سید علی ابراهیمی
یکی از بچه ها در را باز کرد.
«خسته نباشی»
همانطور که سرم توی کار بود، جواب دادم: «سلامت باشی».
«سیدعلی ابراهیمی از منطقه برات زنگ زده بود».
دستم روی میز خشک شد. با چشمهای گرد خیره شدم بهش.
«چی گفتی؟»
شانه بالا انداخت.
«فقط میخواست حالتو بپرسه».
خوشحالی افتاد توی دلم. لبخندی روی لبهام نشست. از پشت میز آمدم بیرون. کسی را که این خبر را آورده بود بغل کردم، به گرمی در آغوش فشردمش.
«دستت درد نکنه. خدا کنه همیشه خوش خبر باشی».
بهت زده بهم نگاه کرد. از اتاق آمدم بیرون. با سیدعلی قراری داشتیم. نزدیک عملیات بهم زنگ میزد. فقط احوالم را میپرسید. چیزی نمیگفت. این رمز نزدیک شدن عملیات بود. فقط ما دو نفر از آن خبر داشتیم.(1)
1. سایههای زیر منور – ص39-40.
برگرفته از کتاب ” فصل فکرت های نو ” تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر احمد مومنی راد ( صفحه 35)