سيري در زندگي شهيد عليرضا عاصمي

سيري در زندگي شهيد عليرضا عاصمي

سيري در زندگي شهيد عليرضا عاصمي

معنويتي که در نيروهاي تخريب وجود داشت او را به سمت آن ها جذب کرد و با توجه به نقش حساسي که اين واحد در پيشروي رزمندگان اسلام بر عهده داشت به عنوان يکي از نيروهاي تخريب به فعاليت پرداخت و در اين واحد ماندگار شد؛ شهيد عليرضا عاصمي به سبب از خود گذشتگي هايي که از خود نشان داد، «نگين تخريب» لقب گرفت.

از آن پس، جاي جاي جبهه از شمالي ترين نقطه کردستان تا پهنه خليج فارس و تنگه هرمز، کمين گاهي شد براي اين رزمنده دلاور تا خصم را لحظه اي در آرامش نگذارد. شهيد عاصمي با اين که در جبهه، مسئوليت هاي زيادي از جمله فرماندهي تخريب قرارگاه هاي کربلا، نجف و خاتم را بر عهده داشت و در اواخر، عضو شوراي فرماندهي تيپ ويژه پاسداران بود، نيروهاي تحت امرش هيچ گاه سنگيني حضور او را به عنوان يک فرمانده در ميان خود احساس نکردند، او دقيقا مانند آن ها در کارهاي عملي و اجرايي شرکت مي کرد و سرانجام در صبح روز ۱۳ دي ماه ۱۳۶۵ هنگام خنثي سازي مين به آرزوي هميشگي خود رسيد و به فيض عظيم شهادت نائل آمد.

عليرضا عاصمي در پاييز سال ۱۳۴۱ در کاشمر متولد شد. او در روزهاي آغاز جنگ، عازم جبهه ها شد و از ماه هاي اول با حضور در سوسنگرد با ادوات جنگي آشنا شد. در اولين آشنايي با «مين» به خدمت در واحد تخريب علاقه مند شد و براي آموزش به اهواز رفت و خيلي زود با فراگيري آموزش هاي لازم به عنوان فرمانده گروهي از بچه هاي تخريب معرفي شد.
عمليات طريق القدس (بستان) اولين عملياتي بود که شهيد عاصمي در سال ۶۰ به عنوان نيروي تخريب در آن شرکت کرد. بعد از آن هم در عمليات طريق القدس، محرم، والفجر و… حضور داشت. او سال ۶۲ به عنوان فرمانده تخريب قرارگاه کربلا انتخاب شد. طراحي جنگ افزارهاي مورد نياز در عمليات از ويژگي هاي ديگر اين شهيد بزرگوار بود؛ از جمله اين موارد مي توان به تهيه فرش برزنتي براي گستردن روي سيم خاردار، آتشبار آرپي جي، تهيه انواع تله هاي انفجاري و… اشاره کرد. تلاش شهيد عاصمي براي جلب رضايت پدر پدر اين شهيد بزرگوار در نقل خاطره اي از اولين اعزام شهيد عاصمي به جبهه مي گويد: اولين باري که پسرم عليرضا به جبهه رفت، حدود سه ماه نيامد.
هر چه تلفن مي زديم يا نامه مي نوشتيم، مي گفت: من براي چه به کاشمر بيايم؟ وجود من اين جا لازم است. خدا رحمت کند پدربزرگش را که مي گفت: او دلش براي پدر و مادرش تنگ نشده است؟ من به جبهه مي روم تا او را بياورم. با اين که مسن بود، به اهواز رفت و عليرضا را به کاشمر آورد. عليرضا، با گرفتن رضايت از ما، پس از يک هفته دوباره عازم جبهه شد. البته عليرضا مي گفت: اگر شما رضايت مي دهيد، به جبهه مي روم و گر نه اين جا مي مانم. او هر طوري بود، رضايت ما را جلب کرد. ملاک ازدواج، فقط ايمان مادر شهيد عاصمي نيز به خاطره اي درباره ازدواج شهيد عاصمي اشاره مي کند: به عليرضا گفتم: «عليرضا جان! بالاخره ما بايد براي خواستگاري برويم، همسر آينده ات چه خصوصياتي بايد داشته باشد؟ او گفت: نه مال و نه ثروت و نه زيبايي در نظرم هست. فقط ايمان؛ بايد شخص با ايماني باشد. پدر و مادرش نيز همين طور… ديگر اين که بايد مقلد حضرت امام(ره) باشد. يک شرط هم دارم و آن اين است که من تا روز آخر زندگي ام در جبهه هستم و خانمم هم بايد در آن جا همراه من باشد. اگر حاضر باشد به جبهه بيايد، من با او ازدواج مي کنم، در غير اين صورت، حاضر نيستم ازدواج کنم.

خلاصه براي عليرضا، همسري با شرايطي که مي خواست، پيدا و او را داماد کرديم. حاجتي را به اصرار از خدا نمي خواست خواهر شهيد عاصمي نيز خاطره اي از برادرش نقل مي کند: شهيد مي گفت: خواهرم تو نمي داني در شب عمليات، چه حال و هوايي بين بچه ها وجود دارد. در شب يکي از عمليات ها، تصميم گرفتم تا از نزديک، به مناجات هايشان گوش کنم. جلو رفتم، بيشتر آن ها، تنها شهادت را از خدا طلب مي کردند. بالاخره هر يک از آنان، با سوز دل و اشک روان، حرف دل خود را با خدا در ميان مي گذاشتند.

هنوز جملات عليرضا تمام نشده بود که به او گفتم: علي جان! در آن لحظه از خدا چه مي خواستي؟ رو به من کرد و گفت: مگر من مي توانم براي خدا تکليف مشخص کنم؟ من هميشه از خدا مي خواهم که اگر زنده ماندن من به نفع اسلام است، مرا زنده نگه دارد و اگر شهادتم به نفع اسلام است، شهيدم کند. من هيچ گاه حاجتي را به اصرار از خدا نمي خواهم.

استفاده از بيت المال ممنوع! خواهر شهيد عاصمي مي گويد: يک روز عليرضا به من گفت: من اگر بخواهم از امکانات استفاده کنم، همه چيز در اختيارم هست. گفتم: پس چرا استفاده نمي کني؟ چرا در اتاقي به اين کوچکي و با اين سختي زندگي مي کني؟ عليرضا گفت: من نمي خواهم از اين امکانات استفاده کنم، مگر اين امکاناتي که در اختيار ماست، در اختيار همه پاسداران و بسيجيان هم قرار دارد که من بخواهم از آن ها استفاده کنم؟ مطمئنا اين طور نيست پس همان طور که آن پاسدار، در آن اتاق کوچک زندگي مي کند، من هم بايد مثل آن ها باشم.
شهادت برادر خواهر شهيد در ادامه صحبت هايش از نحوه شهادت عباس يکي ديگر از برادرانش و رابطه اش با عليرضا مي گويد: در عمليات والفجر سه، عليرضا عباس -برادرش- را در گروه ديگري قرار مي دهد تا مبادا حس برادري باعث شود که بين عباس و ديگر رزمندگان، فرق بگذارد. عباس، در گروه تخريب يکي از تيپ ها، معبرگشاي رزمندگان اسلام شد. پس از اين که از ناحيه سر زخمي مي شود گروه تخريب، تصميم مي گيرند او را به عقب برگردانند، اما عباس مانع اين کار مي شود و مي گويد: اين آرزوي من بوده است که در اين عمليات شرکت کنم؛ زخمش را پانسمان مي کنند و به کارشان ادامه مي دهند. بعد از مدتي، عباس در منطقه کله قندي به شهادت مي رسد.

با پايان عمليات، گروه هاي تخريب، براي ارائه گزارش خود، جمع مي شوند و هر سر گروهي، گزارش کار خود را مي دهد. هنگامي که سرگروه ها از شهادت بعضي از رزمندگان خبر مي دهند، عليرضا مي گويد: «خدا رحمتشان کند.» تا اين که نوبت به فرمانده عباس مي رسد، او بعد از اين که گزارش شهادت چند نفر از افرادش را مي دهد، سکوت مي کند. بين بچه هاي گروه، نگاه هايي رد و بدل مي شود، عليرضا مي فهمد که حتما براي عباس اتفاقي افتاده است به همين دليل مي گويد: اگر اتفاقي براي عباس افتاده است، بگوييد. عباس هم مثل بقيه رزمندگان است و با آن ها هيچ فرقي ندارد. در جواب مي شنود: بله، عباس هم شهيد شده است. عليرضا مي گويد: خدا رحمتش کند. بقيه گزارش کار را بده. وقتي عليرضا اين خاطره را برايم تعريف مي کرد، گفتم: واقعا تو از شهادت عباس ناراحت نشدي؟ گفت: مگر مي شود برادر داغ برادر ببيند اما ناراحت نشود؟ در آن لحظه مي خواستم چه کار کنم؟ براي ديگر برادران مي گفتم: خدا رحمتشان کند. اما براي عباس بنشينم و گريه کنم؟ نخواستم اشکم را کسي ببيند. ولي در خلوت، عقده دلم را گشودم. خواهر شهيد عاصمي ادامه مي دهد: تنها ۷ روز از تشييع پيکر عباس گذشته بود که بند پوتين هايش را محکم کرد و در آستانه در ايستاد. هيچ کس حرفي نزد، اما نگاه ها يک به يک با او حرف مي زدند و او به خوبي منظورشان را مي فهميد: «عليرضا صبر کن مادر! هنوز داغ برادرت تازه است.»، «بابا! هنوز تربت مزار عباس خشک نشده»، «عليرضا عباس که رفت، تو بمان»… اما عليرضا ساکش را از زمين برداشت و زيپ اورکتش را بالا کشيد: «عباس که رفت، براي خودش رفت. مگه شهادت را تقسيم مي کنند که سهميه خانواده ما فقط عباس باشد؟» هيچ کس نمي توانست حرف بزند يا جوابي بدهد. همه، فقط ايستاده بودند و با نگاهشان بدرقه اش مي کردند. براي آخرين بار برگشت و گفت: «من را کنار عباس دفن کنيد و روي سنگ مزارم بنويسيد: «الهي رضا برضائک و تسليما لامرک»؛ همه وصيتش همين بود. خستگي ناپذير بود دکتر سيدسعيد موسوي فرمانده وقت واحد تخريب قرارگاه کربلا نيز که شهيد عاصمي در آن دوران جانشينش بود از خستگي ناپذير بودن اين شهيد بزرگوار سخن مي گويد: در مدتي که افتخار حضور در کنار شهيد عاصمي را داشتم، شاهد بودم که يک لحظه هم بيکار نمي نشست و دائم در حال حرکت و طراحي و اجراي عمليات بود، پس از شهادت شهيد مجد (مسئول مهندسي رزمي ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران) که در زمينه موشک هاي آبي خاکي کار مي کرد، کليه طرح هاي او در انبار مهندسي رزمي بايگاني شد و تنها کسي که جسارت ادامه کارها را داشت، علي عاصمي بود؛ او طرح را زنده کرد و موشک ها را طي روزهاي متوالي در هورالهويزه آزمايش کرد که نتيجه هم داد.