روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (35)
بوی عملیات میاد. خودتو برسون
بعد از عملیات گفتم: می خوام برم.
حسین گفت: «کجا می خوای بری؟»
گفتم: می رم و بر می گردم.
گفت: «مردونه برمی گردی؟»
گفتم: آره.
اون موقع جوون بودیم. دوست داشتیم بریم، بـیایـیم.
ده- بیست روزی طول کشید. یه نامه از طرف حسین اومد. نوشته بود: «همسنگرهاتون منتظرن. بوی عملیات میاد. خودتو برسون.»
من بودم و مهدی و انفاف و چند نفر دیگه. هفت- هشت نفری می شدیم. رفتیم بسیج. گفتیم: می خوایم بریم المهدی.
گفتن: «نمی شه. شما باید برید لشکر فجر.»
نامه رو نشون دادیم. اون فرد گفت: «یه نامه ورداشتین آوردین که چی؟»
هر کاری کردیم، قبول نکردن. خودمون رفتیم پیش حسین، گفتیم: ما همین جوری اومدیم.
حسین گفت: «اشکال نداره، من با حاج جعفر اسدی صحبت می کنم. کار خوبی کردین که اومدین.»
حسین با فرمانده لشکر صحبت کرد، او هم قبول کرد.
برگرفته از کتاب ” میدان دار ” خاطرات سردار شهید تخریبچی حسین ایرلو نوشته استاد رحیم مخدومی صفحه 40