سی و هفتمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علیرضا حسن نیا گرامی باد

سی و هفتمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علیرضا حسن نیا گرامی باد

سی و هفتمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علیرضا حسن نیا گرامی باد

سی و هفتمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علیرضا حسن نیا گرامی باد
علیرضا حسن نیا کاربزک
علیرضا
نام: علیرضا
نام خانوادگی: حسن نیا کاربزک
نام پدر: محمد حسن
تاریخ تولد: 1341-10-28
محل تولد: کاشمر
تاریخ شهادت: 1362-12-04
محل شهادت: مجنون
زندگینامه:
سردار و بسیجی شهید علیرضا حسن‌نیا فرزند محمدحسن در سال 1341 در شهر خلیل‌آباد کاشمر به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا پایان دوره راهنمایی در خلیل‌آباد گذراند و برای ادامه تحصیل در هنرستان فنی شهید مدرس در رشته اتومکانیک به کاشمر آمد. اوقات فراغت خود را به مطالعه و ورزش والیبال می‌پرداخت. در سال 1360 با توجه به اینکه هنوز مشغول تحصیل بود، به ندای رهبر انقلاب لبیک گفته و به عنوان یک بسیجی راهی جبهه شد و در گردان مخابرات تیپ 21 امام‌رضا (علیه السلام) مشغول خدمت شد و در اواخر سال 1361 وارد گروه تخریب شد. ایشان به مسائل مذهبی به خصوص نماز و خواندن قرآن اهمیت می‌داد و همیشه باوضو بود. او در عملیاتهای زیادی شرکت کرد تا اینکه در تاریخ 4/12/1362 در عملیات خیبر به عنوان مسئول گروه تخریب شرکت کرد و در جزیره مجنون مدتی مفقودالاثـر شد و بعد از مدتی پیکر پاک او توسط گـروه تجسس پیدا شد در زادگاهش به خاک سپرده شد.
وصیتنامه:
« ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون »
مپندارید آنها ئیکه شهید شده اند مرده اند بلکه آنها زنده هستند و نزد خدایشان روزی می خورند.
در زمانی که انقلاب اسلامی ایران می رود تا سیر تکاملی خود را طی کند و به جهانی شدن هر چه نزدیکتر شود و به آمریکا و شوروی و وابستگانشان که از جهانی شدن انقلاب اسلامی ما می ترسند و می لرزند. اول گروهکهای ضد خلقی را تقویت کردند تا در کردستان تشنج بوجود بیاورند و برادران پاسدار و سرباز را بکشند و برای نابودی انقلاب اسلامی و اسلام عزیز بکوشند ، اما دیدند که تیرشان به سنگ خورد و بعد آمدند صدام یزید کافر را برای این کار انتخاب کردند که باز هم ان شاء ا… تیرشان به سنگ می خورد و ما پیروز هستیم و ما هستیم که باید برای مبارزه با کافران و مشرکین و منافقین به مرزهای کشور برویم.
با درود فراوان به رهبر عظیم الشان اسلام و مسلمین ، سلام بر حسین بنیانگذار تشیع سرخ که در دامان شهید پرورش پروراند شهیدانی که تثبیت کننده هدف مقدس اویند و درود بر شهیدان گلگون کفن این مرز و بوم ، شهیدانی که با نثار خونشان درخت اسلام ، آزادی و حریت را بارور ساختند و سلام بر امت همیشه در صحنه که پیرو ولایت فقیه بوده و هستند . به امید اینکه ما رهروان راه شهیدان بتوانیم اهداف مقدسشان را نه تنها به مرحله تئوریک بلکه به مرحله عمل گذاریم .
پدر و مادر و خواهرانم در فراق من ناراحت مباشید شما از زینب کبری و از امام خمینی بت شکن درس بگیرید که وقتی امام خبر شهادت فرزند عزیز خود را شنیدن حتی یک قطره اشک هم نریختند .
از خدای بزرگ می خواهم به شما صبر عنایت فرماید ان شاء ا… . اگر این سعادت نصیب من شد از شما می خواهم مرا در زادگاهم به خاک بسپارید.
و اما برادرم می دانم  شما تا اندازه ای به شهید شدن در راه خدا آگاهید امیدوارم ان شاء ا… در فراق بنده ناراحت نباشید و راه شهیدان را ادامه بدهید .
از تمام کسانی که مرا می شناسند اعم از دوستان و اقوام . همه می خواهم چنانچه از من بدی دیده اند مرا ببخشند و از همه طلب بخشش می کنم و التماس دعا دارم ، همه شما را به خدا می سپارم .
در آخر خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.
والسلام علیکم و رحمت ا… و برکاته
برادر همه مسلمین علیرضا حسن نیا      15/5/61
سال 1341 ه ش بود. بهار، با روحي پر نشاط، شادي را مهمان دل محمد حسن و فاطمه کرد. او چهارمين فرزند خانواده بود و عليرضا ناميده شد.
پدرش ارتشي و مادرش خانه دار بود. عليرضا در خليل آباد متولد شد و در همان جا باليد و رشد کرد. تحصيلاتش را در هفت سالگي آغاز نمود و با ديپلم خاتمه داد. او براي ادامه تحصيل در هنرستان راهي کاشمر شد و در آن مقطع؛ با سيل عظيم مردمي به پا خاسته آشنا شد.
سال 1357 بود و مدارس در اعتصاب. به اين جهت عليرضا به خليل آباد بازگشت و به کار و فعاليت پرداخت. مادرش مي گويد:
اوقات تعطيلي را کار مي کرد. مي رفت به باغ و کارهاي باغ را انجام مي داد. گاهي هم گوسفند ها را به چرا مي برد، اما چون دوست دار ورزش بود، گاهي اوقات آنها را به کسي مي سپرد و خودش مي رفت براي ورزش.
عليرضا به ورزش علاقه داشت تا آنجا که به عنوان يکي از منتخبين تيم استاني واليبال شناخته شد. با پيروزي انقلاب و سرو سامان گرفتن اوضاع، در سال 1358 مدارس بازگشايي شد و عليرضا دوباره راهي کاشمر گشت. در آن روزها انجمن اسلامي دانش آموزي پا گرفته بود. عليرضا نيز به اين تشکل روي آورد و توانست در آن برهه زماني با مطالعه کتب شهيد دستغيب، شهيد مطهري و… قدمي به سوي شناخت انقلاب و اهداف اسلام بر دارد.
او براي تزکيه باطن بيش از پيش تلاش مي کرد. سکوت و آرامش خاص او هنوز هم در ياد و خاطره دوستانش مانده است.
محسن قصابي يکي از دوستان شهيد مي گويد:
هميشه آرام بود؛ آرام و متين. صبر و گذشتش مثال زدني بود. گاهي در برابر افراد بي منطق و زور گو چنان خونسرد و صبورانه رفتار مي کرد که ما عصباني مي شديم و آنها شرمنده.
مدتي گذشت تا اين که سر و صداي جنگ به در آمد و عده اي، از جمله محمد رضا برادر بزرگتر، روانه جبهه شدند. عليرضا تب يار داشت اما پدر مخالف حضور عليرضا در جبهه بود.
مادرش مي گويد:
محمدرضا آمده بود مرخصي. عليرضا داشت کفش هايش را واکس مي زد. عليرضا را که ديد. پرسيد: مادر! چرا عليرضا به جبهه نمي آيد؟ آنجا به فرد فرد ما نياز است!
محمد رضا برادر بزرگتري بود که با شهادتش چگونه مردن را به عليرضا آموخت و او را روانه ديار عاشقان نمود. عليرضا که به عضويت بسيج در آمده بود؛ براي گزراندن دوره آموزي راهي پادگان سيد مرتضي شد و پس از طي دوره آموزشي، تخريب، چندي بعد وارد گردان تخريب شد.
مادرش مي گويد:
به مرخصي نمي آمد مگر آن که قصد روزه مي کرد. تمام روزهايي را که در خانه بود، روزه مي گرفت و پيش خدا اشک مي ريخت. نمي دانم چه گناهي بود که اين طور بايد به خدا التماس مي کرد!
بالاخره التماس هاي عليرضا نتيجه داد و آرزوهايش شکفت. در روز 4/12/1362 سردار عليرضا حسن نيا، مسئول محور تخريب لشگر 5 نصر، در جزيره مجنون و عمليات خيبر به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
پيکر مطهرش، سال ها دور از وطن در غربت باقي ماند تا اين که پس از سالها دوباره به آغوش زادگاهش بازگشت. يکي از دوستانش مي گويد:
از او پرسيدم دلت مي خواهد چطور بميري؟ گفت: دوستدارم مفقودالاثر شوم. دلم نمي خواهد جنازه ام را به دوش بگيرند و سنگيني اين جسم مردم را اذيت کند!
منبع:”مرز آسمان بين”نوشته ي راضيه ي رضاپور،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
خاطرات
محمود کاظم نژاد:
با بچه ها نشسته بوديم و از هر دري صحبت مي کرديم. حرفها توي هم پيچيد و باب غيبت باز شد. عليرضا برخاست. عصباني به نظر مي رسيد اما مثل هميشه آهسته مي گفت:
بچه ها چرا گوشت برادر مرده تان را مي خوريد؟ بس کنيد ديگر! بس است!
اهل کار بود. وقتي درس و مدرسه تمام مي شد، سراغ کشاورزي و بقيه کارها مي رفت. يک بار او را ديدم که خاکشير مي فروخت. مي گفت: اينها را از روي پشت باغ جمع کرده ام!
خاکشيرها را خشک کرده بود و مي فروخت. بعضي وقتها هم مي گفت:
محمود! بيا بريم سر کوه کار کنيم، بهتر از بيکاري است!
محمد قصابي:
هر دو با هم در کاشمر درس مي خوانديم. رشته تحصيلي من راه و ساختمان بود. دلمان مي خواست روي پاي خودمان بايستيم و زياد به پدرمان فشار نياوريم.
عليرضا از دبير کارگاه خواست و من نيز همراه او مصرانه تقاضا کردم تا اجازه دهد زنگ کارگاه براي بنايي و ديوار چيني به ساختمان هاي در حال ساخت فرهنگيان برويم. اين طوري هم کار ياد مي گرفتيم و هم پول به دست مي آورديم.
محمود کاظم نژاد :
رفته بوديم انديمشک! مي خواستيم کمي با هم باشيم و توي شهر گشتي بزنيم. گلويمان حسابي خشک شده بود و دنبال آب مي گشتيم. اما عليرضا نه آب ميوه مي خورد و نه نوشابه.
گفتم: چقدر سخت مي گيري علي … با يک بار خوردن معده ات سوراخ نمي شود. پاسخ داد:
اين که جاي خود دارد، ولي از قرار معلوم، شرکت سازنده ي اين نوشابه ها کمي مشکوک است. راستش را بخواهي مي گويند پول اين نوشابه ها توي جيب بهائيت مي رود!
ترجيح مي داد تمام روز تشنه باشد ولي لب به نوشانه نزند.
هيچ کس شاهد عيني قضيه نبود. مي گفتند بعد از فتح چند تا روستا، عليرضا ماشيني پيدا مي کند تا براي آوردن مهمات برود. اما انگار همان جا شهيد شده و پيکرش مي ماند، تا اينکه بالاخره پس از گذشت سالها پيکر او را به کاشمر آوردند.
ابوالفضل بهشتيان :
ايستگاه صلواتي، مملو از جمعيت رزمندگان بود. همراه عليرضا به ايستگاه رفته بوديم تا خستگي بگيريم و چاي بخوريم. پيرمرد مسئول ايستگاه گوشه اي نشسته بود، چاي مي خورد. عليرضا آهسته به او نزديک شد، ضربه اي غافلگير کننده به او زد و گفت: صلوات يادت نره حاجي! پيرمرد که تعجب کرده بود، خنديد و گفت: اي پدر صلواتي! بر پدرت صلوات!