رفیق خوب

شهید سید حمیدرضا رضازاده- رفیق خوب- غم فراق- روزه­ ات درست است- روزی که مدیر را مجبور کردیم- هدیه- پاس- بانک خون- خواب زیر زیلو- خانه باغ خودمان- حمیدرضا دستم را گرفت- حکومت قبل از ظهور

رفیق خوب

رفیق خوب

یک بار با هواپیما از شیراز می­رفتم به تهران برای درمان، با کسی که کنارم نشسته بود، هم صحبت شدم. فهمیدم شهید رضازاده را می­ شناسد. گفت:« ما دوران بچگی با هم دوست بودیم. »

این بهانه­ ای شد تا در خصوص او بیشتر صحبت کنیم و درس بگیریم. گفتم: از شهید رضازاده چی یادته؟

 گفت:« ما آن موقع خیلی کم سن و سال بودیم. با هم دوست بودیم و بازی می­ کردیم. همه­ مان بچه بودیم، اما او چیز دیگه­ ای بود. همیشه احساس می­ کردیم که او بزرگ­تر از ماست. در همان عالم بچگی نقش رهبر ما را داشت. ما به فکر بازی­گوشی بودیم، اما او این­طور نبود. خیلی با وقار بود. احساس نمی­کردیم که بچه ­است.»

بعد رفت تو فکر و گفت:« یادش به خیر رفیق خوبی بود.»

احمد سیف زاده؛ همرزم