روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (40)
خودم بايد برم
حسين سردردهاي شدیدی مي گرفت. ما با هم نشسته بوديم، اون روز هم سر درد داشت. گفت: «محمد! رضا هم رفت. دیگه زندگي بعد از رضا زاده هيچ ارزشي نداره.»
وابستگي زيادی به هم داشتن. گفت: «يك ربع- نیم ساعتی بخوابم، سرم شديد درد می کنه.»
وقتی می خوابيد، گفت: «برو ببين از بچه ها خبري نشده؟»
شب قبلش بـیست و چهار نفر از بچه ها رفته بودن عمليات، خبري هم ازشون نداشتيم.
گفت: «برو بـبين پيدا شون مي كني؟ کسی زخمی نشده؟»
با سيد يوسف رفتيم خط و برگشتيم، كسي رو نديديم.
حسین يك ربع بعد بيدار شد. گفت: «شما برید عقب دنبال بچه ها.»
حقیقت نژاد گفت: «من مي خوام برم پيش سردار اسدي، براش غذا ببرم.»
حسین گفت: «من می برم. کار دارم. گفتن بـياييد براي توجیه آخرين وضعيت ها.»
من گفتم: سرت درد مي كنه، بذار من برم. شما بگير بخواب.»
بلند شد، با تشر گفت: «تو انگار هنوز نرفتي دنبال بچه ها؟ اين جا جايـيه كه خودم بايد برم. نمي تونم وايسم.»
ما رو به زور سوار قايق كرد كه بـيايـيم دنبال بچه ها، خودش هم سوار موتور شد و رفت خدمت سردار اسدي.
برگرفته از کتاب ” میدان دار ” خاطرات سردار شهید تخریبچی حسین ایرلو نوشته استاد رحیم مخدومی صفحه 44