روایت متفاوت رحیم مخدومی از سید جلال روغنی
یک در چند
دیروز با کسی مصاحبه می کردم که یک تنه، چند تن بود.
و من که نمی فهمیدم یک تنه بودن یعنی چه، از هضم تجمیع چند تن در یک تن، عاجز بودم.
به بهانه مصاحبه دیدمش. دعوت شده بود به اتاق مصاحبه تا خاطراتش را بگوید. اتاق مصاحبه در طبقه سوم مجتمعی فرهنگی در تهران واقع شده بود که هیچ چیزش استاندارد نبود. در واقع ما اسمش را گذاشته بودیم اتاق. انباری بود در کنار اتاق آپارات که برای ورود، یک جا پله می خورد، نامتعارف. یک جا شیب داشت، نا متناسب. یک جای اتاق نور مطلق می تابید، یک جایش تاریک بود. این ها شاید برای انسان بینا مانع به حساب نمی آمد، اما برای او که از دو چشم نابینا بود، در حد همان میدان مینی که به یکباره به اندازه سه نفر جانبازش کرده بود، خطر داشت.
سید جلال روغنی را می گویم.
وارد اتاق شد. نه این که خودش بیاید، آوردندش.
ندید که همه روی فرش پابرهنه ایم. من بودم و چند نفر از پیش کسوتان تخریب هشت سال دفاع مقدس.
اگر هم می دید، کجا بود دستی که کفش هایش را از پا درآورد؟
چه پایی؟ که یکیش از زانو به پایین کفش بود! حکایت کفش از زانو به پایین و حتی بلندتر از آن را جنگ زیاد نشانمان داده!
ابتدا تعارفش کردم به میوه. غافل از تمام شرایطی که برای یک عمل ساده ی میوه خوردن لازم است و او تمامی آن ها را ندارد!
این است که اعتراف می کنم نمی فهمیدم.
در پاسخ به تعارف من، نجیبانه گفت: «خورده ام.»
و من در فکر فرو رفتم که اگر نخورده باشد و یا دلش بخواهد باز هم بخورد، تکلیفش چیست؟
نارنگی داشتیم و موز و سیب!
پوست کندنِ ساده پوست ترینِ آن ها که موز بود، پنجه می خواست. با کدام پنجه باید زلف موز را پریشان می کرد؟ با کدام دست آن را به دهان می گذاشت؟ اصلاً با کدام چشم می دید که میوه کجای میز واقع شده است؟!
داشتم کلافه می شدم از بی پاسخی. تا این که تلنگری به خود زدم.
موزی پوست کنده و با اشاره به دست های قلم شده اش، فهماندم آماده ی میل کردن است. موز را میان دو ساعدش گرفت و شروع کرد به خوردن. لحظاتی بعد پوست موز میان دو ساعدش مانده بود و او حیا می کرد به کسی بگوید آن را بردار.
این جا بود که فهمیدم لحظه به لحظه ی او جنگ است و جانبازی. اگر ما امنیت یافته ها از خوان جانباری او، همین را می فهمیدیم، سید جلال ها دردها و محدودیت ها را آسان تر تحمل می کردند.
خلاصه سید گفت و گفت و من از میان تمام گفته ها به لحظه ای فکر کردم که او روی تخت بیمارستان تازه به هوش آمده و متوجه شده است جایی را نمی بیند. همه جا سیاه است! می خواهد به آرامی دست روی چشمانش بمالد که متوجه می شود این دست های پانسمان شده و پر از درد، به طرز مشکوکی سبک تر از قبل است. این جاست که از شدت شوکی که به او وارد شده، می خواهد از تخت پایین بپرد تا این پرده ی خفقان آور را بدرد و به گذشته برگردد، اما احساس می کند یکی از پاهایش که سنگین از درد است، سبک تر از یک دست شده!
کافی است ما ملت قدر شناس، تنها لحظه ای به همین لحظه فکر کنیم. لحظه ای که جوان بسیجی داوطلبی می فهمد دو چشم و دو دست و یک پایش را برای همیشه از دست داده است! آن هم در سن هفده سالگی.
اگر کسی توانست همین یک لحظه را درک کند، آن وقت راز خنده های او را از عمق وجود خواهد فهمید.
آن وقت خواهد فهمید با همین شرایط درس خواندن و کارشناسی ارشد گرفتن و مدیرعامل نمونه ی یک شرکت مهندسی شدن و فرزند خلبان تربیت کردن و صدها شگفتی دیگر در مسیر پرفراز و نشیب زندگی یعنی چه!
این ها همه جدیاتی بود که من در جستجویش بودم.
و الّا سید جلال شرفیاب شده بود تا خاطرات طنزش را تعریف کند.
آنچه در نظر من و تو سختی های کمر شکن زندگی است، در نظر مردان مرد، یک شوخی بیش نیست!
رحیم مخدومی
فروردین 1392