سی و سومین سالگرد شهادت تخریبچی شهید عليرضا سلطان محمدي گرامی باد
سی و سومین سالگرد شهادت تخریبچی شهید عليرضا سلطان محمدي گرامی باد
شهید علی رضا سلطان محمدی
نــام :علی رضا
نـام خـانوادگـی :سلطان محمدی
نـام پـدر :علی عباس
تـاریخ تـولـد :۱۳۴۴/۰۷/۲۴
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۳ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
بـیوگـرافـی
بیست و چهارم مهر ۱۳۴۴، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش علیعباس، فروشنده بود و مادرش،زهرا نام داشت. تا پایان متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. ششم فروردین ۱۳۶۷، در دربندیخان عراق بر اثر بمباران هوایی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
جـزئیات شـهادت
تـاریخ شـهادت :۱۳۶۷/۰۱/۰۶
کـشور شـهادت :ایران
مـحل شـهادت :دربندیخان
عـملیـات :اطـلاعاتی مـوجود نـیست
نـحوه شـهادت :حوادث ناشی از درگیری

شهید تخریبچی که 8 سال در جبهه نبرد بود
در برنامه هفتگی”ستارگان پرفروغ” که این هفته سه شنبه23 بهمن ماه در بیت معظم خواهرشهید”علیرضا سلطان محمدی”برگزار شد؛ محمد رضا جمالی، مدیر فرهنگی هنری منطقه10 به منظورگرامیداشت یاد و خاطره شهدا با خواهر مکرمه ی این شهید والامقام دیدار و از او تجلیل کرد.

در گفتگو با خواهر شهید سلطان محمدی گفته شد: مادر مکرمه ی این شهید والامقام به دلیل کهولت سن و بیماری در سال 1396 به رحمت خدا رفته و گویا پدر نیز در سال 1373 فوت کرده است. شهید علیرضا سلطان محمدی متولد 24 مهرماه 1344 شهرستان خمین است که جنگ تحمیلی هشت ساله را در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور داشته و از فرماندهان گروهان سید الشهدا (ع) لشگر 27 گردان محمد رسول الله (ص) بوده است که در ششم فروردین ماه 1367 در منطقه دربندیخان به درجه رفیع شهادت نایل می شود.
در بخشی از این دیدار؛خواهر در بیان خاطره ای از برادر شهیدش گفت: برادرم خیلی غیرت داشت هم نسبت به خانواده و هم به مملکت زمانی که مادرم زنده بود تعریف می کرد”برای اینکه علیرضا را به ازدواج کردن ترغیب کند و از او بخواهد که بماند و زن بگیرد؛ او در جواب به خواسته مادرم گفته”مادر آیاشما راضی می شوی من در اینجا بمانم و زندگی کنم در حالیکه خواهران من در جنوب کشور در شرایط نامساعد جنگی و امنیتی به سر می برند.
خواهر شهید ادامه می دهد: علیرضا اول بسیجی بود و در جهاد سازندگی خدمت می کرد؛ سپس وارد سپاه می شود. یک روز مادرم از پدر بزرگم خواست تا برای ماندن و ازدواج کردن علیرضا با او صحبت کند. تقریبا علیرضا 17 ساله بود که یک روز در مسیر قم ؛پدر بزرگم به او می گوید”همین حالا تصمیم خودت را بگیر… اگر می خواهی ازدواج کنی باید هرگز به جبهه نروی و دختر مردم را بیچاره نکنی” علیرضا هم و تصمیم گرفت ازدواج نکند و راه جبهه و جنگ را در پیش بگیرد…
