روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (17)
زیر سُم تانک ها
اصغر سیزده سالگی رفت، نوزده سالگی شهید شد. شش سال جبهه بود. یه بار زخمی شد. بـیمارستان نجمیه خوابـیده بود. گریه می کرد، می گفت: «حسین! چرا من شهید نشدم. تو زودتر شهید شدی؟»
یکی رو آورده بودن تمام بدنش ترکش بود. اصغر گفت: «ببین مامان! این فکر کرد من شهید شدم. رفته بود دنبال جنازه ی من، این جوری شد.»
همه ش تو عبادت بود. نماز شب می خوند. یه شب دیدم فرش رو جمع کرده، نماز می خونه. هی می گه خدا منو بـبخش. ای خدا منو بـبخش.
وصیت نامه می نوشت. گفتم: این چیه؟
گفت: «نامه ست. هیچی نیست.»
مادرم می گفت: گوشتی چیزی بپزم. اینا تو جبهه نمی خورن.
می گفت: «مادر! دستت درد نکنه، اما من گوشت نمی خورم. می دونی این بدن می خواد بره زیر تانک های عراقی؟»
می گفت: «آقا امام حسین بدنش زیر سم اسب ها مونده. منم دوست دارم برم زیر تانک دشمن.»
همون هم شد. جنازه ش زیر تانک عراقی مونده بود. همون جور که دوست داشت رفت.
برگرفته از کتاب ” میدان دار ” خاطرات سردار شهید تخریبچی حسین ایرلو نوشته استاد رحیم مخدومی صفحه 23