روزی که مدیر را مجبور کردیم
روزی که مدیر را مجبور کردیم
دوره ای تحصیلات راهنماییش مصادف شده بود با اوایلِ انقلاب. با دوستانش قرار می گذاشتند بروند تظاهرات. اوایل تو مدرسه بچه ها همه اجتماع میکردند پشت درب مدرسه شعار میدادند می خواستند درِ مدرسه باز شود تا بروند بیرون و تظاهرات کنند. اما مدیرِ مدرسه بهشان اجازه نمی داد.
یک شب خیلی دیر آمد منزل. من خیلی دلواپس شده بودم. دل نگران بودم. احتمال میدادم که رفته اند تظاهرات، اما تأخیرِ زیادش خیلی نگرانم کرده بود. شب که آمد منزل، گفتم: پس چرا اینقدر دیر کردی، حمید جان؟!
گفت:« زودتر مدرسه تعطیل شد و تظاهرات کردیم. در حال شعار دادن رفتیم نزدیک مشروب فروشی ها، بعد حمله کردیم و همه ی شیشه های مشروب را ریختیم بیرون و شکستیم. »
خیلی از این کارش راضی بود. گفتم: چه طور مدیر اجازه داد زودتر از مدرسه تعطیل شوید؟!
گفت:« مجبور شد. »
گفتم: چه جوری؟
با غرور جواب داد:« با بچه های دبیرستان قرار گذاشته بودیم، بیان جلوی مدرسه ی ما شعار بدن. همین که سر و صدای اونا از مدرسه شنیده شد، ما هم تو مدرسه داد و بیداد راه انداختیم و شعار دادیم و از مدیر خواستیم در رو باز کنه. مدیر که دید چاره ای نداره، مجبور شد و در مدرسه رو باز کرد. »
مادر شهید سید حمید رضا رضازاده جانشین تخریب لشکر 33 المهدی (عج)