سی و ششمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید رضا مهدیزاده طوسی گرامی باد

سی و ششمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید رضا مهدیزاده طوسی گرامی باد

سی و ششمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید رضا مهدیزاده طوسی گرامی باد

سی و ششمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید رضا مهدیزاده طوسی گرامی باد
محمدرضا مهدی زاده طوسی
نام: محمدرضا
نام خانوادگی: مهدی زاده طوسی
نام پدر: محمدمهدی
تاریخ تولد: 1341-02-04
محل تولد: مشهد
تاریخ شهادت: 1364-03-22
محل شهادت: شط علی
مقطع تحصیلی: دبیرستانی
شغل: پاسدار انقلاب اسلامی
محل مقبره: گلزار بهشت رضا ع مشهد مقدس
زندگینامه:
به نام خدا
محمدرضا و علی مهدیزاده طوسی دو برادرند از تبار ابالفضل(ع)… با آغاز جنگ تحمیلی همراه پدر بزرگوارشان به دفاع بر خواستند . پدر سقا بود و رزمندگان تشنه لب را سیراب میکرد و فرزندان دلاور خط شکن میدان نبرد بودند . علی برادر کوچک بود و به رسم ادب ؛ پس از برادر بزرگش به جمع کربلائیان پیوست . پسر مظلوم و خوش چهره ای بود . هر جا خواستگاری میرفت میگفت : با خانواده ای وصلت میکنم که نه تنها مانع رفتنم نشوند بلکه خودشان بدرقه ام کنند . تا جنگ هست ؛ دست از جنگ بر نمیدارم . دائم در جبهه بود . گفتم : مادر جان اگه اونجا دست و پات آسیب ببینه من چطور جمع ات کنم؟! گفت : اگه اینجا بمونم و برم زیر موتور میتونی جمع ام کنی؟ پس بزار برم ! گویا در حمله مرصاد شیمیایی میشود و سالها بعد بر اثر عوارض شیمیایی دائم تب میکند . تا اینکه از دنیای دروغین و فانی رحلت میکند…
محمدرضا از 17 سالگی در راهپیمایی ها و فعالیتهای انقلاب شرکت می کرد . مکانیک بود . هنگامیکه بانگ الرحیل نواخته شد ؛ آنرا رها کرد و رفت… دنیا جاذبه ای نداشت که بتواند او را بخودش مشغول کند . اصلاً فرزندش را به آغوش نمیگرفت چون نمیخواست مهر پدر فرزندی او را از قافله شهدا جدا کند و جا بماند . روزی که میخواست برود روزه بود . برای افطارش ماست و خیار گذاشتم . چون میدانستم عادت ندارد تنها غذا بخورد ؛ مقدار زیادی ماست گذاشتم که با دوستانش هم غذا بشود .
رزمنده ها سوار بر اتوبوس و آماده حرکت اما از رضا خبری نبود ! رفته بود نماز مغرب اش را بخواند . هر کجا که بود از نماز اول وقت غافل نمیشد ! در جبهه جزء نیروهای گمنام بود ؛ یعنی تخریب چی ! بر اثر همین خنثی کردن مین انگشت پایش قطع شد و دندانهایش را از دست داد و تمام بدنش پر از ترکش شد و یک پایش از زانو قطع شد و با پای مصنوعی خیلی اذیت میشد .میگفتم : نرو این پات خیلی اذیتت میکنه . میگفت : نه مادر ! من میرم راه کربلا رو باز کنم .اُسرا رو آزاد کنم خیلی از خانواده ها چشم انتظارند . من به عشق امام حسین(ع) میرم . با همین یک پای زخمی جاده را طی میکنم…  تا شط علی !
ماه رمضان بود که رضا به جبهه شط علی رفت و عید فطر خبر رستگاری اش را آوردند . 22 خرداد 64 در وصیتنامه اش نوشته بود : بیایید عاشق کسی بشویم که عاشق خداست . بیایید عاشق خمینی بشویم . بیایید به دنیای کفر ثابت کنیم که ما عاشق امام هستیم و با حضور همه جانبه در همه ابعاد انقلاب اسلامی بالاخص جنگ حق علیه باطل مُهر صدق و صداقت بر این حرفهای مان بزنیم و تا وقتی که آخرین قطره خونمان هم نریخته زیر بار ذلت کفر نرویم .
در نامه اش هم نوشته بود : باسلام خدمت بقیه الله الاعظم و درود خدمت امام امت و سلام و درود فراوان خدمت شهدای اسلام و سروران گرامیم ؛ نورهای چشمم ؛ غم خوارهای دلم ؛ هواداران قلبم ؛ امیدان روحم ؛ نوازش کنندگان جسمم ؛ عامل محو گناهانم ؛ پدر و مادر مهربانم . سلام عرض میکنم پدر و مادرم . شما مرا فرستادید جبهه ؛ جان ناقابلم را تقدیم کنم به پروردگار یکتا ولی شما مرا از صمیم قلب با خدا معامله نکردید و خداوند هم جانم را نمیخرد !
من به پیشگاه محترم شما اشک میریزم ؛ ناله میکنم و شما را به عظمت خدا و صداقت معاد قسم میدهم که از این تکه جگرتان دل بکنید و بگوئید خدا : ما این فرزند را به تو دادیم . مگر چه کرده ایم که ما را لایق معامله با خودت نمیدانی و فرزندمان را بسوی خودت نمیخوانی ! پدر و مادر مهربان بخدا دلم از دوری شهیدان گرفته ! اشکم حلقه زده ؛ خنده از لبانم دور شده ! فریاد میزنم میگم : خدایا مهری توی دل پدر مادرم بیفکن تا مرا فراموش کنند و من بتوانم به لقای تو برسم و به وجه تو نظر کنم
پدرم و مادرم مرگ بر دنیا و دنیا پرستان . مرگ بر رزقی که باید همراه گناه باشد . مرگ بر نمازگذاری که نمازش بالا نرود . مرگ بر شخصی که جز دروغ و غیبت و هر نوع فساد , هیچ عملی دیگر ندارد . یعنی مرگ بر آدم های بی روح . میگویید چه روحی ؟ آن روحی که در آن جز خباثت چیزی دیگری نیست و فقط روحی سرگردان و زشت کردار دارند . یعنی مرگ بر این فرزند گناهکار شما که خصوصیاتش را گفتم…! اللهم لا تردنی الی اهلی و الرزقنی شهادت فی سبیلک
خاطرات:
خاطره اول
یک روز پدر خانمم آمد و گفت: محمد رضا مجروح شده و در تهران بستری می باشد. به من گفت: رضا گفته است از ناحیه پا مجروح شده است به مادرم گفتم: جهت وام گرفتن می خواهم به تهران بروم وچند روز دیگر بر می گردم. بالا خره راه افتادم و به تهران رفتم و رضا را که در بیمارستان نجمیه بستری بود پیداکردم وقتی رسیدم او را آماده کرده بودند که به اتاق عمل ببرند از قضا داخل آن اتاق دونفر به نام رضا بود. که هردو باهم به فرودگاه مهرآباد بردند و با هواپیما به مشهد انتقال دادند من هم با اتوبوس سریع خود را به مشهد رسانده و رضا را به خانه بردم.
راوی:  محمد مهدیزاده طوسی
خاطره دوم
یک روز محمد رضا به من گفت : راضیه خانم دعاکن که من به شهادت برسم گفتم به یک شرط برایت دعا می کنم که از خداوند بخواهی از این دنیا با هم هجرت کنیم اگر قرار است شهید بشوی دو نفری با هم شهادت برسیم .آقا رضا قبول کردند یک سری وقتی به جبهه رفته بود در یکی از عملیاتها پایش روی مین رفته و دو انگشت آن قطع شده بود وقتی از جبهه برگشته گفت: من حرفم را پس گرفتم : پرسید :چرا ؟ گفت: چون شما حامله شده ای به این وسیله خدا راه من و تو را از هم جدا کرده است و خداوند فرموده است که در یک دل عشق به دو نفر نمی گنجد باید شما زندگی دنیا را انتخاب کنی و من هم شهادت را گفتم : اشکالی ندارد .
راوی:  کلثوم درودگری
خاطره سوم
شب چهارشنبه ای به اتفاق محمد رضا و همسرش جهت خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا (ع) مشرف شدیم وقتی وارد حرم امام رضا (ع)شدیم محمد رضا با عصایش جلوی من را گرفت و گفت مادر بایست کارت دارم . بعد که ایستادیم گفت تو را به این امام رضا (ع) قسم می دهم از من دل بکن و از من بگذر تا شهید شوم . گفتم : نه مادرجان امیدوارم هیچ کس آرزوی شهادت به دلش نماند و هر کس این آرزو ره دارد به آن دست پیدا کند . اما شما هر وقت مثل آیت الله دستغیب پیر شد اشکالی ندارد شهید شوی وقتی این حرف را گفتم خیلی خوشحال شد و رو به گنبد امام رضا (ع) کرده و گفت آقا امام رضا (ع) شنیدی که مادرم رضایت داد. با شنیدن این حرف من عصا زنان تند تند رفت تا به همسرش رسید و گفت مادرم در مقابل گنبد و بارگاه امام رضا (ع)رضایت داد که من شهید بشوم . من به رضا گفتم من نگفتم که همین الان شهید شوی بلکه گفتم : هر وقت به سن آیت الله دستغیب رسید خداوند شهادت را نصیب شما کند.
راوی:  لیلا صمدی
در جمع ساده وصمیمی خانواده فرمانده شهید رضا مهدی زاده طوسی
کلیدی از جبهه برای مادر
غفوریان- امروز مهمان یک خانه قدیمی در یکی از کوچه های بولوار طبرسی هستم. حیاط و اتاق ها به همان شکل  و شمایل قدیم است. حسین آقا برادر بزرگ تر شهید مهدی زاده به اتاق روبه رو اشاره می کند و می گوید: شهید آقا محمود کاوه بعد از شهادت آقارضا در این اتاق چند ساعتی را خوابید. شهید محمد بهاری که بعد از شهادت برادرم فرمانده گردان تخریب شد بارها به این خانه آمده است، شهید موسوی و از همه مهم تر رهبر انقلاب هم در سال های اخیر در این خانه مهمان خانواده شهید شدند. عکس های قدیمی از دو شهید خانواده روی در و دیوار خانه جا خوش کرده اند. انگار این عکس ها جزئی از دیوار شده اند. پدر و مادر شهید شبیه تمام پدربزرگ ها و مادربزرگ های مهربان این سرزمین هستند. آن قدر دوست داشتنی  و پر مهر که اصلا از صحبت ها و تعارف های مدامشان برای نوشیدن چای و خوردن میوه خسته نمی شوی. من امروز مهمان خانه همرزم و رفیق شهید کاوه، شهید رضا مهدی زاده طوسی فرمانده گردان تخریب لشکر ویژه شهدا و رزمنده بسیجی و جانباز زنده یاد علی مهدی زاده هستم.این روزها سی و چهارمین سالگرد شهادت آقا رضاست. حسین آقا فرزند بزرگ خانواده که خودش از جانبازان دوره دفاع مقدس است در این گفت و گو ما را همراهی می کند. صحبت و روایت حماسه های فرمانده شهید آقا رضا مهدی زاده در خاطرات همرزمان او هم قطعا شنیدنی است اما ما در این مجال با پدر و مادر و برادر این شهید همکلام شدیم تا این شهید را از نگاه خانواده بیشتر بشناسیم.
ماجرای 2 کلید
چند دقیقه ای به اذان مغرب مانده و فرصت مناسبی است که ابتدا با مادر شهید هم صحبت شوم. او پنج فرزند داشته که رضا و علی او را تنها گذاشته اند. به شفاعت شان امیدوار است: «ان شاءا… اگر لیاقت داشته باشم حتما فرزندانم که برای اسلام و قرآن جانشان را دادند و جانباز شدند شفاعتم می کنند. آقا رضا که به من وعده داده است. از اولین نوبت هایی که مجروح شده بوده، یک بار پایش روی مین رفته بود و دو انگشت پایش قطع شده بود. وقتی برای مرخصی به خانه برگشت دیدم دستش عصاست و پایش را پانسمان کرده اند. می خواست من متوجه نشوم. پرسیدم رضا جان پایت چه شده؟ گفت: هیچی مادرجان دو تا کلید به خدا دادم که اگر قبول کند آن دنیا برایم قفلی را باز کند. همین طور با لبخند و شوخی حرف می زد، گفت: مادرجان یکی از این کلیدها باشد برای تو.
بعدها همیشه به شوخی به او می گفتم پای قولی که دادی هستی که ثواب انگشت بزرگ پایت برای من باشد؟ می خندید و می گفت بله مادر جان حتما سر قولم هستم. سال بعد از آن بود که پای دیگرش از زانو قطع شد…آقارضا در یکی از عملیات ها شیمیایی شده و معده اش آسیب دیده بود. برای همین نمی توانست غذاهای چرب بخورد. هر بار که می خواست به جبهه برود، مقداری نان و سیب زمینی و ماست همراهش می کردم. آخرین نوبتی که می خواست برود موقعی بود که سیب زمینی مقداری گران شده بود، می گفت مادر جان سیب زمینی برایم درست نکن همان نان و ماست چکیده خوب است. خاطرم هست ماه رمضان بود و برای افطارش مقدار زیادی نان و ماست و سیب زمینی همراهش کردم که با دوستانش برای افطار میل کنند. بیست و سوم ماه رمضان بود که او به شهادت رسید.»
خاطره مادر به نقل از شهید بهاری
آقا محمد برادری رفیق و همرزم پسرم آقا رضا بود که بعد از شهادت رضا مسئولیت فرماندهی گردان تخریب به عهده او شد. وقتی آقا محمد برای تسلیت شهادت پسرم به خانه ما آمده بود از او پرسیدم آقا محمد راستش را بگو، رضا موقع شهادت تشنه بود یا سیراب؟ چون شنیده بودم موقع عملیات ها او آب نمی خورده است تا برای نیروهایش آب به قدر کافی باشد یعنی حتی برای سهمیه آب هم به فکر نیروهایش بوده است. وقتی این سوال را از شهید محمد بهاری پرسیدم، او گریه اش گرفت و گفت: «قمقمه اش آب داشت اما نخورد. آب را برای نیروهای همراهش نگه داشته بود. چون ممکن بود رفت و برگشت مان طولانی شود آب قمقمه اش را برای نیروهایش نگه داشته بود…».از مادر درباره دلتنگی برای فرزندانش می پرسم. می گوید: دلم که خیلی برای آقا رضا و علی آقا تنگ می شود. ولی خب گاهی به خوابم می آیند و با هم حرف می زنیم. الان دو سال است که به دلیل دردپا موقع رفتن به بهشت رضا نمی توانم از ماشین پایین بیایم و سر مزار بروم.
پدر از پسر می گوید
حاج آقا محمدمهدی مهدی زاده طوسی پدر شهید، از آن پدرهایی است که خودش هم در کنار فرزندانش بارها به جبهه رفته است. او هم خودش را امروز جامانده از قافله ای می داند که دو فرزندش توانسته اند خودشان را به آن برسانند. خاطراتش را با زبانی شیرین تعریف می کند و دوست داری ساعت ها بنشینی و به حرف هایش گوش بدهی. می گوید: زمانی که آقا رضا یک پایش قطع شده بود کار من هر روز صبح این بود که او را برای تعویض پانسمان به بیمارستان ببرم بعد از بیمارستان هم می بردمش به محل کارش در سپاه که کارهای جبهه را انجام می داد. در بیمارستان و در زمان کارهای درمانی پایش با وجود دردهایی که داشت هیچ گاه ندیدم گله و شکایتی از وضعیت اش بکند. صبور و مقاوم بود و گاهی هم با پرستارها درباره تعداد بخیه های پایش شوخی می کرد.آن موقع من تاکسی داشتم. برای کارهایش که این طرف و آن طرف می بردمش یکی از حرف های همیشگی اش در ماشین این بود که موقع اذان نگه دار که نماز اول وقت بخوانم و به شوخی می گفت اگر نگه نداری خودم را از ماشین می اندازم بیرون.
پرسیدم رضا چرا ناراحتی؟
حاج آقا مهدی زاده می گوید: در مرخصی پس از قطع پایش، یک روز احساس کردم خیلی ناراحت و بی حوصله است. پرسیدم رضا چه شده؟ گفت: آقاجان ناراحتم چون از خانواده ما الان کسی در جبهه نیست و آن جا نام ما یاد نمی شود. اتفاقا قرار بود همان روز من برای تحویل لباس و وسایل به پادگان بسیج بروم که فردایش اعزام شوم. به رضا گفتم من باید امروز می رفتم پادگان که فردا اعزام شوم ولی به خاطر تو نشد که بروم. رضا با هیجان گفت: واقعا راست می گویی آقاجان؟ همان جا با هم رفتیم پایگاه بسیج که به رضا ثابت کنم حرفم درست بود. وقتی رفتیم پایگاه و وقتی متوجه شد که من فردا به جبهه اعزام خواهم شد آن قدر خوشحال و هیجانی شد که موقع بیرون آمدن از ساختمان حواسش از پای مجروحش پرت شد و به زمین خورد و تمام بخیه های پایش پاره شد که دوباره به بیمارستان بردمش…
مسافرمان ریحانه بود
آقای مهدی زاده ماجرای خبر تولد فرزند آقارضا را هم نقل می کند: موقع تولد فرزند آقارضا ،من و او در جبهه بودیم. روزی که دخترش ریحانه متولد شد به من که محل خدمتم با رضا فاصله داشت از طریق واسطه ها خبر دادند که آقارضا گفته به پدرم بگویید مسافری که در راه بود به سلامتی رسیده است. من آن جا خیلی خوشحال شدم؛ مسافرمان دخترش ریحانه بود که به دنیا آمده بود. او دوماهه بود که پسرم آقارضا شهید شد. ریحانه حالا خودش پرستار است و دو فرزند دارد…
حرف ها و خاطرات پدر شهید آن قدر زیاد است که برای نوشتن همه آن ها کتاب ها باید نگاشت، بماند که روایت دلتنگی ها خود ماجرای دیگری است که با کلمات نمی توان آن را نوشت.
برادرانه ها
حسین آقا شش سال از رضا و 9 سال از علی بزرگ تر است. در تمام طول مصاحبه چشم هایش خیس است. می گوید: «نمی دانم دلتنگی است یا احساس حسرت» اما تاکید دارد که بگوید این اشک ها و بغض های همیشه ام برای برادرانم از سر حسرت جاماندنم از آن هاست. نمی دانم چرا من از آن ها جا ماندم. بعد از رفتن آن ها تمام امیدم به دستگیری آن هاست برای روزی که محتاج شفاعت شان هستم. می گوید: داداش رضا اوایل جنگ از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. اوایل به دلیل کم بودن سن و سال او را اعزام نمی کردند که با پیگیری هایش موفق شد خودش را به جبهه برساند. پس از دو سه نوبت که رفت، تصمیم گرفت به عضویت سپاه درآید. اولین باری که موفق شد اعزام شود ما برای بدرقه اش به راه آهن رفتیم. هیچ وقت از خاطرم نمی رود موقعی که قطار حرکت کرد آقا رضا سرش را از پنجره قطار بیرون آورده بود و به ما گفت من که رفتم، حالا شما یک فکری به حال خودتان بکنید. به قولی خواست یک تلنگری به من زده باشد.
از یک ترکش تا قطع پا
حسین آقا به جراحت های برادرش رضا اشاره می کند: اولین نوبت که مجروح شد در حمله صدام برای تصرف مجدد بستان بود که در تنگه چزابه چند ترکش خورده بود. در کردستان پایش روی مین گوجه ای رفت که دو انگشت پایش قطع شد. یک سال بعد از آن هم در جایی دیگر پای دیگرش روی مین رفت و از زانو قطع شد که پس از آن تا زمان شهادتش از پای مصنوعی استفاده می کرد.
درباره موقعیت شهادتش آن طور که همرزمانش نقل کردند، در منطقه هور با قایق به مقر برمی گشتند که عراقی ها متوجه آن ها می شوند و به سوی شان خمپاره شلیک می کنند که دو ترکش یکی روی سر و یکی بر سینه داداش رضا می نشیند که ترکش سر به شهادتش در ظهر 23 ماه مبارک رمضان منجر می شود.
داداش رضا گفت حلالم کن
حسین، رضا و علی، سه برادر، در زمان های مختلف با هم در جبهه بودند. این خاطره حسین را همراه بغض و اشک هایش می شنوم: «گاهی که اتفاقی هر سه برادر در جبهه حضور داشتیم با هم قرار می گذاشتیم که در اهواز همدیگر را ببینیم و از حال و هوای هم باخبر باشیم. یک روز که سه نفری در اهواز در حال گشت و گذار بودیم، آقا رضا به من گفت: داداش یک چیزی از تو می خواهم قول بده انجام بدهی. گفتم: اگر بتوانم انجام می دهم. گفت: من را حلال کن. دلیل این حرفش شاید این بود که در زمان نوجوانی و جوانی مان مثل خیلی برادر خواهرها که در خانه با هم دعوا می کنند و سر به سر هم می گذارند مثلا می خواست حقی بر گردنش نمانده باشد. گفت من تو را خیلی اذیت کردم. گفتم داداش این چه حرفیه من هم از تو حلالیت می خواهم. آن جا واقعا من غافل بودم که چرا داداش رضا دارد این حرف را به من می زند. بعد از شهادتش معنای این خواسته  او را دریافتم که انسان های عاشق چگونه برای شهادت برگزیده می شوند.
من دیگر برنمی گردم
آخرین بار که به بدرقه اش رفتم شرکت ایران پیما در چهارراه مقدم طبرسی بود. عصر یک روز ماه رمضان بود. آن نوبت که به مرخصی آمده بود هرجا می رفتیم به همه می گفت من دیگر برنمی گردم. هیچ وقت یادم نمی رود در لحظه آخر پای اتوبوس رو به من کرد و گفت: داداش من دیگر برنمی گردم. من البته آن جا او را دعوا کردم و گفتم خوب نیست، جلوی مادر از این حرف ها نزن. آن جا نمی دانستم که او از پرواز خودش باخبر است…
پس از آن صبح روز عید فطر در خرداد سال 64 بود که خبر شهادتش را آوردند و ما برای دیدن پیکرش به معراج شهدای مشهد رفتیم.
درباره «علی»
علی فرزند سوم خانواده است که سال 69 چند ماه پس از ازدواجش به گفته اعضای خانواده به دلیل جراحت های باقی مانده از دوران جنگ به برادر شهیدش می پیوندد. حسین آقا درباره برادرش علی که او را هم خیلی دوست داشت، می گوید: «علی حضور در جبهه را با خدمت سربازی اش شروع کرد. پس از سربازی گفت تا حالا حضور در جبهه وظیفه ام بوده و حالا می خواهم داوطلبانه به جبهه بروم. او در عملیات قادر در کرستان که منطقه آلودگی شیمیایی داشت، مجروح می شود. پس از آن در کنکور هم شرکت کرد و در رشته پزشکی قبول شد. همزمان که در بانک ملی استخدام شده بود به جبهه هم می رفت تا این که سال 69 یک روز که در خانه حالش به هم می خورد، مادرم او را می برد دکتر و دکتر تشخیص سرماخوردگی می دهد. روز دوم حالش بدتر می شود و روز سوم در اورژانس بیمارستان قائم مشهد از دنیا می رود. تمام ماجرای علی همین بود و او خیلی زود و بدون مقدمه ظاهری از میان ما می رود. پس از آن پزشکان بیمارستان قائم اعلام کردند که علی بر اثر جراحات شیمیایی از دنیا رفت که دیگر برای کارهای اداری «اعلام شهادت» در آن زمان فرصت پیگیری مهیا نبود و خواست خداوند این بود که سرنوشت ما و علی این گونه شود. علی برادر خیلی نازنین و خوش اخلاقی بود که امروز جایش خیلی خالی است…».
رزمندگان واحد تخریب لشکر ویژه شهدا روایت کردند
ماجرای عمل کردن مین زیر پای شهید رضا مهدی زاده و شهادت شهید علی‌اکبر صبوری/ حکایت شستن لباس بسیجی شمال شهری توسط فرمانده تخریب
مین جهنده با صدها ساچمه زیر پای رضا منفجر شده بود ولی او آسیبی ندیده بود اما علی‌اکبر در فاصله هفتاد متری با اصابت یک ترکش ریز به شهادت رسیده بود و این همان تقدیر الهی بود.
محمدرضا و علی مهدی زاده طوسی دو برادرند از تبار ابالفضل (ع)… با آغاز جنگ تحمیلی همراه پدر بزرگوارشان به دفاع بر خواستند. پدر سقا بود و رزمندگان تشنه لب را سیراب میکرد و فرزندان دلاور خط شکن میدان نبرد بودند. علی برادر کوچک بود و به رسم ادب؛ پس از برادر بزرگش به جمع کربلائیان پیوست.
حال با گذشت سی سال از شهادت جانباز پاسدار محمدرضا مهدی زاده طوسی همرزمان او، محفل انس رزمندگان تخریب لشکر ویژه شهدا را به یاد این شهید والامقام برگزار کردند. محل برگزاری این جلسه منزل شهید بود. منزلی کوچک اما باصفا، ورودی خانه پدر شهید ایستاده بود و با خوشرویی به تکتک میهمانان خوشآمد میگفت. پیرمرد اهلدلی که صبر و شکیبایی در فراق سیساله فرزندان شهیدش را در چهره زجرکشیدهاش میتوان دید ولی خنده از روی لبش پاک نمیشد. وارد خانه که میشدی پای مصنوعی شهید مهدی زاده طوسی که نشان از ایستادگی او داشت جلوه توجه میکرد همان پایی که از غرب تا جنوب او را همراهی کرد و درنهایت یادگاری شد برای آیندگان، تا درس مقاومت را از نسلی که جان در گرو دین و ارزشها گذاشته بودند بیاموزند.
ابتدای جلسه، یکی از همرزمان شهید زیارت عاشورا را به یاد روزهای خوش باهم بودن، قرائت کرد. در ادامه تعدادی از دوستان شهید به بیان خاطرات خود پرداختند.
نماز اول وقت
اولین خاطره­گوی این محفل دوستانه، حاج ماشاالله آخوندی فرمانده تخریب لشکر 5 نصر در دفاع مقدس بود. او به ذکر خاطرهای از تقید شهید مهدی زاده طوسی به نماز اول وقت اشاره کرد و گفت: بعد از عملیات والفجر 3 مهدی میرزایی از تخریب رفته بود و قاسم موحد مجروح شده بود و من در واحد تخریب مشغول به خدمت بود. در همین مقطع برای شناسایی منطقه، همراه با محمدرضا عازم سومار شدیم. من پشت فرمان بودم و او بغلدست من نشسته بود. وقتی از پل فلزی عبور کردیم رو به من کرد و پرسید نماز کجا میایستیم. به او گفتم 90 کیلومتر تا ایلام داریم و یک ساعت تا وقت نماز داریم. بعد از گذشت مدتی به صالحآباد رسیدیم. دوباره از من پرسید برای نماز کجا توقف میکنیم. گفتم تا وقت نماز هنوز خیلی مانده، ایلام برسیم برای اقامه نماز به مسجد میرویم. حدود 45 دقیقه گذشت و آمدیم جلوتر، اما متوجه شدم که رضا بیقرار شده است و بااینکه اهل شوخی بود اما با من رودربایستی داشت و مرتب بیرون را نگاه میکرد و نگاهی به ساعتش میانداخت. وقتی این وضعیت را دیدم رو به او کردم و گفتم هرکجا ساعت نشان داد که وقت اذان است میایستیم تا نمازخوانیم. با این حرف من خیالش راحت شد. در سینهکشی ایلام که حالت پرتگاه داشت گفت موقع نماز است. زیر یک تکدرختی که آنجا بود ترمز زدم. به رضا گفتم برای وضو اینجا آب نیست و باید برویم ایلام. محمدرضا بر اساس نگاه اعتقادی و فلسفی به من گفت: مگر شما خدایی و از همهچیز خبر داری؟ خدا خودش اسباب را فراهم میکند. من دراز کشیدم و محمدرضا در شیاری که در نزدیکی ما بود شروع به راه رفتن کرد، او بعد از چهار پنج دقیقه آمد و گفت آب پیدا کردم. باهم به راه افتادیم، که بعد از طی کردن مسافتی بهجایی رسیدیم که دیدم یک باریکه آب جریان دارد. او حوضچهای درست کرد و هر دو وضویمان را گرفتیم و آمدیم محلی که ماشین را پارک کرده بودیم. حالا میخواستیم نماز بخوانیم که برای پیشنماز شدن حرفمان شد و او گریه کرد. درنتیجه نماز اول را من پیشنماز ایستادم و نماز دوم را او پیشنماز ایستاد.
هر چه خدا خواست همان می ­شود
فرمانده تخریب لشکر 5 نصر در دفاع مقدس خاطره دوم خود را اینگونه بیان کرد: شهید علیاکبر صبوری یکی از رزمندگانی بود که حضورش در جبهه با حضور شهید محمدرضا مهدی زاده طوسی تلاقی پیداکرده بود. همه نیروها و فرماندهان تخریب به این نتیجه رسیده بودند که علیاکبر صبوری شهید شدنی است. شهید میرزایی فرمانده تخریب هر زمان قصد داشت به مرخصی برود میگفت علیاکبر را به میدان مین نبرید. هر زمان بچهها میرفتند او گریه میافتاد و گلایه میکرد که چرا من را نمیبرید. شهید رضا با شهید علیاکبر رفیق شده بود. یک روز میدان مین به او رسید و چون شهید میرزایی حضور نداشت و سفارش هم کرده بود که میدان مین نبریمش، لذا زیر بار نرفتم. شهید رضا پیش من آمد و گفت چرا نمیبریدش گفتم چون ارشدیت دارد و نیروی مهدی است و من اجازه ندارم او را ببرم. محمدرضا به من گفت او را ببرید چون با این کارتان او اعتقادات شما را هم زیر سؤال میبرد و میگوید مگر اینها خدا هستند. کی میداند من شهید میشوم.
وی افزود: آن روز علیاکبر را سوار ماشین کردیم و به همراه محمدرضا و دیگر رفقا به سمت میدان مین حرکت کردیم. در بین راه به محمدرضا گفتم حق نداری او را داخل میدان ببری فقط در آخر کار علی اکبر پوسته مین هایی را که از میدان خارج کردید را به ماشین منتقل کند. بعد از رسیدن به محل موردنظر، بعد از پیاده کردن آنها خودم برای انجام کاری آنجا را ترک کردم. حدود یک ساعت و نیم گذشته بود و در موقعیتی که برای مأموریت رفته بودم استقرار پیداکرده بودم که با بیسیم به من خبر دادند که مین جهندهای در میدانی که محمدرضا و علیاکبر مشغول کار بودند منفجرشده است و کسی هم طوری نشده فقط علیاکبر غش کرده است. سریع خودم را به میدان مین رساندم. ابتدا محمدرضا را دیدم و بعد علیاکبر را دیدم که کنار ماشین دراز کشیده است. محمدرضا گفت مین زیر پای من عمل و او شهید شده. رو به محمدرضا کردم و گفتم اتفاقی را که افتاده برایم تعریف کن. او هم این کار را کارد. رضا پایش را گذاشته بود روی مین جهنده و مین جهنده عمل کرده بود و در فاصله 70 متری، زمانی که شهید صبوری خمشده بود تا پوستههای مین را عقب ماشین بگذارد ترکش ریزی به قلب او اصابت کرده بود. وقتی او را بلند کردیم تا به عقب منتقل کنیم دیدم قطره خونی از پشت پیراهنش بیرون زده است. دکتر گفت ترکش رگ قلبش را قطع کرده و باعث شهادت او شده است. مین جهنده با صدها ساچمه زیر پای محمدرضا منفجرشده بود ولی او آسیبی ندیده بود اما علیاکبر در فاصله هفتاد متری با اصابت یک ترکش ریز به شهادت رسیده بود و این همان تقدیر الهی بود. محمدرضا بعد از این ماجرا به من گفت، خدا هست که ما را نگهمیدارد و یا میبرد.
شجاعت رضا نتیجه خودسازی او بود
خاطره­گوی بعدی مراسم مهدی ملوندی بود. او در تکمیل خاطره گفتهشده توسط حاج ماشاالله آخوندی در خصوص شهید علیاکبر صبوری و نپذیرفتن فرماندهان برای رفتن او به میدان مین، خوابی دانست که او برای دوستانش نقل کرده بود. او گفته بود که در عالم رؤیا دوستان شهیدم را خواب دیدم که به او میگویند جای تو را مشخص کردند چرا نمیآیی؟
او خاطره خود را از شجاعت شهید مهدی زاده اینگونه روایت کرد. پنج شش روزی از عملیات خیبر گذشته بود که دشمن شیمیایی زد. سلاح سنگین ما آرپیجی بود. آنهم کوپنی بود. عقب خطی که ما مستقر بودیم قرارگاهی درست کرده بودند که در کنار آن سنگر اجتماع بود و من و تعدادی از نیروها آنجا استقرار پیداکرده بودیم. به ما دستور دادند که باید پیشروی کنیم. با تعدادی از رفقا به راه افتادیم. همه داشتند میآمدند ولی ما داشتیم میرفتیم. قرار بود ما خودمان را به خط مقدمی که فرماندهی آن با برادر جابری بود برسانیم. وقتی به آنجا رسیدیم متوجه شدیم که اوضاع خیلی آشفته است. عراقیها رگبار گرفتند روی ما و از طرفی هم تنها سلاح ما در این نبرد نابرابر کلاشینکف بود. به همین دلیل مجبور شدیم با بقیه عقبنشینی کنیم. در حین عقبنشینی تنها کسی که به سمت خط میرفت شهید مهدی زاده بود. او در همانجا به من گفت اگر قرار است دشمن خط را بگیرد باید از روی جنازه ما رد شود. و این نشاندهنده روحیه بالا و عالی او در شرایط سخت بود که نشأتگرفته از شجاعت و خودسازی این شهید بزرگوار بود. بعد از گذشت ساعتی در همان خط خاکریز احداث شد و او جزو اولین نفراتی بود که در این خط ایستاد.
شستن لباس بچه شمال شهر توسط فرمانده تخریب
عبدالله رجب پور خاطره­ گوی سوم این نشست صمیمی و بی ریا بود. او بابیان خاطرهای به تواضع و فروتنی شهید مهدی زاده طوسی اشاره کرد و اظهار داشت: من بچه شمال شهر مشهد بودم و مادرم لباسهایم را میشست. وقتی به جبهه اعزام شدم هنوز در همان حال و هوای خانه خودم بودم. یکی از روزها محمدرضا به من گفت لباسهای تو چه خوشبو است به او گفتم مادرم لباسهای من را با صابون لوکس میشوید. یکبار که باهم به ارومیه رفته بودیم رو به من کرد و گفت اسم صابونی که مادرت لباسهای تو را با آن میشست چی بود؟ من هم گفتم صابون لوکس. بعد از آن من که عادت نداشتم لباسهایم را بشویم میدیدم همیشه لباسهایم تمییز است. به این فکر افتادم که کار چه کسی میتواند باشد، تا اینکه یادم به سفری که با رضا به ارومیه داشتیم افتاد. احتمال دادم که کار، کار محمدرضا است. یکبار به او گفتم که چه کسی لباسهای من را شسته و او گفت: حالا یک کسی پیداشده و لباسهایت را شسته شما چیکار داری؟ با این حرف او تصمیم گرفتم شبها کشیک بدهم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. یکشب متوجه شدم که یک نفر دارد آب گرم میکند تا لباسهای کثیف را بشوید اما همان زمان خوابم برد ولی بعد فهمیدم که محمدرضا لباسهایم را شسته ولی هیچوقت نتوانستم بهطور مستقیم مچش را بگیرم.
احداث مرکز نگهداری کودکان بی­ سرپرست آرزوی رضا بود
محمد بیژنی از دیگر رزمندگان واحد تخریب خاطره گوی چهارم این جلسه بود. او روزهای زیادی را با فرمانده دلاور تخریب لشکر ویژه شهدا همراه شده بود و خاطرات شنیدنی زیادی در سینه داشت. او بعد از گذشت سی سال ساک شهید مهدی زاده را که یادگاری از این شهید میدانست به همراه خود آورده بود تا میزان عشق و علاقهاش و دوستی و رفاقتش را با شهید نشان دهد.
بیژنی گفت: اواخر سال 63 من به واحد تخریب معرفی شدم. اوایل که رفتیم محمدرضا پایش قطعشده بود و برای درمان به مشهد آمده بود و شهید موسوی سکاندار تخریب بود. در آستانه عملیات بدر بود. ما و دیگر رزمندگان را به پنج طبقههای اهواز منتقل کردند. بعد از گذشت چند روز متوجه فردی قدبلند در آنجا شدم که محمدرضا مهدی زاده طوسی بود و این اولین دیدار من با او بود. زمان انجام عملیات بدر فرارسید و من در این عملیات با او همراه بودم. ایثار و تقوا را در او دیدم. محمدرضا بااینکه مسئول تخریب بود و مجروح شده بود اما در این عملیات حضور داشت و بین رزمندگان ماسک و بادگیر توزیع میکرد. در زمان انجام این کار او را زیر نظر داشتم و میدیدم از لابهلای بادگیرها یک بادگیر خوب را جدا میکند. پیش خودم میگفتم حتماً برای خودش میخواهد اما اینطور نبود او هر بار بادگیر را به یکی از رزمندگان میداد. این مسئله چندین بار تکرار شد تا اینکه بادگیر تمام شد، و بادگیری نصیب خودش نشد. در عملیات بدر به علت اینکه منطقه باتلاقی بود پای او خونریزی کرد و برای درمان به مشهد آمد. بعد از درمان به اهواز برگشت و به محل استقرارمان آمد و دوباره او را دیدم. نیروها بعد از عملیات همه به مرخصی رفته بودند و من مانده بودم و محمدرضا. بعدازظهرها دونفری در شهر اهواز گشت میزدیم، حتی به گلزار شهدا میرفتیم. در گلزار شهدای اهواز تعدادی از بچههای بیسرپرست دیده میشدند. وقتی شهید مهدی زاده آنها را دید گفت: اگر جنگ تمام شد و عمرم به دنیا بود مرکزی را برای نگهداری این یتیمان احداث میکنم.
پای مصنوعی رضا، بالشت خوابش بود
بیژنی یادآور شد: یکی دیگر از خصوصیات شهید مهدی زاده طوسی ساده زیستی او بود. در شهر میاندوآب در مقری که بودیم اتاقی بود که اقلام پشتیبانی در آن نگهداری میشد و شهید محمدرضا به خاطر مجروحیتش در همانجا استراحت میکرد. بااینکه تعدادی پتو داخل آن اتاق بود اما از آن استفاده نمیکرد و حتی پای مصنوعی خودش را زیر سر میگذاشت تا جایش گرمونرم نباشد و زیاد بخوابد.
همرزم شهید ادامه داد: هر وقت برای درخواست اقلام موردنیاز به ستاد لشکر میرفت وقتی با درخواست او موافقت نمیشد چون روحیه شوخطبعی داشت پای مصنوعی خود را درمیآورد و روی میز مسئول مربوطه میگذاشت و میگفت تا نیرو و یا امکانات درخواستی را به من تحویل ندهید ازاینجا نمیروم.
بیژنی از بهزانو درآوردن ناتوانی توسط محمدرضا گفت و خاطرنشان کرد: در پنج طبقههای اهواز اتاق ما طبقه چهارم، بود وقتی باهم مسیر را طی میکردیم تا به اتاق برسیم او بااینکه یکپایش قطع بود اما پلهها را با شوخی و خنده و با سرعت طی میکرد دوست داشت که همیشه باروحیه بالا با مسائل برخورد کند و مجروحیتش باعث زمینگیر شدن او نشود.
رزمنده تخریبچی از همراهی او با سه شهید لشکر ویژه شهدا سخن گفت و افزود: هر زمان قرار بود به مأموریت برویم من بهعنوان راننده انجاموظیفه میکردم و شهیدان داور دوست، بهاری و مهدی زاده طوسی را همراهی میکردم. در این مأموریتها ما چهار نفر به هر صورتی بود بهسختی خودمان را جلو ماشین جا میدادیم و عازم موقعیت موردنظر میشدیم. در طول مسیر شهید بهاری بلند میخواند و سینه میزد. داور دوست شعر میخواند و شهید رضا چون اهل مزاح بود شوخی میکرد و از این طریق سرخودمان را گرم میکردیم که جاده خستهمان نکند.
بیژنی در خصوص لحظه شنیدن خبر شهادت رضا اینگونه سخن میگوید: شهید مهدی زاده به شهادت رسیده بود و من خبر نداشتم. من و مهیار و داور دوست و بهاری باهم آمدیم اهواز نزدیک لشکر 92 زرهی اهواز که شدیم شهید بهاری به من گفت سوره واقعه را بخوانیم. شروع به خواندن سوره واقعه که کردیم دیدم شهید بهاری در حال گریه است. بعد از اتمام تلاوت قرآن علت را پرسیدم. گفتند این تلاوت را هدیه کردیم به تازهترین شهید تخریب، شهید محمدرضا مهدی زاده طوسی و آنجا بود که فهمیدم محمدرضا از بین ما پرکشید. ارتباط تنگاتنگی که ما با هم داشتیم باعث شده بود که خیلی به هم وابسته بشویم. بعد از شهادت رضا یکشب من و داور دوست و بهاری برای صرف شام رفتیم بیرون، شهید بهاری برای چهار نفر غذا سفارش داده بود. وقتی غذا را آوردن من به پیشخدمت رستوران گفتم ما سه نفریم چرا چهارتا غذا آوردی؟ شهید بهاری رو به من کرد و گفت من حواسم نبوده و خیال کردم رضا مهدی زاده طوسی زنده است و در جمع ما حضور دارد.