چاشنیِ شب قدر
چندسال پیش، در وبلاگ قبلیام خاطرهی یکی از اقواممان از سال های جنگ و یکی از شبهای قدرش را گذاشته بودم. دیشب موقع افطار یاد همان خاطره افتادم و برای خانوادهی همسرم تعریف کردم؛ امروز صبح وقتی ایمیلم را چک کردم، از نویسنده و گویندهی این خاطره یک ایمیل داشتم که فایل ورد همان خاطره بود؛ این اتفاق برایم جالب بود و شیرین!
اینجا میگذارمش هم برای دوستانی که قبلا نخواندند و هم برای تبرک !
چنگوله دشت وسیعی است در استان ایلام که بعد از عملیات والفجر ۳ و آزادسازیشهر مهران، این دشت هم از لوث وجود بعثیهای کافر پاک شد.
عراقیها بخش عظیمی از این دشت را میدان مین کاشته بودند. گروهی از برادران تخریب بعد از آزادسازی مهران، این میدانهای مین را خنثیکرده و مینها را به زاغه مهمات منتقل کرده بودند. اما چاشنی تمام این مینها در سنگری در همان دشت باقی مانده بود که میبایست به زاغه مهمات منتقل میشد.( جهت اطلاع افرادی که با مین آشنایی ندارند عرض می کنم که چاشنی بخش کوچکی از مین است که از مواد منفجره بسیار حساسی ساخته میشود که با اندک ضربه یا فشاری که توسط سوزن به آن وارد میشود، چاشنی منفجر میشود و با انفجار خود ماده اصلی مین که عمدتا تی ان تی است را منفجر میکند. بنابر این حمل و نقل چاشنیها بسیار خطرناک است ولی مین بدون چاشنی خطری ندارد)
در آن زمان ما در گردان تخریب در پادگان ابوذر سرپل ذهاب مستقر بودیم که از قرارگاه دستور دادند که آن چاشنیها را به زاغه مهمات منتقل کنیم. فرمانده گردان تخریب شهید ناصر نریمانی اهل فریدونکنار بود که معلم ریاضی بود و بسیار دوست داشتنی و منظم بود. ایشان به بنده و یکی دیگر از بچههای تخریب که رانندگی هم میکرد برادر مسعود بابایی ماموریت داد تا با یکی از وانت تویوتاهای گردان این ماموریت را انجام دهیم. تعداد زیادی جعبه مهمات خالی، چند گونی خاک اره و مقداری مقوا تهیه کردیم و با هم از سرپل ذهاب عازم چنگوله در استان ایلام شدیم. نزدیک غروب آفتاب بود که به سنگر مذکور که در قرارگاه کوچکی بود و چند نگهبان داشت رسیدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و لقمه ایشام خوردیم و دو نفری مشغول بسته بندی چاشنیها شدیم. کار بسیار حساسی بود. اگر یک چاشنی از دستمان می افتاد کل سنگر به هوا می رفت. همان حادثهای که مدتی قبل در خود پادگان ابوذر و در گردان تخریب اتفاق افتاد که تمام دیوارهای طبقه اول یک ساختمان پنج طبقه پادگان فرو ریخت و دو نفر که با چاشنیها کار میکردند شهید شدند که نام یکی از آنها که یادم مانده است، شهید کریمآبادی بود که او هم اهل فریدون کنار بود.
به هرحال در هر جعبه مهمات مقداری خاک اره ریخته و چاشنیهای مشابه را آمارگیری میکردیم و روی خاک ارهها میچیدیم. بعد یک لایه مقوا روی آن میگذاشتیم و دوباره خاک اره و بعد چاشنی و همینطور تا یک جعبه پر شود. چاشنیهای هر مین هم با مینهای دیگر فرق دارد. لذا می بایست به صورت مجزا بسته بندی میشد. این کار تا طلوع آفتاب طول کشید که ما یکسره کار کردیم و حدود ده هزار چاشنی مینهای مختلف را شمارش و بسته بندیکردیم تا صبح شد و آن شب لحظهای پلک بر هم ننهادیم؛ چون آن شب شب نوزدهم ماه مبارک رمضان و شب قدر بود که این گونه احیاء گرفتیم.