روزی که مدیر را مجبور کردیم

شهید سید حمیدرضا رضازاده- رفیق خوب- غم فراق- روزه­ ات درست است- روزی که مدیر را مجبور کردیم- هدیه- پاس- بانک خون- خواب زیر زیلو- خانه باغ خودمان- حمیدرضا دستم را گرفت- حکومت قبل از ظهور

روزی که مدیر را مجبور کردیم

روزی که مدیر را مجبور کردیم

دوره ­ای تحصیلات راهنماییش مصادف شده بود با اوایلِ انقلاب. با دوستانش قرار می ­گذاشتند بروند تظاهرات. اوایل تو مدرسه بچه­ ها همه اجتماع می­کردند پشت درب مدرسه شعار می­دادند می خواستند درِ مدرسه باز شود تا بروند بیرون و تظاهرات کنند. اما مدیرِ مدرسه بهشان اجازه نمی ­داد.

یک شب خیلی دیر آمد منزل. من خیلی دلواپس شده بودم. دل­ نگران بودم. احتمال می­دادم که رفته­ اند تظاهرات، اما تأخیرِ زیادش خیلی نگرانم کرده بود. شب که آمد منزل، گفتم: پس چرا این­قدر دیر کردی، حمید جان؟!

گفت:« زودتر مدرسه تعطیل شد و تظاهرات کردیم. در حال شعار دادن رفتیم نزدیک مشروب فروشی­ ها، بعد حمله کردیم و همه­ ی شیشه­ های مشروب را ریختیم بیرون و شکستیم. »

خیلی از این کارش راضی بود. گفتم: چه­ طور مدیر اجازه داد زودتر از مدرسه تعطیل شوید؟!

گفت:« مجبور شد. »

گفتم: چه جوری؟

با غرور جواب داد:« با بچه­ های دبیرستان قرار گذاشته بودیم، بیان جلوی مدرسه­ ی ما شعار بدن. همین که سر و صدای اونا از مدرسه شنیده شد، ما هم تو مدرسه داد و بیداد راه انداختیم و شعار دادیم و از مدیر خواستیم در رو باز کنه. مدیر که دید چاره ­ای نداره، مجبور شد و در مدرسه رو باز کرد. »

مادر شهید سید حمید رضا رضازاده جانشین تخریب لشکر 33 المهدی (عج)