سی و هفتمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید مجید حاج شفیعی ها گرامی باد
سی و هفتمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید مجید حاج شفیعی ها گرامی باد
» نام و نام خانوادگی :مجید حاجی شفیعی ها
» نام پدر :جعفر
» شماره شناسنامه :-
» محل وتاریخ تولد :قزوین (1338)
» وضعیت تاهل :مجرد
» محل و تاریخ شهادت :جزایر مجنون (1362/12/04)
» عملیات منجر به شهادت :خیبر
» مسئولیت :فرمانده واحد {مسئول تخریب}
زندگینامه
شهید مجید حاجی شفیعی ها در سال ۱۳۳۸ در شهرستان قزوین و در خانواده ای مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. وی دوران تحصیل ابتدایی تا متوسطه را در قزوین سپری نمود. علیرغم اینکه دو برادرش نیز به نامهای مرتضی و محمد در مبارزه با رژیم منحوس پهلوی به درجه رفیع شهادت نائل گردیده بودند، همزمان با قیام مردم ایران بر علیه رژیم ستم شاهی همدوش مردم در صحنه های مختلف حضور یافته و به مبارزه بر علیه طاغوت پرداخت. پس از طی دوران دبیرستان در آزمون سراسری شرکت کرده و در رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه تهران پذیرفته شد . با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کرد تا از دستاورده ای انقلاب پاسدار نماید.
او پس از ماهها حضور فعالانه و عاشقانه در جبهه های جنگ، به اتفاق دیگر برادرش به عنوان فرمانده تخریب لشکر امام حسین(علیه السلام) انجام وظیفه می نمود که سرانجام در جزایر مجنون در عملیات خیبر با جمعی از همرزمانش مفقود الاثر شد .
وی که روز چهارم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ مفقود الاثر شده بود . پیکر پاکش پس از سالها غربت کشف و در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد.
خاطرات
غسل شهادت
در خط پاسگاه زید، با برادر «نم نبات» کار شناسایی انجام می دادیم. یک روز «مجید حاج شفیعیها» آمد و راهنماییهای لازم را در مورد بازکردن معبر ارائه داد. او شبهای قبل از عملیات، بعضی از نیروها را با خود به کمین می برد و مینها را خنثی می کرد.
روز 2/12/62 با آقا «مجید» و «غلامحسین نم نبات»، از خط زید به شهرک دارخوین رفتیم. آن جا وسایلی که می خواستیم، برداشتیم. آقا مجید گفت: «بچه ها نیم ساعت وقت داریم برویم حمام». همگی به حمام شهرک رفتیم. چهره آقا مجید خیلی فرق کرده بود. وقتی به حمام رسیدیم، آقا مجید گفت: «بچه ها امشب، شب عملیات است، غسل شهادت را فراموش نکنید». بعد به طرف خط رفتیم. آقا مجید نزدیک غروب وظایف هرکس را مشخص کرد.
نماز مغرب و عشاء را به امامت ایشان خواندیم و سپس سوره مبارکه یاسین را با هم تلاوت کردیم. برادر مجید از سنگر بیرون آمد و به برادر «موحددوست» مسئول محور علمیاتی گفت: «یک دسته از اولین گردان خط شکن باید توی کانال آماده باشند که اگر معبر باز نشد، من به اتفاق نیروهایم روی مینها برویم و سپس این دسته کار ما را ادامه دهند تا خط شکسته شود».
به آن طرف خاکریز رفتیم و ایشان که مسؤول معبر بود، شروع به باز کردن معبر کرد تا به سیم خاردار رسیدیم. سیم خاردارها با مواد منفجره C – که قبلاً روی تخته تعبیه کرده بودیم – منهدم شد و برادران گردان پس از خنثی کردن کمین دشمن، به خط آنها زده و خط را شکستند. دشمن در این میدان مین، از انواع مینهای ضد نفر، ضد خودرو و ضد تانک و بشکه های ناپالم استفاده کرده بود. در کنار برادر مجید، در کانال بودیم که ایشان به من و برادر هزاردستان گفت: «شما به دنبال این گردان بروید و اگر در راه به میدان مین برخورد کردید، معبر را باز کنید». از کانالهای دشمن عبور کردیم و به دوکانال بزرگ شش متری رسیدیم که عراقیها برای تردد خود از روی کانال، از تخته استفاده می کردند و داخل کانال نیز سیم خاردار و مین بود. رزمندگان اسلام از آن کانال نیز گذشتند و به پیشروی خودشان ادامه دادند.
… آن شب مجید در ادامه همین عملیات مفقودالاثر شد! روحش شاد!
منصوره باريك بين (مادر شهيدان مرتضي، محمد و مجيد حاج شفيعي ها و دو جانباز سرافراز حميد و عباس حاج شفيعي ها)
والدین شهدا
بمباران شديد است؛ روس ها از شمال، كشور را به توپ بسته اند. رضا خان هم دستور داده؛ از سر زنان چادر بكشند.
ابوالقاسم خان قدغن كرده است كه كسي از خانه بيرون برود؛ چه مادر، چه دخترها. مادر برايشان تعريف كرده كه چطور يك بار دوتا قزاق افتاده اند دنبالش.
حال و روزم را كه ديدند، رهايم كردند؛ چون فهميده بودند چقدر ترسيده ام. گفتند: ما مي دانيم، الان چيزي نمي گويي، ولي نفرينت دامنمان را مي گيرد. برو.
اگر كسي مريض مي شد پدر خودش طبيب مي آورد خانه، يك حمام كوچك هم گوشه ي حياط ساخته بود.
ابوالقاسم خان از تاجران بزرگ شهر بود. چه خودش، چه همسرش هم ازخانواده هاي متدين شهر بودند. نگراني اش هم از همين بود. مي گفت: «همه مي شناسندمان»
كمي وسايل برداشتند و همگي يك ماه رفتند روستاي زرشك. آب ها كه ازآسياب افتاد، برگشتند قزوين.
منصوره سال 1307 در قزوين به دنيا آمده بود. پدرش، غير از او، از همسراولش هفت فرزند داشت و از مادر او پنج فرزند.
هفت ساله كه مي شود، پدر مي فرستدش خانه ي همسايه كه قرآن خواندن ياد بگيرد. آن روزها خانواده هاي مذهبي بچه هايشان را نمي فرستادند مدرسه؛ بي حجابي بوده و هزار چيز ديگر.
زندگي منصوره تا پانزده سالگي در آرامش سپري مي شود.همسايه ها، جعفر را به خانواده ي او معرفي مي كنند. مي گويند:« پسر خوبي است! »
جعفر عطاري دارد. پدرش مي بيند پسر خوب و برازنده اي است و اهل ايمان، منصوره را مي دهد به او. يك سال بعد فاطمه به دنيا مي آيد. بعد از آن هم مرتضي.
سال 1326 است، ماه رمضان. مرتضي تازه چند روزش است.منصوره نشسته بچه را شير مي دهد، همان طور سفره ي افطاررا هم مي چيند. جعفر كه تازه از سر كار آمده و دست هايش را شسته، مي آيد و آن طرف سفره مي نشيند. نگاهي به رنگ وروي پريده ي منصوره مي اندازد.
امروز هم روزه بودي؟
منصوره لبخند كمرنگي مي زند.
بله.
جعفر مي گويد: «. ان شاالله قبول باشد » مرتضي دو سالش نشده كه محمد به دنيا مي آيد. بعد از آن
هم پسرها و دخترهاي ديگر منصوره.
مادرشوهرش ترجيح مي دهد همه اش خانه ي آن ها باشد. به عروسش مي گويد: « بچه هاي تو با بقيه ي نوه هايم فرق دارند ». مرتضي، از وقتي كه از مدرسه مي آيد، مدام در حال نوشتن است؛ انشاي همكلاسي هايش را مي نويسد. هم برايشان مي نويسد، هم يادشان مي دهد چطور بنويسند. وقت هايي كه پدر نيست، مرد خانه است؛ بچه ها از او حساب مي برند. منصوره يادش نمي آيد مرتضي كودكي كرده باشد؛ زود بزرگ شده بود،
محمد هم همين طور.
خيال منصوره و جعفر از بابت آن ها راحت است؛ مي دانند كه راه خودشان را پيدا كرده اند. خبر دارند كه هردويشان از فعالان سياسي عليه رژيم شاه هستند، از اين بابت هم راضي هستند.حتي گاهي جلساتشان را در خانه مي اندازند. گاهي خودمنصوره و جعفر هم مي آيند و مي نشينند پاي صحبتشان.منصوره، صبح به صبح غذا را بار مي گذارد و با بچه ها مي روند تظاهرات و شب برمي گردند.
مرتضي رشته ي زبان انگليسي شيراز را قبول شده و رفته شهرستان. گاهي كه دير به دير مي آيد، مادر مي داند مشغول فعاليت هاي سياسي اش است؛ براي همين چيزي نمي گويد. وقت هايي كه بي خبري ها به ماه مي كشد، ديگر دل مادر قرار ندارد و اين را همه ي اهل خانه مي فهمند.
فكر حاج خانم مي رود به سا لهاي دور، به روزهايي كه مرتضي خيلي كوچك بود. رفته بودند زيارت، كربلا. مرتضي مريض شده بود. تب افتاده بود به جانش و پايين نم يآمد. هر كاري مي كردند، هر دوا و درماني، فايده نداشت. حاج خانم مرتضي را بغل گرفت و تنهايي رفت حرم حضرت ابالفضل. چسبيد به ضريح.
آقا جان! ما اين جا مهمان شما هستيم. ميزباني كن. نذر مي كنم اگر مرتضايم خوب شود، ببرمش حرم برادرت، پابوسِ! غروب نشده، مرتضي حالش خوب شده بود.
از به ياد آوردن آن روزها لبخند كمرنگي روي لبانش نشست، اما باز دلش آشوب شد.
پسرها مي روند تو حياط و برمي گردند. حاج آقا مي رود بيرون از خانه و مي آيد تو. رفته اند تو اتاقي جمع شده اند. حاج خانم مشكوك مي شود. مي آيد داخل اتاق و از شوهرش مي پرسد: « چي شده؟ »
پسرها نگاه ها را مي دزدند، اما حاج آقا نمي تواند.
مرتضي شهيد شده حاج خانم!
اتاق پر مي شود و خالي مي شود؛ جمعيت است كه براي گفتن تسليت آمده اند. ساواك پيغام داده؛ نه مراسمي باشد، نه چيزي. سر مزارش كه نتوانستند، ولي تو خانه مجلس گرفتند.
خانه زير نظر است. جواب روشني هم نداده اند كه مرتضي چند نفر از مستشاران » : چطور شهيد شده است. يكي مي گويد امريكايي رفته بودند دانشگاه شيراز. مرتضي و دو تا از دوستانش، با بمب هايي كه خودشان درست كرده بودند، وارد جلسه شده و بمب ها را منفجر كرده اند».
يكي مي گويد: «جشن هاي 2500 ساله ي شاهنشاهي بوده. مرتضي و دوستانش بمب درست كرده بودند كه تو جشن منفجركنند. جايشان لو مي رود؛ همان جا منفجرش مي كنند »
براي حاج خانم فرقي نم يكند چطور و كجا؛ همين كه م يداند پسرش به آرزويش رسيده، دلش آرام گرفته است. بيشتر نگران محمد است؛ مبادا بيايد خانه و دستگيرش كنند. در تهران دانشجو است؛ دانشجوي رشته ي برق دانشگاه اميركبير. در تهران مشغول مبارزه است؛ براي همين از وقتي مرتضي شهيد شده، ساواك بيشتر روي او حساس شده.
محمد از خودش آدرسي به آن ها نداده كه مبادا جايش لو برود. روزهاي اول كه رفته بود گاهي تلفن مي زد، اما اين اواخر همان تلفن ها را هم نمي زند.
چهلم مرتضي است. در خانه مجلس روضه خواني گذاشته اند. محمد، مثل نسيمي مي آيد مادر را مي بيند و مي رود. تا مادر مي آيد به بودنش خو كند، او رفته است. محمد مي گويد: «. ماندنم نه به صلاح خودم است، نه شما »
مادر مانده است كه محمد از كجا آمد و از كجا رفت.
ذهن منصوره پر مي شود از خاطرات روزهايي كه همه شان دور هم بودند. يادش مي آيد يك بار مدير دبستان محمد، پيغام فرستاده بود«. به مادرت بگو بيايد مدرسه ».
مدير مدرسه از آشناهاي قديمي بود. درس محمد خوب بود؛ براي همين مادرنگران شد كه چه شده است. رفت مدرسه.
چه اتفاقي افتاده؟
اين چه بچه اي است بزرگ كرده ايد!
مگر چه شده؟
مدير آرام سرش را آورده بود نزديك تر و گفته بود: « بچه ها را دور خودش جمع مي كند و مي گويد: مرگ بر شاه» .
منصوره لبخند زده بود.
اين كه چيزي نيست، خب من هم مي گويم مرگ بر شاه. محمد وقت رفتن به برادرهايش سپرده بود كه اگر اعلاميه اي، چيزي، تو خانه جا مانده، سر به نيست كنند. حاج خانم هر چه اعلاميه مانده بود با تمام دست نوشته هاي مرتضي داده بود همسايه برايشان نگه دارد. اما همسايه ترسيده بود خانه اش را بگردند، همه شان را ريخته بود تو چاه.
حاج خانم آمد تو حياط. از كوچه صداي قرآن خواندن مي آمد. انگار كسي مرده بود. تا برسد به در حياط، صداي صلوات مردها، تو جيغ و شيون زن ها گم شد. در خانه را باز كرد. روي دست جنازه اي را مي بردند و زن همسايه شيون مي كرد و دنبال جنازه مي دويد.
از يكي از همسايه ها پرسيد« چه شده؟ »
گفت: «.پسر جوان همسايه تو تصادف كشته شده » .
قلبش تير كشيد. دلش چنين چيزي را براي او نخواسته بود. خودش مي دانست كه نفرينش نكرده است، حتي دلش هم نشكسته بود. فقط دلش براي آن ها سوخته بود.
چند روز پيش زن همسايه، همان كه داغ جوانش را ديده او گفته بود: «مگه خداي ناكرده پسرهايت را از سر راه بود، به آورده اي كه مي فرستي شان جلوي تير؟»
حالا جوان خودش اين طوري از دست رفته بود.
سال 1355 است و پنج سال است كه مرتضي شهيد شده. حاج خانم دلش آشوب است. انگار دارد همان روزهاي دي ماه سال 1350 تكرار مي شود؛ بي خبري، بي قراري، رفت و آمدهاي
بي موقع. خودش مي داند كه اين بار خبر محمدش را آورده اند.
چه شده حاج آقا؟
محمد تو درگيري با ساواك شهيد شده.
كاش مي گفتند مراسم نگذاريد، گريه نكنيد؛ اين بار جنازه را هم نداده اند. فقط گفته اند منتظرش نباشيد، ديگر نمي آيد. باز گفته اند؛ حق نداريد مراسم بگيريد، صداي قرآن خواندنتان هم بيرون نيايد.
آمد ه اند خانه را گشت ه اند و علي و اباالفضل را هم برده اند. علي و اباالفضل بعد از مرتضي و محمد، پسرهاي بزرگ حاج خانم هستند. حاج خانم از شوهرش مي پرسد: « آن ها را براي چي برده اند؟ »
و او جواب مي دهد:« نگران نباش. بردندشان بازجويي. كاريشان ندارند. همين روزها مي آيند. محمد عاقل تر از اين ها بود كه برادرهايش را تو دردسر بيندازد».
سر پانزده روز، همان شد كه حاج آقا گفته بود.
چهلم محمد است. حاج خانم پيشاپيش جمعيت زيادي كه براي راه پيمايي آمده اند، راه مي رود و شعار مي دهد. جيپ ها مي آيند و نامنظم مي ايستند. سربازها دوتا دوتا و چندتا چندتا از آن پياده مي شوند و مقابل جمعيت صف مي كشند. جمعيت همان طور آن جا ايستاده و شعار مي دهد.
فرمانده ي نظاميان تهديد مي كند« كه اگر برنگرديد، دستور تير مي دهم ».
كسي از جايش تكان نمي خورد.
فرمانده دستور مي دهد چند تير هوايي بزنند. عده اي جيغ مي كشند و كمي به عقب مي دوند. حاج خانم همان طور آن جا ايستاده. فرمانده دستور مي دهد چند سرباز او را بگيرند و بياورندش. تا حاج خانم و پسرها به خودشان بيايند، او را كشان كشان برنده اند تا كنار جيپ. يكي فرمانده مي گويد و دوتا حاج خانم. فرمانده عصباني مي شود و با ضربه اي او را پرت مي كند. اباالفضل مي دود طرف مادر. فرمانده كه مي بيند اگر دستور تير بدهد كار از اين خرابتر مي شود؛ رهايشان مي كند.
انقلاب كه پيروز شد، يك روز خبر آوردند قبر محمد پيدا شده. نشاني اش؛ بهشت زهراي تهران.
گاه حاج آقا يا يكي از پسرها مي برندش سر مزار محمد، گاهي هم مجيد، وقتي از خط مي آيد.
مجيد، بعد از دوتا دختر، از اباالفضل كوچكتر است. او يوسف پدر است. حاج آقا خيلي دوستش دارد. مي گويد:« ايمانش طور ديگري است » هر بار هم كه حاج خانم سوره ي يوسف را مي خواند، گريه اش مي گيرد.
جنگ كه شروع مي شود، يك هفته نشده، درس و دانشگاه را رها مي كند و مي رود خرمشهر. حميد هم با او مي رود، او تازه ديپلمش را گرفته. هر دويشان، خط شكن هستند. حميد مي گويد مجيد شده فرمانده تخريب لشكر 14 امام حسين(ع » مي گويد: « اين به خاطر لياقت هايي است كه از خودش نشان داده ».
گاه حميد مي آيد و مجيد نمي آيد. عباس هم رفته است جبهه. از هيچ كدام شان خبري نيست، اما بي خبري از مجيد حاج آقا را از پا درآورده است. مدام مي رود و مي آيد و مي گويد: « حاج خانم! از مجيد خبري نشد؟ »
دو سال از جنگ گذشته است. مجيد بعد از كلي وقت، وقتي هم كه مي آيد با تني زخمي و پر از جراحت مي آيد. دل مادر ريش مي شود از روي زرد بچه اش. هر بار هم با خودش مي گويد: «. ديگر نمي گذارم برود، اين بار آخر است »
اما مجيد كه سرپا مي شود انگار نه انگار، ديگري چيزي نمي تواند بگويد. فقط مي ايستد و رفتنش را نگاه مي كند و آبي پشت سرش مي ريزد.
مادر در فكر اين است كه دست مجيد را به زن و زندگي بند كند. بار ديگر كه مي آيد مرخصي، بهش مي گويد.
بهجت را برايت در نظر گرفته ام. از دخترهاي خوب فاميل است. نظرت چيست؟ برويم خواستگاري؟
مادر خدا خدا مي كند كه قبول كند. مجيد بعد از كلي سكوت، قبول مي كند. قبول مي كند به شرطي كه برود و برگردد.
دل مادر غرق در شادي مي شود و چشم به راهي اش اين بار، طعمي آميخته به شيريني دارد.
زنگ در مي خورد و كسي مي رود در را باز كند. برگشتنش طولاني مي شود، دل مادر هري مي ريزد. تا بيايد و برود تو حياط. در بسته شده است و آن كه پشت در است رفته است. خبر آورده اند حميد توي بيمارستان است. چند روز بعد مي آورندش خانه.
حميد خوابيده گوشه ي اتاق با تني زخمي و سر و صورتي باندپيچي شده. كار مادر و دخترها شده پرستاري از حميد.
چشم راستش آسيب ديده. دكترها گفته اند كم كم قسمتي از بينايي اش برمي گردد. مادر با نگاهي پرسشگر نگاهش مي كند. چي شده حميدم؟ چرا اين طوري شدي؟
حميد لبخند كمرنگي از روي بي حالي مي زند و طفره مي رود.
حاج خانم اصرار مي كند.
حميد به سختي لب باز مي كند و با صدايي بي رمق و خش دار مي گويد:« شب عمليات بود. رفته بوديم براي پاكسازي ميدان مين . بايد معبر باز مي كرديم براي فردا كه بچه ها مي خواستند بروند عمليات. داشتيم مين ها را خنثي مي كرديم كه يكهو همان كه همراهم بود رفت روي مين. مين منفجر شد. تركش بود كه مي آمد سمتم و فرو مي رفت تو تنم. فقط مي سوختم. يك دفعه يك چيز داغي رفت تو چشمم و ديگر چيزي نديدم. بعدش هم ديگر يادم نمي آد چه شد. تو بيمارستان به هوش آمدم»
صدايش موج برمي دارد.
دوستم هم شهيد شد.
هنوز حميد خوب نشده است كه خبر مي آورند عباس توبيمارستان اصفهان است. عباس كوچكترين عضو خانواده است. مادر نگاه تن تكه پاره اش كه مي كند، غصه مي خورد. مدام با خودش مي گويد: «بچه ام تنش تكه تكه شده ».
بي خبري ها تمام مي شود و مجيد با لباس خاكي در قاب درقرار مي گيرد. حاج خانم خوشحال است. مي داند كه مجيد به قولش وفا مي كند.
مي روند خواستگاري. حاج خانم تا عروسش و مجيد بروند تواتاق ديگري صحبت كنند و برگردند، غرق مي شود در آرزوهاي شيرين. اما همان جا مجيد، آرزوهاي شيرين مادر را در هاله اي از بغض فرو مي برد. مجيد تنها شرطي كه براي بهجت گذاشته اين است؛ « تا جنگ هست، مانع رفتنم نشو ». قرار و مدارعروسي مي ماند براي وقتي كه او از جبهه برگردد.
باز م يرود و با تني زخمي برم يگردد. هنوز زخ مهايش خوب نشده، مي گويد مي خواهد برگردد. چيزي هم از عروسي نمي گويد. مادر باز مي خواهد كه نگذارد او برود، اما مجيد راضي اش مي كند.بهجت هم فقط نگاه مي كند و چيزي نم يگويد. چه دارد بگويد؛جز دو خط خشك از دو قطره اشك.
بي تابي هاي حاج آقا شروع مي شود. حاج خانم باورش نمي شود اين همان مردي است كه سال ها صبورتر از او بوده. باورش نمي شود بي خبري از مجيد، او را از پا انداخته باشد. ديگر مجبور است بغض هايش را هم پنهان كند كه مبادا حاج آقا بي تاب تر از اين شود.
از مجيد خبري نيست؟
ديگر مانده است به اين سوال مدام حا ج آقا و بهجت چه جوابي بدهد. حرف يك روز و دو روز نيست، حرف ما هها بي خبري است. برادرها پي گير مي شوند. آن قدر مي روند و مي آيند تا اين كه مطمئن مي شوند مجيد ديگر برنمي گردد. باورش سخت است؛ چه برسد به گفتنش. بهشان نمي گويند؛ از پدر و مادر قايم مي كنند. اما چه قدر پنهان كنند، بالاخره مجبور مي شوند و مي گويند. باورش سخت است؛ طول مي كشد تا باور كنند.
مادر صبوري مي كند و پدر در بستر بيماري، چشم به راه مجيد، از دنيا مي رود.
بيستم ماه است. خانه ي حاج خانم مثل ماه هاي قبل روضه خواني است. چه قدر دلش هواي مجيد را كرده است.
بغضش مي تركد.
خدايا كاش پلاكي، استخواني؛ دلم براي مجيدم تنگ شده. چند روز بعد خبر م يآورند كه« پلاك و استخوان مجيد آمده ».
خدايا شكرت.
روي مبل نشسته است، يك ميز كوچك مقابلش. سجاده اش را روي آن مرتب مي كند و مهر كربلا را مي گذارد وسط. تري دستانش كه خشك شد، مقنعه و چادر نمازش را سر مي كند. زهره آمده است و ناهارش را آورده. چيزي مي گويد و حاج خانم نمي شنود. مجبور مي شود قابلمه را كه تو آشپزخانه گذاشت برگردد و دوباره بپرسد. حاج خانم نگاهش مي كند و جواب سوالش را با سر مي دهد. زهره دوباره مي رود تو آشپزخانه كه غذايش را تو بشقاب بكشد.
حاج خانم هما نطور چادر به سر رو مبل نشسته و فكر م يكند. گاهي زير لب ذكري مي گويد و بي هوا فكرش مي رود جاي ديگر.
خيره مي ماند به پنجره؛ پنجره ي انتهاي هال. پنجره تمام عرض اتاق را گرفته است و گلدان هاي رنگ و وارنگ روي لبه ي كوتاهش به اتاق طراوت داده است. نگاهش مي ماند رو ويلچري كه ته هال است. يادش مي آيد آخرين بار، وقتي مي خواست برود خانه ي يكي از دخترها، با آن بردندش.
روي ديوار سمت چپ، عكس سه تا پسر شهيدش است؛ روي هر كدامشان يك گل كوچك بنفش. ياد روزي مي افتد كه برادرش، حاج آقا باريك بين، امام جمعه ي قزوين، بر تابوت بي بدن مجيد نماز خواند. ياد تشييع جنازه ي مرتضي و قبر محمد مي افتد. رو ديوار سمت راست عكس شوهرش است. يادش مي آيد روزهايي را كه حاج آقا از مسجد مي آمد؛ سرحال و قبراق. ياد روزهايي كه او دانه دانه برادرهايش را زن داده بود.
يكي مي خواد » : يادش مي آيد روزي را كه حاج آقا گفته بود: « دكان باز كنه، پول نداره».
او هم طلاهايش را درآورده بود و داده بود به او.
نگاهش از آن جا سر مي خورد به روي درخت خرمالوي تو حياط. ميوه هاي نارنجي درخت چقدر به نظرش زيبا مي آيد. باز شروع مي كند به ذكر گفتن و لحظه اي بعد دوباره همان طور خيره به درخت مي ماند. زير شاخه هاي درخت چوب گذاشته اند، مبادا شاخه ها بشكند. از بس هر شاخه ميوه دارد، تا نزديك زمين سر خم كرده است.
ذكر مي گويد و دستش را به واكري كه كنار ميز است، مي گيرد. ميله هاي واكر را ستون دست مي كند و به سختي رو پا مي ايستد. زهره غذاي مادر را روي ميز ديگري نزديكش مي گذارد و با شتاب چيزي مي گويد و مي رود. مادر مي فهمد كه دخترش خانه كار دارد. مي داند كه غروب دوباره برمي گردد؛ هم او، هم ديگر بچه هايش. كار هر روز عصرشان است كه مي آيند و به مادرشان سر مي زنند. مي شود گاهي يكي ، دوتايشان كار داشته باشند و نيايند؛ ولي نشده كه هيچ كدامشان نيايند.
باز زير لب ذكر م يگويد و ذكر م يگويد؛ آ نقدر كه تمام حواسش جمع م يشود. دس تهايش را بالا م يبرد و قامت م يبندد.
الله اكبر.