روایت رحیم مخدومی از شهید حسین ایرلو (1)
ریشه
پدر و پدربزرگم مال نمین بودن؛ نرسیده به اردبـیل. پدرم پانزده، شانزده ساله بود که به اتفاق پدرش با خان روستا درگیر می شن.
پدربزرگم بچه هاش رو بر می داره، می بره باکو. کار خوبی هم اون جا داشته. وضع مالی خیلی خوب.
انقلاب کمونیستی که می شه، از همه سؤال می کنن که لِنین رو می خواهید یا محمد رو؟ اینا می گن: «ما محمد، یعنی اسلام رو می خواهیم.»
بعد جمع می کنن که بیان ایران، بعضی از وسایل شون رو می گیرن. با کشتی میان انزلی. عمه ام می گفت: «نذاشتن کشتی تو انزلی پهلو بگیره. چون زن ها محجبه بودن. می گفتن باید غیرمحجبه باشین.»
عمه ام می گفت: «ما اون جا رو ول کردیم به امید این که برمی گردیم به یه کشور اسلامی. ایران هم کشف حجاب شروع شده بود، گیر می دادن به حجاب.»
بعد می رن به دهات “آیریل” که مادربزرگم ساکنش بود. آیریل به ترکی یعنی جدا شو. اون جا هم با خان درگیر می شن و فرار می کنن، میان تهران.
مادربزرگم زن بسیار متدیّن و مسلمونی بود. روحیات ویژه ای داشت. حسین ما کشیده به اون.
فامیلی اصلی ما زمانیه. پدربرزگ ما می ره شناسنامه بگیره، ازش رشوه می خوان. او هم نمی ده. طرف می گه یه فامیلی برات بنویسم که کیف کنی. فامیلی آژیرایرلو رو براش می نویسه. شاید کُل ایران رو بگردی همچین فامیلی گیر نیاری.
ما تو خونه با مادرم بیشتر ترکی صحبت می کردیم. با پدرم هم ترکی، هم فارسی. اون موقع که تلویزیون نبود، می نشستیم پای خاطره هاش که چه سختی هایی کشیدن و چه درگیری هایی داشتن.
خیلی دایی شون رو دوست داشتن. خیلی از دایی شون حرف می زدن. مثل این که ما از پوریای ولی حرف می زنیم. او هم می ره باکو و می مونه. بعد از این که شوروی از هم پاشید، رفتن سراغش. البته دیگه فوت کرده بود.
