روایت عبدالله جلالی از شهید بهزاد قبادی
دستی از غیب
حرفهایترین تخریبچیها هم نمیتوانستند ادعا کنند که سالم از میدان مین بیرون خواهند آمد. شهادتین ورد زبان همه بود. نشستن کنار مین به معنی یک ثانیه فرصت تا مرگ بود. زیرا که یک لحظه غفلت مساوی بود با پایان خیلی چیزها؛ از ناقصشدن عضو تا شهادت و لورفتن عملیات و… اولین اشتباه، آخرین اشتباه بود. اما این حس حضور خدا بود که ما را به میدان مین میبرد و جرأت می داد تا حرکت کنیم. باور داشتیم دست خدا همراه و پشتیبان ما است.
هفده روز از بهمن ماه سال 1361 میگذشت و ما آمادهی عملیات والفجر مقدماتی شده بودیم. همراه با فرماندهی تخریب تیپ15 امام حسن(ع)؛ یعنی بهزاد قبادی بودیم. با استفاده از تاریکی شب عملیات را آغاز کردیم. وسعت و عمق موانع و استحکامات دشمن و وجود کانالهای متعدد سرعت ما را کم کرده بود. علی رغم شکستهشدن خطوط اول دفاعی دشمن و با نزدیک شدن به صبح و روشنشدن آسمان امکان پیشروی بیشتر نبود.
صبح که از راه رسید، شدت آتش دشمن به حدی بود که امکان هرگونه حرکتی را از ما گرفت. بسیاری از بچههای گردانهای صف بهبهان و انشراح آغاجاری به شهادت رسیدند. وضعیت خوبی نبود و عملیات گرهخورده بود. با گذشت زمان نه چندان طولانی فرمان عقبنشینی صادر شد و در این بین عدهای اسیر شدند. فرماندهی گردان صف بهبهان از نیروها خواست که همراهش به عقب بروند و خودشان را نجات دهند. من 14سال بیشتر نداشتم و این اولین تجربهی جنگیام بود. راستش را بگویم بهشدت ترسیده بودم و با دیدن شرایط و خستگی عبور از خاکریزها و این خاک رملی ترجیح میدادم بمانم و دستها را به نشانهی تسلیم بالا ببرم.
در این لحظه فریاد بهزاد قبادی را شنیدم که گفت:
«سید نمیزارم اسیربشی و با من برمیگردی»
با یک قبضه آر.پی.جی دوید و شروع کرد به نشانه گرفتن سنگرهای کمین عراقی و باعث بالا رفتن روحیه نیروها شد. دستم را کشید و راه افتادیم به سمت عقب. گرمای آفتاب، خستگی و بیخوابی، توان راه رفتن را از من گرفتهبود. تشنگی امانم را بریدهبود. گوشهای از میدان مین افتادم. چنگ در خاک زدم و مشتم را پر کردم و آمادهی وداع شدم که احساس سبکی کردم. به خودم که آمدم متوجه شدم روی دوش بهزاد هستم. این اولین دیدار و آخرین دیدار من با بهزاد قبادی بود. اما اگر او نبود شاید شربت شهادت را نوشیدهبودم و یا اسیر دشمن میشدم. من تا همیشه مدیون او، شجاعت و رشادتش خواهم بود.
راوی: عبدالله جلالی
برگرفته از کتاب ” انتهای معبر ” به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی صفحه 170