روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (6)

روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو

روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (6)

رنج های مادر

مادرمون خونه ی ارباب ها کار می کرد. پنج تا بچه رو می ذاشت، از این جا می رفت تهران؛ بالاشهر. اون موقع غرب نبود. شمیران و اینا بود. می رفت خونه هارو تمیز می کرد، لباس می شست. اون موقع لباسشویی زیاد نبود. این که الان به این روز افتاده، نـتیجه اون سختی هاست.

یه حاجی بازاری- که مادرم براش کار می کرد- یه خونه تو قرچک در اختیار ما گذاشت. اون موقع قرچک بـیابون بود. نه آب داشتیم نه برق. من می رفتم از بـیابون های خیابون شهاب که چاه آب داشت، آب می آوردم. الان منم پا درد دارم. قرچک اومدیم، آب نداشت. می رفتم از ته چاه آب می کشیدم.

مادرم صبح زود از این جا می رفت شمرون، شب دیر می اومد. هیکل خیس می رسید خونه. به سختی بچه ها رو بزرگ کرد. مادرم که نبود، من بالا سرشون بودم. منم به همین خاطر ترک تحصیل کردم.

اون موقع فامیل هامون هم از ما دوری می کردن. حتی مادربزرگم. از ترس می گفت من همچین دختری ندارم، همچین نوه ای ندارم. همه می ترسیدن با ما رفت و آمد کنن، سلام علیک کنن. که مبادا رژیم بره سراغشون.

تو فامیلا کسی به حسین می خواست توهین کنه، می گفت پسر فلانی هستی دیگه! تو هم مثل اونی. تحقیر می کردن. آخه شکل حسین مثل آقام بود. خصلتش هم مثل اون بود.

ساعت دوازده شب از سر کار اومدم. هوا تاریک بود. دیدم یه دونه شمع یکی روشن کرده اون ته. گفتم خدایا چیکار کنم؟ دیدم یه جوونه، نشسته. گفتم: تو برادر من، من خواهر تو. پنج تا بچه چشم انتظارم هستن.

گفت: «خانوم چیکار کنم؟»

گفتم: من نمی دونم. ده روزه این جا اومدم، ولی خونه مو نمی شناسم.

منو رسوند دم در خونه. دیدم بچه ها دم در ایستادن، خیس آب شدن. بارون می اومد. خود منم خیس آب بودم. اون جوون گفت: «خانوم رسیدی به بچه هات؟ گفتم آره.

رفت.

 

برگرفته از  کتاب ” میدان دار ” خاطرات سردار شهید تخریبچی حسین ایرلو نوشته استاد رحیم مخدومی صفحه 12