روایت مادر شهید سید حمیدرضا رضازاده (2)
الماس
من پدربزرگم را درزمان حیاتش ندیدم. وقتی به دنیا آمدم، او مرحوم شده بود. یک شب خواب دیدم پدر بزرگم از سفر آمده. یک چمدان همراهش بود. چمدان را باز کرد و گفت:« بیایید نزدیکتر.»
سه تا انگشتر الماس تو چمدانش بود. یکی را داد به عمه ام. دومی را داد به مادرم. الماس سوم را به من داد. الماس من از همه درشتتر و پرتلألوتر بود. هرسه نفرِ ما صاحب اولاد شدیم. اما من فکر می کنم در بین فرزندانم حمیدرضا با اینکه فرزندِ چهارم بود، درخشش آن الماس را داشت. آن الماس به حمیدرضا صدق می کرد.
مادر