد. ما داشتیم چای می خوردیم ولی او نمی خورد و با خودش حرف می زد و می گفت مگه منو بیدار نکردی؟ چای نمی خواستی؟ چرا نمی خوری؟ آهان! قند می خوای؟ نه دیگه نشد؛ اگه قند می خوای باید بگذاری چای سرد شود، اما اگه داغ می خوای باید بدون قند بخوری… و با همین کلمات بود که دیگر هرگز چای نخورد. او این گونه نفسش را تربیت می کرد.
وی افزود: حمیدرضا نماز شب می خواند و به بچه ها می گفت: شیعه امام صادق(ع) نماز شب برایش واجب است، اما بعضی شب ها یک هفته و یا 10 روز نماز شب نمی خواند. می گفت: نماز شب برام عادی شده و لذتی نمی برم؛ گریه نمی کنم و ابری هم که در آن باران نباشد به درد نمی خورد و نماز شبی هم که در آن گریه نباشد، لذت ندارد و به جای آن قرآن می خواند و گریه می کرد.
فرمانده واحد تخریب لشکر 41 ثارالله در زمان جنگ گفت : در موسیان که بودیم ظهرها بعد نماز و نهار بچه ها یک قابلمه بر می داشت و غذاهای اضافه را جمع می کرد و به اطراف که تماماً بیابان بود، می رفت؛ یک روز به محمدرضا رحیمی که پیش نماز بود و از بچه های تهران و بعدها 7 سال اسیر شد و الان هم هنوز هست؛ گفتم: رحیمی برو دنبالش ببین کجا می ره آخه؟ گفت: دنبالش رفتم بعد از یک کیلومتری که رفت دست هایش را از دور بلند کرد و گفت: آهای من اومدم… آنجا خانه بزرگی از مورچه ها بود که حمیدرضا هر روز غذای اضافه بچه ها را برای آنان می برد و بعد به مورچه ها می گفت: یادتان باشد که قیامت برای من شهادت بدهید.
حاج باقری افزود: یک روز که چادر تسلیحاتی عملیات خیبر آتش گرفته بود و یک دوربین داخل این چادر بود که آتش گرفته بود، گفت این دوربین به کار می آید؛ گفتم: نه؛ عصر خوشحال بود که آن چیزی را که می خواستم، کشف کردم و ذربین دوربین را برداشته و روی مورچه می گرفت و سوره نمل را می خواند و گریه می کرد؛ حمیدرضا همه صفاتش ویژه بود.
وی گفت: حمیدرضا ساندویچ خوردن را مکروه می دانست، زیرا گاز گرفتن به ساندویچ را کراهت می دانست و اگر زمانی می خواست ساندویچ بخورد ساندویچ را تکه تکه می کرد و می خورد و او همیشه دائم الوضو بود.
این فرمانده جنگ افزود: وقتی که حمیدرضا مجروح شده بود و به منزلشان که در خیابان زریسف کرمان بود رفتم؛ اتاقش تنها یک مطبخ دودی بود که هیچ وسیله ای در آن نبود و تا یک متری اش را روزنامه زده بود؛ نه گاز، نه یخچال و نه پنکه و… . به من گفت: مرتضی! امام(ره)16 بند نصیحت دارد که یکی از آنها این است که اخبار را گوش کنید؛ میشه یکی از رادیوهای تک موج را به من بدی تا خانمم اخبار گوش دهد؟
حاج باقری گفت: حمیدرضا مجدد به جبهه برگشته بود و بعد از یک ماهی یک نامه از طرف همسرش به جبهه آورده بود. گفت: مرتضی! همسرم می گوید کالاهایی را آورده اند که مال ما نیست. گفتم: اینها را لشکر هدیه داده است، شاید این بزرگترین توهینی بود که از جانب من به این شهید شده؛ وقتی موضوع را فهمید با عصبانیت گفت: نمی خوام، گفتم لشکر پولش را ازت می گیرد گفت: من فقط ماهی 2700 تومان حقوق دارم، نمی تونم بدم؛ گفتم قسط بندیش می کنیم برات؛ گفت: من بیش از ماهی 500 تومان نمی تونم قسط بدم، خلاصه تا قسط بندیش نکریدم از وسایل استفاده نکرد.
وی افزود: شهید جعفر زاده نفس خود را چنان تربیت کرده بود که وقتی من واقعه ای را که خود شاهد آن بودم برای علامه بحرالعلوم در اصفهان تعریف کردم، ایشان گریست و گفت: بنده که 80 سال در حوزه هستم، متوجه چنین چیزی نمی شوم.
فرمانده واحد تخریب لشکر 41 ثارالله در زمان جنگ گفت: زمانی که در کامیاران بودیم، بچه ها عشق به شهادت و جنگ داشتند و زمان نماز دمپایی های همدیگر را می پوشیدند و بعدا از نماز بعضی از آنها گم می شدند. حمیدرضا یک جفت دمپایی پاره داشت که یک زنجیر و قفل می آورد و آنها به وسط ستون نماز خانه می بست و بچه ها به این کار او می خندیدند و او با این کارش به بچه ها امر به معروف می کرد و به آنها فهماند، کار خوبی نیست.
حاج باقری با بیان اینکه امروز همه ما وام دار خون شهدا هستیم، گفت: عزت و سربلندی همه ما از شهداست.
همرزم شهید حمیدرضا جعفرزاده تصریح کرد: باید فضای محله و شهر و خانه و کشور را با ارزش های شهدا زنده نگه داریم که اگر چنین شد، هرگز جنگی اتفاق نخواهد افتاد.
—————————————————
حمید رضا جعفر زاده پور
حمید رضا
نام: حمید رضا
نام خانوادگی: جعفر زاده پور
نام پدر: اکبر
محل تولد: کرمان
تاریخ شهادت: 1364-11-21
زندگینامه:
حمید رضا جعفر زاده پور در یکی از روزهای سرد دی ماه سال 1337 در تبریز به دنیا امد و در کرمان بزرگ شد. از ابتدای نوجوانی تن به لذت کار سپرد تا مرحم کوچکی برای زخم فقر خانواده ی خود باشد . اواسط دهه ی 50 با مطالعه ی اعلامیه ها در کتاب های امام خمینی با افکار این مرد بزرگ و سازش ناپذیر اشنا شد و مجذوب ایشان گردید.
روزهای انقلاب ، روز های نشاط و شادی او بود . حضور فعالانه اش در صحنه های گوناگون انقلاب ، از او جوانه مبارزی ساخت که تا اخرین روز زندگی اش لحظه ای ارام و قرار نداشت.
وقتی صدای جنگ از طبل حزب بعث برخاست ، حمید بی درنگ به سوی خطوط نبرد شتافت . لشکر 41 ثارالله مقصدش بود و واحد تخریب ان ، خانه اش بود .
تواضع و فدا کاری او در نبرد های گوناگون باعث شد جانشین مسئول واحد تخریب لشکر شود .
حمید بارها در عملیات گوناگون ، ترکش و گلوله بر جانش نشست اما ایستاد تا انقلاب بزرگ مردی که از نوجوانی مجذوبش شده بود ، بماند .
در اولین روز عملیات والفجر هشت ، در کنار ساحل اروند رود ، حمید رضا جعفر زاده پور صورت گلگون خود را روی بستر خیس این رود نام دار گذاشت تا برای همیشه نامش روی مخمل سرمه ای اسمان بدرخشد .

وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیتنامه ی حمیدرضا جعفرزاده پور 18 / 9 / 60
به نام خالقی که زندگی و مرگ دست اوست . به نام خدایی که گفت هرکس مرا طلب کند می یابد و هر کس مرا یافت ، می شناسد و هر کس مرا شناخت ، دوست می دارد و هر کس مرا دوست داشت ، به من عشق می ورزد و هر کس به من عشق ورزید ، من نیز به او عشق می ورزم و هر کس که من به او عشق ورزیدم ، می کُشم و هر کس را که من کشتم پس خونبهای او بر من واجب است و خونبهای او خود من هستم .
پدر و مادر ! مرا ببخشید اگر رنج و زحمتی از من متوجه شما شده . پس از من از هیچ کس تسلیت نپذیرید ، بلکه تبریک به یکدیگر بگویید و هیچ پرسه ، رسوم و هفتم و چهلم برایم نگیرید . اشکال ندارد برایم فاتحه بخوانید و از خدا طلب آمرزش برایم بکنید و در مرگم آه و فغان و گریه نکنید و صبور باشید تا خداوند متعال شما را در این امر از صابرین بیابد . و خدارند به شما صبر عطا کند و به همه ی ما رستگاری عطا کند و هدایت کند ما را به راهی که رضای خودش در آن است .
پدر ! دنیا را بسیار پست و ناچیز یافتم . مبادا که شما را فریب دهد این دنیای فانی . و دل نبندید به غیر خدا ، اگر طالب حیات جاوید آخرت هستید و طاعت خدا کنید و حفظ کنید این نعمت انقلاب را ، حتی اگر به قیمت جانتان شده . و پیرو رهبر انقلاب ، امام خمینی ، باشید و از خداوند بزرگ طول عمر و سلامتی امام را بخواهید .
در مسلح عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مُردن مَهراس
مردار بُوَد هر آن که او را نکُشند
در پایان مقدار سیصد تومان به شخصی به نام نامدار پورانیا ، که محل ایشان در خیابان شریعتی گاراژ افلاطون غیبی است بدهکار هستم ، بر شماست پدر که این پول را بپردازید به نامدارپورانیا .
انا لله و انا الیه راجعون .
بازگشت همه به سوی خداست .
حمید رضا جعفرزاده پور ، دارای شناسنامه ی
1467 صادره از تبریز ، متولد دی ماه 1337
ساکن کرمان
خاطرات:
خاطره ی اول
در گرماگرم انقلاب و در روزهایی که منافقین و ضدانقلابیون فعالیت زیادی داشتند ، او هم سخت در تکاپو بود تا به نوعی با آن ها مقابله کند .
روزی حمیدرضا خبردار شد که تعدادی از منافقین در دانشگاه پزشکی کرمان ، نمایشگاه کتاب های ضدانقلابی برپا کرده و در پی پخش و فروش اعلامیه و کتاب به جوانان و انحراف افکار عمومی هستند .
به پیشنهاد حمیدرضا ، به دانشگاه رفتیم و جلوی فعالیت منافقین را گرفتیم . همین نمایشگاه آن ها سبب شد که حمیدرضا هم به فکر تشکیل هسته های فرهنگی برای مقـابله با آن تحرکـات بیـفتد . از آن لحظـه به بـعد ، اعـلامیه های امام و اخبار داخلی مربوط به شهرستان های دیگر را در تابلوی اعلاناتی که در مسیر دانشگاه بود ، نصب می کردیم و به اطلاع مردم می رساندیم .
حمیدرضا ، مسئول و از جمله بانیان پایگاه مقاومت محل بود و همه ی امور پایگاه بر عهده ی او بود . خیلی فعال و بافکر بود و ذوق فراوانی در کارها داشت .
خاطره ی دوم
دفترچه ای داشتم که از دوستان و آشنایانم می خواستم در آن یادگاری بنویسند . به خاطر علاقه ای که به حمیدرضا داشتم . دفترچه را به او دادم و گفتم :
« یک یادگاری ای ، چیزی برای ما بنویس . »
دفترچه را برداشت و چند خطی برایم نوشت ؛ یک قطعه ی خیلی قشنگ ! من از خیلی ها دست نوشته دارم ؛ ولی این یکی با همه فرق دارد . واقعاً از صمیم قلب نوشته است .
هیچ وقت خودنمایی نمی کرد . اهل اظهار وجود و فضل نبود . در آخر یادداشتش هم نوشته بود :
« آدرس : کرمان ، قبرستان ! »
وقتی که این نشانی را دیدم با خودم فکر کردم که مثل همیشه باز هم شوخی کرده است . ولی بعد وقتی که پرس و جو کردم ، فهمیدم که نه نشانی اش درست است ؛ منزلشان نزدیک مسجد صاحب الزمان (عج) کرمان و مزار شهدا واقع بود .
خاطره ی سوم
حمیدرضا در خانواده ای مذهبی و معمولی بزرگ شده بود تا جایی که می توانـست ، به دیـگران کمـک مـی کرد . همیشه خنده رو و گشاده دست بود . به همه احترام می گذاشت . خودش واجبات را کاملاً رعایت می کرد و دیگران را هم به انجام آن ها ترغیب می کرد .
در سال شصت ، هنگامی که با هم به جبهه اعزام شدیم ، ما را برای دوره ی آموزشی به واحد تخریب بردند . شبی از صدای گریه ی او از خواب بیدار شدم . منقلب شده و اشک از چشمانش جاری بود . هر چه در مورد علت گریه اش پرسیدم ، جواب نداد .
از فردای آن روز ، روز و شب او را می دیدم که اشک می ریزد . سماجت بسیار و اصرار فراوان کردم که علت گریه اش را برایم بگوید . عاقبت به شرط این که موضوع پیش خودمان بماند ، قضیه را برایم گفت .
خوابی دیده بود که بسیار بر روی او اثر گذاشته بود . می گفت :
« در خواب ، پیرمردی را دیدم که مرا به اسم صدا زد و گفت :حمید ،می خواهی مولایت امام زمان را ببینی ؟ می خواهی سرورت را ببینی ؟ من با اشتیاق گفتم البته که می خواهم
مادرم از طرف من وکیل است
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار
دنبال امام باشید امام را تنها نگذارید اگر امام را رها کنید همه ی شما هلاک خواهید شد و در زمره کوفیان قرار خواهید گرفت چه خود شما همگی او را خواستید او امد و باید یاری اش کنید
مقابله با ترس از زبان شهید «حمیدرضا جعفرزاده»
نباید گامهایتان بلرزد . مبادا بترسید . هرگاه که ترس برتان داشت، ذکر خدا را بگویید . به یاد خدا باشید، یاد خدا، ترس را از دلتان می برد. در همۀ امور به خدا توکل کنید.
نوید شاهد کرمان،سردار شهید حمید رضا جعفر زاده یکم دی 1337، چشم به جهان گشود. تا دوم راهنمایی درس خواند. سال 1362، ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. بیستم بهمن 1364، در اروند رود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
مزار وی در گلزار شهدای شهرستان کرمان واقع است.
خاطراتی پیرامون شهید جعفرزاده(جانشین تیپ تخریب لشکر 41 ثارالله) را مروز می کنیم:
پیش از عملیات والفجر هشت، به خاطر آسیبی که در عملیات بدر دیده بود، همچنان در بیمارستان بستری بود. از دوستان پرسیدم که آیا به برادرم خبر داده اند که عملیات است یا نه، گفتند که او خودش خبردار شده و الان هم احتمالاً در فرماندهی است.
چند روزی بیشتر به عملیات نمانده بود. دو ماه بود که او را ندیده بودم . به سرعت خودم را به فرماندهی رساندم . تا مرا دید، از جایش بلند شد، بیرون آمد و مرا در آغوش گرفت. کمرش خم شده بود، چون شکمش را عمل کرده بودند.
با دیدن حال و روزش گریه ام گرفت و از خدا خواستم که او را آرزویش برساند. سپس مرا به کناری کشید و مدتی با من صحبت کرد . مثل اینکه ازشهادتش خبر داشت. به من گفت که در این عملیات با ما نیست و در مرحلۀ بعد به ما ملحق خواهد شد.
گفت که به خاطر زخم هایش نمی تواند همان شب بیاید، هر چند که خیلی دلش می خواهد. بعد به من گفت: “فرماندهی فعلاً به من اجازۀ شرکت در مرحلۀ اول عملیات را نداده است. شما جای من هستید . نباید گامهایتان بلرزد . مباد بترسید . هرگاه که ترس برتان داشت، ذکر خدا را بگویید . به یاد خدا باشید ، یاد خدا، ترس را از دلتان می برد. در همۀ امور به خدا توکل کنید . در هر حال شهید شدید، ما راهم شفاعت کنید . مرا هم دعا کنید.”
در این حال، اشک از چشمانش جاری بود و استغفار می کرد. من، غافل از حال و هوای شهادت او، پیش خود می گفتم که چرا برادرم این حرفها را با من می زند.
به من گفت: “نگران پدر و مادر نباشید. من هوای آنها را دارم. من هستم. شما به فکر جنگ و پیشروی باشید. به فکر من نباشید. اصلاً به فکر هیچ کس نباشید . به فکر این باشید که گردانی باید از اینجا عبور کند. مبادا مینی باقی بماند.”
درک حرفهایش برایم سخت بود . به خدا توکل کردم و از او قول شفاعت گرفتم. پاسخ داد: شفاعت به اذن خداوند است ،اگر خداوند اذن دهد ، همۀ شما را شفاعت می کنم . شما هم ذکر خدا را زیاد بگویید.
هر کاری که می کنید، برای خدا باشد. از اما غافل نباشید. امام را دعا کنید. یاورش باشید و از او اطاعت کنید.”
برگرفته از کتاب گلوله های بی خطر (خاطرات زندگی سردار شهید حمید رضا جعفر زاده)
ياد ياران / شهيد حميدرضا جعفرزاده
كوير دل با ترنم اشك است كه رو به سوي رويش و جوانه و شكوفه مي آورد و جان با نسيم خوش معرفت است كه جان مي گيرد و در اين بين اسطوره هايي چون سردار شهيد ‘حميدرضا جعفرزاده’ بي گمان ستاره هاي راهنماي مسير سبز سعادت هستند.
كرمان میزبان آیین معنوی بازكاوی سردار شهید ‘حمیدرضا جعفرزاده’ بود كه بار دیگر جانها را به میهمانی لاله ها برد.
جمع كثیری از مردم كرمان در این آیین حضور یافته بودند تا از دریای وجود ‘اسطوره جهاد با نفس’ قطره ای سیراب شوند.
مدیركل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس در این آیین از شهید جعفرزاده به عنوان اسطوره بی بدیل دوران دفاع مقدس یاد كرد و ادامه داد: شهید جعفرزاده از یك شاگرد راننده یك تانكر نفتكش به اسطوره مبارزه با نفس تبدیل شد.
‘محمدمهدی ابوالحسنی’، افزود: شهدا پیروان بی بدیل ولایت بودند.
وی بر شناخت و تبیین هر چه بیشتر سیره شهدا و الگوگیری از آنها تاكید كرد.
یكی از یادگاران دفاع مقدس نیز در این نشست گفت: قبل از عملیات رمضان حاج قاسم سلیمانی مرا فرستاد تا از بین یك هزار رزمنده وارد شده به مدرسه شهید رجایی، 30 نفر را برای گروه تخریب انتخاب كنم كه بر حسب دستور به مكان یاد شده رفتم و در بین رزمنده ها صحبت هایی را مطرح كردم.
سردار ‘مرتضی حاج باقری’ ادامه داد: آن روز به رزمنده ها گفتم 30 نفر را می خواهم كه دیگر به كرمان برنگردند نه اینكه خودشان برنگردند بلكه جسد آنها نیز برنگردد، گفتم كه ممكن است پودر شوید، یادآور شدم كه بچه های تخریب سیگاری نباید باشند و باید اهل نماز شب باشند و در ادامه تمامی شرایط بچه های تخریب را اعلام كردم كه اولین كسی كه برای این كار پیشقدم بود شهید جعفرزاده بود.
وی اظهار كرد: شهید جعفرزاده بعد از گذراندن دوره های آموزش، وقتی كه باهم صمیمی تر شده بودیم برایم ماجرای جبهه آمدنش را تعریف كرد و گفت: من شاگرد راننده یكی از تانكرهای نفتكش بودم، یك روز كه قرار بود عصر به بندرعباس برویم در حال سرویس ماشین بودم و پس از اتمام كارم وقتی به خانه بر می گشتم دیدم دارند شهیدی را تشییع می كنند.
وی ادامه داد: با لباس های روغنی و كثیف بر خلاف مسیر جمعیت تشییع كنندگان در مسیر دیگری در حركت بودم ، ناگهان برگشتم و در مراسم تشییع شركت كردم و پس از ساعاتی كه از مراسم تشییع بازگشتم، راننده نفتكش ناراحت بود و می گفت كه مگر نمی دانستی امروز ساعت چهار باید به بندرعباس می رفتیم و آنجا بود كه گفتم من دیگر نمی آیم و می خواهم به جبهه بروم.
حاج باقری، با اشاره به این مطلب كه شهید جعفرزاده خدا را می دید، عنوان كرد: شهید جعفرزاده فقط برای خدا نفس می كشید و به جایی رسیده بود كه به تنهایی یك گردان بود.
وی یادآور شد: شهید جعفرزاده همیشه می گفت، تا خدا نخواهد این گلوله های دشمن به كسی آسیب نمی زند.
وی در بیان خاطره دیگری از شهید جعفرزاده گفت: یك روز می خواستیم به هور برویم، تصمیم گرفتیم در آن هوای داغ كمی استراحت كنیم و بعد برویم، من برای استراحت به سنگر رفتم و پس از 5 تا 6 دقیقه انتظار دیدم شهید جعفرزاده نیامد، در آن هوای بسیار بسیار داغ، بیرون از سنگر رفتم و دیدم شهید روی زمین در زیر آفتاب خوابیده است و با خود صحبت می كند، دقیق كه گوش دادم دیدم به خود می گوید: بهش می گم بیا برویم هور میگه بیا بریم بخوابیم بعد بریم، گفتم اشكال نداره می خوابم، حالا خوابوندمش توی آفتاب می گه صورتم داره می سوزه، سوختم، می گم چطور تو فكر من نیستی چرا من باید فكر تو باشم؟ بعد هم شهید به خودش گفت این دفعه می بخشمت ولی وای به حالت اگه دوباره تكرار بشه.
وی خاطرنشان كرد: شهید اینگونه و با زبانی بسیار ساده نفس خود را مورد بازخواست قرار می داد.
وی در ادامه این خاطرات گفت: در عملیات والفجر یك در موسیان، شهید جعفرزاده هر روز بعد از ناهار قابلمه ای بر می داشت و باقی مانده غذاهای بچه ها را می گرفت و با خود می برد، یك روز یك نفر به دنبالش راهی كردم و دیدم بعد از طی كردن مسیر حدود یك كیلومتری، در منطقه ای كه پر از خانه های مورچه بود با صدای بلند گفت من اومدم و سپس در كنار هر لانه مورچه مشتی برنج ریخت و گفت فقط یادتون باشه روز قیامت شهادت بدهید.
وی یادآور شد: شهید جعفرزاده پس از جستجوی بسیار زیاد برای یافتن یك ذره بین، سرانجام موفق به پیدا كردن آن شد و یك روز دیدم در حالی كه مورچه ای را كف دست گرفته و با ذره بین به آن نگاه می كند، سوره نمل می خواند و گریه می كرد.
وی دایم الوضو بودن و دایم الذكر بودن را از ویژگی های شهید جعفرزاده ذكر كرد و افزود: شهید با رفتار عملی خود، امر به معروف و نهی از منكر می كرد.
حاج باقری، در ادامه همه عزت كنونی ایران اسلامی را حاصل خون شهدا دانست و تصریح كرد: همه ما وامدار خون شهدا هستیم و باید همواره برای زنده نگه داشتن یاد، خاطره و سیره شهدا تلاش كنیم.
وی ادامه داد: زنده نگه داشتن راه شهدا اصلی برای زندگی با عزت است.
وی در بیان خاطره ای از دوران اسارت خود گفت: یكبار در شب میلاد امام زمان (عج) عراقی ها به همراه یكی از منافقان به اردوگاه آمدند و از بچه ها خواستند علیه امام راحل (ره) شعار بدهند، نفر اول و دوم این كار را نكردند و كتك بسیار زیادی را از سربازان عراقی خوردند و بعد از آنها تعدادی از افراد این كار را كردند تا اینكه نوبت به جوانی اهل پابدانا با فامیل عبدلی رسید كه بلند شد و گفت: مرد است خمینی(ره)، عراقی كه متوجه معنی حرف او نشده بود به او گفن بنشین، اما منافقی كه با او بود گفت این شعار مورد نظر شما را نگفت و او دوباره این جوان را بلند كرد و او نیز دوباره حرف خود را مطرح كرد، باز منافق به عراقی گفت كه او شعار نداده است و برای بار سوم از اسیر خواست كه شعار دهد و این بار او با زبان عربی گفت: ‘خمینی رجل’ و سربازان عراقی آنقدر او را زدند و او خود را به حالت مردن زد و بعد از او هیچكس علیه امام شعار نداد.
در ادامه فرمانده قرارگاه فرهنگی خاتم الوصیا نیز گفت: هر كس در این محفل شهید آمده كارت دعوتی داشته است كه نوع آن از جنس دل است.
‘حسین یكتا’ اظهار كرد: شهدا در سبك زندگی خود بله محكمی به امام زمان (عج) گفتند و به پای پیمان خود ماندند.
وی ادامه داد: شهدا برای خدا ناز می كردند و خدا ناز آنها را می خرید.
وی با اشاره به جنگ نرم دشمنان و هجمه های گسترده ضد فرهنگی آنها، عنوان كرد: دشمن فهمیده كه باید ستون ها را بزند و ما باید محكم آن را بچسبیم.
وی ادامه داد: دشمن شایعه تولید می كند و همه از جمله دستگاه ها، نهادها، خانواده ها و مدارس باید هر چه بیشتر مراقبت و محافظت كنیم.ك/4
حمید رضا جعفر زاده پور در یکی از روزهای سرد دی ماه سال 1337 در تبریز به دنیا امد و در کرمان بزرگ شد. از ابتدای نوجوانی تن به لذت کار سپرد تا مرحم کوچکی برای زخم فقر خانواده ی خود باشد . اواسط دهه ی 50 با مطالعه ی اعلامیه ها در کتاب های امام خمینی با افکار این مرد بزرگ و سازش ناپذیر اشنا شد و مجذوب ایشان گردید. روزهای انقلاب ، روز های نشاط و شادی او بود . حضور فعالانه اش در صحنه های گوناگون انقلاب ، از او جوانه مبارزی ساخت که تا اخرین روز زندگی اش لحظه ای ارام و قرار نداشت. وقتی صدای جنگ از طبل حزب بعث برخاست ، حمید بی درنگ به سوی خطوط نبرد شتافت . لشکر 41 ثارالله کرمان مقصدش بود و واحد تخریب ان ، خانه اش بود . تواضع و فدا کاری او در نبرد های گوناگون باعث شد جانشین مسئول واحد تخریب لشکر شود.
حمید بارها در عملیات گوناگون ، ترکش و گلوله بر جانش نشست اما ایستاد تا انقلاب بزرگ مردی که از نوجوانی مجذوبش شده بود ، بماند . در اولین روز عملیات والفجر هشت ، در کنار ساحل اروند رود ، حمید رضا جعفر زاده پور صورت گلگون خود را روی بستر خیس این رود نام دار گذاشت تا برای همیشه نامش روی مخمل سرمه ای اسمان بدرخشد وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم وصیتنامه ی حمیدرضا جعفرزاده پور 18 / 9 / 60 به نام خالقی که زندگی و مرگ دست اوست . به نام خدایی که گفت هرکس مرا طلب کند می یابد و هر کس مرا یافت ، می شناسد و هر کس مرا شناخت ، دوست می دارد و هر کس مرا دوست داشت ، به من عشق می ورزد و هر کس به من عشق ورزید ، من نیز به او عشق می ورزم و هر کس که من به او عشق ورزیدم ، می کُشم و هر کس را که من کشتم پس خونبهای او بر من واجب است و خونبهای او خود من هستم . پدر و مادر ! مرا ببخشید اگر رنج و زحمتی از من متوجه شما شده. پس از من از هیچ کس تسلیت نپذیرید ، بلکه تبریک به یکدیگر بگویید و هیچ پرسه ، رسوم و هفتم و چهلم برایم نگیرید.
اشکال ندارد برایم فاتحه بخوانید و از خدا طلب آمرزش برایم بکنید و در مرگم آه و فغان و گریه نکنید و صبور باشید تا خداوند متعال شما را در این امر از صابرین بیابد . و خدارند به شما صبر عطا کند و به همه ی ما رستگاری عطا کند و هدایت کند ما را به راهی که رضای خودش در آن است . پدر ! دنیا را بسیار پست و ناچیز یافتم . مبادا که شما را فریب دهد این دنیای فانی . و دل نبندید به غیر خدا ، اگر طالب حیات جاوید آخرت هستید و طاعت خدا کنید و حفظ کنید این نعمت انقلاب را ، حتی اگر به قیمت جانتان شده . و پیرو رهبر انقلاب ، امام خمینی ، باشید و از خداوند بزرگ طول عمر و سلامتی امام را بخواهید . در مسلح عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند گر عاشق صادقی ز مُردن مَهراس مردار بُوَد هر آن که او را نکُشند انا لله و انا الیه راجعون . بازگشت همه به سوی خداست . حمید رضا جعفرزاده پور ، دارای شناسنامه ی 1467 صادره از تبریز ، متولد دی ماه 1337 ساکن کرمان