روزه­ ات درست است

شهید سید حمیدرضا رضازاده- رفیق خوب- غم فراق- روزه­ ات درست است- روزی که مدیر را مجبور کردیم- هدیه- پاس- بانک خون- خواب زیر زیلو- خانه باغ خودمان- حمیدرضا دستم را گرفت- حکومت قبل از ظهور

روزه­ ات درست است

روزه­ ات درست است

من و حمیدرضا هم سن بودیم. به خاطر  نسبت ِفامیلی هم­دیگر را زیاد می­دیدیم. از چهار، پنج سالگی هم بازی بودیم. من از همان بچگی او را الگوی خودم قرار دادم.

تابستان که می­ شد، گاهی می­رفتم خانه­ شان. با هم بازی می­کردیم و تو استخرِ باغ شنا می­کردیم. سیزده، چهارده ساله بودیم که من تصمیم گرفتم روزه بگیرم. ماه رمضان بود. من و حمید و برادر کوچکم حسین، تو حیاط دنبال هم می ­دویدیم و بازی می­ کردیم. یادم رفت که روزه­ ام. یک ظرفِ  پر از کشمش تو حیاط بود. رفتم سر وقت کشمش­ ها و چند تا از آن­ها را خوردم. دوباره شروع کردم به دویدن. ناگهان یادم افتاد که روزه بودم. حسابی حالم گرفته شد.  ناراحت ایستادم. حمیدرضا گفت:« یک­هو چت شد؟چرا ایستادی؟ »

گفتم: من روزه بودم. حواسم نبود،  کشمش خوردم. روزه­ ام باطل شد!

خیلی ناراحت شدم. دوست نداشتم روزه­ ام باطل شود. دفعه­ ی اول بود که روزه می­گرفتم. حمیدرضا آمد جلو و گفت:« موقعی که داشتی کشمش می­خوردی، یادت بود که روزه­ ی؟ »

گفتم: نه. الآن یادم اومد.

گفت:«چون عمداً نمی­خواستی روزه­ات رو بخوری، روزه­ ات درسته. باطل نشده. خیالت راحت باشه. »

از حرف حمیدرضا خوشحال شده و روزه­ ام را تا غروب نگه داشتم. حمیدرضا از همان بچه­ گی عقلش بزرگ­تر از خودش بود.

حسن ارژنگ زاده؛ دوست و خویشاوند