دو روایت از قربانیان مینهای دشت آزادگان
بچه لای بوتهها چیزی دید که تا آن روز ندیده بود. برداشت، اما تا آمد به پدر نشانش دهد دنیا به آخر رسید. زمان چرخشی کرد و او بخت خود را دید، کودکی همقدواندازهی خودش که هراسان لای بوتهها گم شد.
بچه، فاضل راشدی، از آن روز دیگر چیزی ندید. صدای پدر ضعیف شد و صورت مادر ناپدید. در آخرین نقطهی ایران، فاضل روزهای زیادی را در زندان خانه رج زد. دستهای کوچکش بزرگ شد اما انگشتی نداشت. در همان بچگی خواب دید که از بازوها انگشتهای کوچکی جوانه زده اما طلوع آفتاب انگشتها را آب کرده بود انگار.
بچه بیستوششساله است و در زندانِ خانه نشسته. دندانهای یکی در میانش نشانِ کودکی صورتش را حفظ کرده اما صورت هنوز صدای انفجار میدهد. چراغِ چشمها خاموشند. او در آخرین خانهی شهر «بستان» زندگی میکند. فاضل راشدی را کسی نمیشناسد. «بستان» هم فراموش شده. 85 کیلومتر دور از مرکز استان در مجاورت استان «میسانِ» عراق است. جنگ سرنوشت این شهر را تغییر داد. چهارم مهرماه 1359 بستان به اشغال نیروهای عراقی درآمد و چهار روز بعد آزاد شد. بیستویکم مهر برای بار دوم به اشغال ارتش عراق درآمد و تا عملیات طریقالقدس در دهم آذرماه 1360 در اشغال باقی ماند. خونها ریخته شد تا شهر آزاد شود و این دیوار مرزی امن باشد. از پسِ هشت سال جنگ اما هنوز در شانزدهکیلومتری شمال شهر، در چزابه، میدانهای مین وجود دارند. جایی که فاضل راشدی دوازدهساله همراه پدر گله را به چرا برده بود. یافتن فاضل راشدی در این شهر آسان نیست باید از دهها نفر خیابان به خیابان سؤال کنی تا به آخرین خانهی ایران برسی.
فاضل کلاس پنجم بود. «بچه بودم. نمیدانستم آن چیز چیست. پدرم هم دور بود. تا برداشتم و گفتم این چیست، منفجر شد. تمام بدنم زخمی شد. گوشم مُرد. چشمم…»
بچه را گذاشتند توی آمبولانس، بستان بیمارستان نداشت، بردندش سوسنگرد. آنجا هم امکانات نبود. راهی اهواز شدند. همهجای تنش زخم بود و خون. دکترها دوا و درمان کردند اما چشمها سوخته بود. پدر پول ترخیص نداشت پس به اجبار چندین روز در بیمارستان ماندند. به خانه که برگشتند فاضل دیگر رنگ سرخ فرش و نخل میان حیاط را نمیدید. خواهرها به مدرسه رفتند اما او در خانه ماند. پنج سال بعد برای جراحی راهی تهران شدند. یکی از دکترها میان حرفهایش گفته بود اگر برود خارج چشمهایش بینا میشود. صدا ضعیف بود اما فاضل شنید. حالا سالهاست به شوقِ دیدن، هر وقت صدای انفجار در سرش آرام میگیرد، جملات دکتر را مرور میکند و در رویا نخل حیاط را به چشم میبیند که قد کشیده، با عجله از راهرو خود را به آشپزخانه میرساند تا صورت مادر را ببیند. دلش برای پدر تنگ شده، برای مادر و برای خودش.
جراحیهای زیادی روی تنش انجام شده. دکترهای تهران دیگر این تن و این صورت را خوب میشناسند اما او که هیچوقت تهران را بهچشم ندیده امیدوار است حرف دکتر تهرانی درست باشد و در دوردستها دوای چشمهایش را بیابد. به تشخیص کارشناسانِ بنیاد شهید و جانبازان، فاضل جانبازِ هفتاد درصد است. تا امروز هزینههای جراحیهایش (بهجز درمان دندان و چشمها) را بنیاد پرداخته. مستمری ماهانه هم میگیرد اما میگوید تنها امید دیدن او را زنده نگه داشته. خانه نمیخواهد، دست نمیخواهد. گوش نمیخواهد. «من فقط میخواهم ببینم. میخواهم پدر و مادرم را ببینم. خودم را.»
بچه سیگار پشت سیگار روشن میکند. آن جسم ناشناخته بعضی روزها بیشتر از ده بار در سرش منفجر میشود. میخواهد عاشق شود. بارها به امید یافتنِ شریک، مادرش را به خانهی همشهریها فرستاده اما جوابِ رد شنیده. تنها راه بازگشت به زندگی برای او تنها یک چشم است. فقط یک چشم.
آنها شش نفر بودند
این که در فیلم میخندد، شیطنت میکند، دستهایش را باز میکند، که یعنی پرواز میکند، محمدرضاست. این که در عکس کنار کامپیوتر ایستاده. این که روی زمین نشسته و چیزی در دست دارد. این که عینک زده. این که ایستاده.
«همه میگفتن دروغه. همسایهها ریخته بودن خونهی ما و خودشون رو میزدن.»
«این عکسش را ببینید! چهارشنبهشب، 20 آبان رفته بودیم عروسیِ پسرداییش. پنجشنبه بلیت گرفت که برود، گفتم: «شنبه تعطیله؛ نمیمونی؟» گفت: «نه برم که استراحت کنم تا یکشنبه.» ساعت پنج چمدان را برداشت و لپتاپ و کاپشنش را. همیشه از زیر قرآن ردش میکردم و پشت سرش آب میریختم. همیشه یهذره آب میریخت رو سرش، میخندیدیم. اون روز خیس نشد. باباش دلشوره داشت. گفت نذارش بره. باباش میگفت دیگه نمیزارم بری، خودم کار میکنم بسه. محمدرضا میگفت من کارم رو دوست دارم. مگه میشه نرم؟ باباش میگفت من میمیرم تو رو نمیبینم. خداحافظی کردیم و رفت. او رفت. خواهرم آمد. گفت محمدرضا کو؟ شوهرم دست انداخت گردن خواهرم که دختر عمویش هم هست و شروع کرد به گریه کردن. گفت محمدرضا رفت و قلبمم را با خودش برد. ساعت هشت زنگ زدم رسیده بود اندیمشک. نُه صبح رسید مریوان. دوباره نیم ساعت بعد که زنگ زدم خوابگاه بود. تا ظهر با دوستش «قدرت» رفته بود بازار مریوان. برای قدرت لباس خریده بودن و از خواهرزادههاش تعریف کرده بود. به قدرت گفته بود آقای همتیان زنگ زده که شنبه بیا کمکم اما خستهام. من میخوابم بیدارم نکن. اون عکس نیمرخ آخرین عکسشه که اون روز قدرت گرفته. صبح قدرت بیدار میشه میبینه موبایل محمدرضا هست اما خودش رفته.»
صبح پدر محمدرضا دلهره میگیرد. زنگ میزنند به محمدرضا جواب نمیدهد. «باباش هی میگفت زنگ بزن. سه بار زنگ زدیم جواب نداد. ساعت ده و نیم باباش گفت بلند شو دیگه محمدرضا رو نمیبینی. گفتم چرا اینو میگی؟ گفت تموم شد. محمدرضا شهید شد. زنگ زدیم جواب نمیدادن تا ساعت چهار. اساماس هم دادیم که جواب بده، مامان و بابا سکته کردن. ساعت پنج ویدا گفت یه غبار غمی اومده تو خونه. همه زدیم زیر گریه. ساعت شش عصر باباش گفت شمارهی این دوستاشو نداری؟ شمارهی قدرت رو گمون کنم گرفتیم. ویدا صحبت میکرد. گفته بود خبری شنیدم، اگه شما هم شنیدید من رو خبر کنید. ویدا گفت مامان! یهجوری حرف میزنه. گفتم کُردزبونه، شاید متوجه نمیشی. با یکی دیگه حرف بزن. یه نفر دیگه رو گرفتیم. به ویدا گفت خواهر بزرگشی؟ تحمل صحبتهام رو داری؟ من و باباش ایستاده بودم بالا سر ویدا. گفته بود من خودم برادر دو تا شهیدم. محمدرضا شهید شده. من دیگه نفهمیدم دُویدم سمت در. گرفتندم. گفتم ولم کنید میخوام برم پیش محمدرضا. همه اومدن. همسایهها ریختن خونهی ما. همه گفتن دروغه. پاش قطع شده. گفتم ببریدم امامزاده علی مهزیار دعا کنم…»
«شهناز برنجی مرادی» دعا میکرد دست و پای پسرش قطع شده باشد اما نَفَسی داشته باشد. تا پسر را به بیستوششسالگی برساند کم زحمت نکشیده بود. محمدرضا از بچگی بیمار بود. «از چندماهگی تا دوسالگی بیمار بود. سه سالش بود فهمیدیم بیماری عجیبی داره، رودهش سوراخ شده بود. جنگ بود و نمیشد بردش خارج. مدام میبردمش دکتر، میگفتن مادر حساسی هستی. عمل کردن، خوب نشد. یک سال توی بیمارستانهای تهران. دیگه خسته شده بودم. دکترش گفت بهخاطر تو عملش میکنم. ساعت هشت بردنش اتاق عمل. تا ساعت شش شب طول کشید. عملِ باز داشت. گفتن مادرش رو بگذارید بالای سرش دو ساعت دیگه تموم میکنه. علامت قرمز زده بودن به اتاقش. من نشستم دیدم محمدرضا دستم رو گرفت و گفت مامان این شلنگها رو بردار. به پرستار گفتم، باور نکرد. گفت اشتباه میکنی. پرستار هم که صداش رو شنید، شوکه شد. همهی دکترها اومدن. به من میگفتن تو چه کردی؟ اون که ما فکر میکردیم نشد. من از امام رضا خواسته بودمش.»
محمدرضا فقط یک کلیه داشت. در پنجسالگی هم عمل شد. میگفتند بچهها با این بیماری ده سال بیشتر عمر نمیکنند اما محمدرضا مَرد شد. آنطور که مادرش آرزو داشت. مهندسی برق خواند. مربی تیم هاکی استان خوزستان شد. دلبری میکرد از خواهرها و مادرش. خاطره میساخت. اتاق پر از عکسهای اوست. از فیلمهایی که داشته کلیپ درست کردهاند. محمدرضا در میدان مین است. کارش که تمام میشود خندان رو بهدوربین پا برمیدارد و به خود مینازد. مادرش در اتاقِ فیلم و عکس اشک میریزد. «دلی دارم در آتش خانه کرده، میان شعلهها کاشانه کرده» فیلم تمام میشود و روایت خوابها آغاز. «خودش خواب دیده بود. به خواب دختر کوچک همسایه هم رفته بود.»
جنگ تمام شد و سالها بعد محمدرضا روز 13 آبان 91 در حال انهدام مهمات باقیمانده از جنگ شهید شد. پدرش با عکسهایش حرف میزند و مادرش هر روز فیلم و خاطرهها را مرور میکند.
نقل از ماهنامه شبکه آفتاب شماره 8
نقل از ماهنامه شبکه آفتاب شماره 8