روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (15)
همه همرنگ حسین
یکی دو شب دیر اومد خونه. یه شب اصلاً نیومد. ما تو یه کوچه بن بست می نشستیم. یه همسایه خاله زنک داشتیم، خیلی فضول بود. می اومد با طعنه به مادرم می گفت: «صونا! پسرت حسین!»
اسم حسین تو محل بد دررفته بود. حسن مون محاسن بلندی داشت، اونایی که ظاهرو می دیدن، می گفتن این پسر خوبـیه، ولی حسین بیچاره رو می گفتن نااهله.
من که نزدیک سنش بودم، حرفامونو راحت به هم می زدیم. انقدر صمیمی بودیم که من می گفتم اگه یه موقع حسین زن بگیره من خودمو می کشم. خلاصه من می دونستم خصلت حسین چیه. به همین خاطر همیشه می گفتم حسین، خودتو خراب نکن. حسین، چرا این جوری می کنی؟ با کارایی که می کرد گریه ام می گرفت، اما خوب از این حرف های مردم هم می سوختم.
تو اون قضیه هم دو شب نیومد، روز سوم پیداش شد. این همسایه ی ما که سر کوچه هم می نشست، بدو بدو اومد در خونه، به مادرم گفت: «صونا خانم! بیا که حسینت با یه زن و دو تا بچه اومد!»
مادرمو می گی، وقتی این وضعیت رو دید، بنا کرد به آه و ناله که؛ جوون مرگ بشی، فلان بشی. تو چرا راه حسن رو نمی ری؟ چرا این جوری هستی؟ این زنه کیه؟ هی گفت و گفت.
حسین تو آشپزخونه بود. گفت: «مادر! صدا در نیار، به این بیچاره ها یه ذره صبحونه بدین برن، به خدا من بهتون توضیح می دم.»
من بهش گفتم: حسین این چه کاریه کردی؟ می دونی چقدر با آبروت ور رفتی؟
خلاصه صبحونه اونارو دادیم، بعد از این که رفتن، حسین گفت: «خدا می دونه که من به خاطر خدا قدم برداشتم. دوستم بهم پیغام داد که منو انداختن زندان.»
مثل این که مشروب خورده بود. گفته بود به حسین بگین بره خونه مون، به زن و بچه ام بگه.
این بنده خدا رفته بود خونه شون رو پیدا کنه، شب رسیده بود. خیلی دور بوده. شب تا صبح در خونه نگهبانی می ده تا صبح بشه. صبح زود در خونشون رو می زنه. تا اونا آماده بشن و برشون داره بیاره، دیر می شه.
من گفتم: حسین، تو اینو چه طوری می تونی ثابت کنی؟
گفت: «خدا می دونه که من به خاطر چی قدم برداشتم.»
همون مشروب خوره وقتی خبر شهادت حسین رو شنید، داشت خودش رو می کشت. تو تشییع جنازه ش از آدم های لوطی منش بگیر تا بچه حزب اللهی، بسیجی و افغانی، همه بودن. همه رو همرنگ خودش می کرد. دو کلام حرف می زد، می آورد تو راهی که باید بـیاد.
برگرفته از کتاب ” میدان دار ” خاطرات سردار شهید تخریبچی حسین ایرلو نوشته استاد رحیم مخدومی صفحه 22