روایت خواهر شهید عبدالکریم پورمقامی
روایت خواهر شهید عبدالکریم پورمقامی فرمانده تخریب سپاه دزفول
لباس سبز سپاه
همیشه آرزوی ما این بود که برادرم عبدالکریم را در لباس سبز زیبای سپاه پاسداران ببینیم اما تواضع و فروتنیش باعث میشدکه هیچگاه این لباس را به تن نکرده و ترجیح بدهد با همان لباسهای خاکی بسیجیاش به منزل بیاید. بارها مادرم از او تقاضا میکرد و به او میگفت:
مادرت فدایت شود من هم دلم میخواهد تو را مانند دوستانت در لباس مقدس سپاه ببینم.
اما او هیچگاه قبول نمیکرد حتی یکبار هم به اصطلاح آب پاکی را روی دست مادرم ریخت و گفت:
مادر میترسم پوشیدن این لباس باعث غرور من بشود و شما هم پیش در و همسایه از من تعریف کنید.
مادر هم دیگر چیزی نگفت. تا اینکه یکبار برای خداحافظی و اعزام به خرمشهر به منزل آمدهبود. چند تن از دوستانش او را همراهی میکردند. با تعجب دیدیم که لباس سپاه را به تن دارد. شاید هم دوست نداشت تنها خواهش مادرش را زیر پا بگذارد. همین که با آن لباس سبز وارد منزل شد، چهرهاش آن قدر نورانی و ملکوتی شدهبود که بیاختیار من، مادر و خواهرانم گریهمان گرفت و اشک از چشمانمان سرازیر شد. او با همان چهرهی همیشه خندان نگاهی به قامت خود کرد و یک آن خود را برانداز کرد و دوباره خندید و گفت:
چرا گریه میکنید؟ من که هنوز شهید نشدم!
از همان موقع معلوم بود که او دیگر تعلق به دنیا نداشته و جزو آسمانیهاست. من هیچگاه معنی آسمانی شدن را نمیفهمیدم تا اینکه آن روز برایم به وضوح روشن شد که وقتی میگویند فلانی آسمانی شده یعنی چه؟ نور از صورتش میدرخشید و ساعتها بعد از رفتنش اشک از دیدگانمان خشک نمیشد.
الان که سی و چند سال از آن زمان میگذرد بی اختیار گریهام میگیرد و با خود میگویم خوشا به سعادتش که آسمانی بود و آسمانی شد. حق هم همین بود که به آسمانیها بپیوندد. طولی نکشید که بعد از اعزامش به خرمشهر، در عملیات خنثیسازی میدان مین در محور کرخه و در جبههی عنکوش[1](غرب دزفول)به فیض شهادت نایل آمد .
راوی: خواهر شهید
[1]. از مناطق عملیاتی شوش که خط پدافندی بچههای سپاه دزفول در اوایل جنگ بود.(ویراستار)
برگرفته از کتاب ” انتهای معبر ” به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی صفحه 98