روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (8)
بازگشت یک مرد غریبه
اول باورمون نمی شد زنده ست. پیر شده بود. همه ش نگاش می کردم. چشامو اشک گرفته بود. گفتم: آقا تویی؟
گفت: «آره.»
گفتم: پس این همه سال کجا بودی؟
حسن اومد. آقام اول کلی گریه کرد. وضع زندگی مونو دید. گلیم داشتیم، زیلو داشتیم. فرش اینا نداشتیم. گفت چرا زندگی تون این جوری شده؟
زندگی مون اول خوب بود. میدونی بود، خوب وضعمون خوب بود. مثلاً میوه رو جعبه جعبه به حمّال می داد می آورد در خونه.
گفت: «انداختنم زندان.»
شکنجه ش داده بودن. جاش روی دستاش مونده بود. گرفته بودن، اذیتش کرده بودن.
من بیرونش کردم. گفتم: برای چی اومدی؟ حالا که بچه هامو بزرگ کردم؟ من این جا ده ساله بدون مرد زندگی کردم. حالا یه مرد بـیاد تو خونه ام، در و همسایه ها چی می گن؟»
حسین گریه کرد، گفت: «می خوای برم سر کوچه وایستم بگم آقام اومده؟ بابا دارم؟ مگه بابام چیکار کرده؟ نبوده دیگه. یه مدّت نبوده.»
چرا همه ش می گی مردم؟ خود خدا می دونه که این بابامونه. خود خدا می دونه که این گناهی نداشته.
حسین، آقا رو خیلی دوست داشت. می گفت: «من افتخار می کنم پسر فلانی ام. مگه چیکار کرده؟ مردونگی کرده دیگه. مال کسی رو خورده؟»
حتی آقا رو با خودش جبهه هم برد. قرآن خرید داد دستش، گفت به رزمنده ها پخش کن. تو جبهه با بچه ها لوتی منش و میدونی حرف زده بود، همه خندیده بودن. گفته بودن حسین، چه بابایی داری تو!
حسین هم مثل بابا لوتی منش بود.
برگرفته از کتاب ” میدان دار ” خاطرات سردار شهید تخریبچی حسین ایرلو نوشته استاد رحیم مخدومی صفحه 14