دوازدهمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید محمد رضا طرازی گرامی باد
دوازدهمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید محمد رضا طرازی گرامی باد
گفتوگوی با همسر شهید طرازی
این سالها دهها بار مُردم و زنده شدم/ فرزندم نمیدانست پدرش نظامی است
حتی زمانی که جنگ تمام شد نتوانست خودش را در خانه بند کند و یک جا بنشیند، میگفت تا جنگ هست، ما هستیم و تا مبارزه هست در این راه خواهم بود.
اشاره: شهید محمدرضا طرازی از شهدای پاکسازی میادین مین است که در آذر 88 آسمانی شد. کسی که روزگاری در صف اول نبرد بود و تمام هشت سال را مثل مرد ایستاد و از جایش تکان نخورد. بعد از همه آن سالها هم رفت تا مناطقی را که آلوده به خوشه های مرگ بعثیان بود پاکسازی کند.
محمدرضا متولد 1342 بود. خودم اهل آشتیان اراک هستم و محمدرضا اهل خمین بود. از طریق یکی از دوستان با هم آشنا شدیم و ازدواجمان شکل گرفت و حاصل آن هم سه فرزند بود به نامهای قاسم، الهه و زینب.
از همان زمان می دانستم که برای این دنیا نیست. در منطقه عملیاتی دهلران در پاکسازی مین در آذر 88 به شهادت رسید. اصلا حال و هوای دیگری داشت. مدام درگیر جنگ و جبهه بود. از 17 سالگی وارد جبهه شد. برای اینها هیچگاه جنگ تمام نشده بود. جانباز 90 درصد بود اما برای او 60 درصد زده بودند در حالی که چشم راستش تخلیه شده بود تمام بدنش پر از ترکش بود و تا 7 سال در منطقه دهلران، مهران و ایلام فعالیت میکرد و مشغول مین زدایی بود.
از ابتدای جنگ در جبههها حضور پیدا کرد و تمام آن 8 سال را در جبههها گذراند. این شش هفت سالی را هم که در خانه بود نتوانست آرام و قرار بگیرد. رفت برای مینزدایی.
مردی که نمی خواست در بستر بمیرد
بعد از جنگ یک روز نشست و همین طور با خودش گریه کرد و از خدا خواست که آن روزهایش را با این روزهایش یکی نکند. میگفت آن روزها در جبههها برای خودمان بهشتی ساخته بودیم اما حالا درگیر امور دنیایی شدهایم. به او میگفتم که برای ما سخت است که با سه بچه به جبهه بروی و دوباره در میدان عمل حاضر شوی. تو خدمتت را کردهای و دراین مدت جانباز هم شدهای. بارها به من گفته بود که برای من حیف است که در رختخواب و در بستر مرگ بمیرم به خصوص برای من که تخصصی هم درباره خنثی سازی مین دارم. میگفت میدانم که بسیار سخت است که با داشتن سه فرزند همچنان در این مسیر قرار داشته باشم اما باید بروم.
مرد میدانهای مین و صبوری
مرد بسیار عالی و نمونهای بود و حقیقتا مال این دنیا نبود. مسیری را که خودش خواسته بود و انتخاب کرده بود به همان هم رسید. زمانی که جنگ بود در تهران و یا کرمانشاه بودیم و به سبب ماموریتهایی که به او محول میشد همیشه در حال کوچ از این شهر به آن شهر بودیم تا اینکه در این ماموریت اخیر در دهلران زمانی که به او گفتم که ما را هم ببر گفت که از سلامتی بچهها میترسد زیرا که تمام آن مناطق آلوده به انواع مین است. صلاح نداست که ما را با خودش ببرد.
سربازی که تا آخرین لحظه حامی امام(ره) ماند
عاشق این کارها بود. میگفت که یک روز همه ما خواهیم رفت و ارزش ندارد که برای زرق و برق این دنیا خودمان را به هلاکت بندازیم و بهتر است که بنده در برابر خدای خودش ارج و قربی پیدا کند.
معتقد بود که نباید حضرت روحالله را تنها بگذاریم آنچنان که مردم کوفه امیرالمومنین(ع) را تنها گذاشتند و باید تا جایی که توان در بدن داریم از ناموس و مملکت دفاع کنیم.
همپا و رفیق شهید شوشتری
درتمام هشت سالی که در جبهه ها حضور داشت همه فن حریف شده بود.هر کاری را که به لحاظ رزمی سراغ داشتیم از پسش برمیآمد. در بندر لنگه به تعداد زیادی از نیروها آموزش غواصی میداد و چتربازی را تا درجه مربیگری به حدود 700 نیرو آموزش میداد. ماموریتهای مهمی را در کرمانشاه و زاهدان به عهده میگرفت. زمانی که عبدالمالک ریگی شرور منطقه شرق کشور در حال جولان در منطقه بود تا داخل مرزهای پاکستان به همراه گروهی دیگر به دنبالش رفته بودند. هم پا و یارویاور شهید نورعلی شوشتری بود.
لحظه هایی که می مردم و زنده می شدم
هر لحظه که تلفن زنگ میزد دل من به یکباره میریخت. همیشه منتظر شنیدن خبر ناگواری از شهادت او در یکی از همین پاکسازی میادین مین بودم. در طی این سالها دهها بار مردم و زنده شدم. یک روز مثل همیشه صدای زنگ تلفن درآمد. یکی از دوستان شهید طرازی به نام آقای نادری اطلاع داد که محمدرضا به شدت مجروح شده است و او را به بیمارستان منتقل کردهاند. تا اینکه فهمیدیم که کار از کار گذشته است. ما هم راضی شدیم به رضای خدا.
کسی از درجه هایش خبر نداشت
بارها با او تماس گرفتند تا فرماندهی یکی از نواحی یا مناطق سپاه را بر عهده بگیرد اما اهل این جور حرفها و پشت میز نشستنها نبود. دوست داشت در وسط میدان باشد. تا زمانی که شهید نشده بود کسی از در و همسایه نمیدانست که محمدرضا درجهدار است. از پلاکاردها و اعلامیههایی که بر روی در و دیوار نصب شده بود اطلاع یافتند.
یک روز دخترم لباس پدرش را از لای روزنامه در داخل کمد درآورد و با دیدن درجههای روی لباس پدرش از من پرسید که مامان مگه بابا نظامی بود؟ یعنی تا به این اندازه هم این مرد از تکبر و خودنمایی به دور بود که حتی بچه خودش از این موضوع خبر نداشت.
روزی ده میلیون هم بگیرم برای پاکسازی مین نمیروم!
با همه خطراتی که این راه داشت حتی لحظه ای به ترس و دلهره فکر نمی کرد و بدون ذرهای تردید در این باره عمل میکرد. برادر بزرگتر خودم میگفت که آبجی اگر روزی به من ده میلیون تومان هم بدهند کار آقا رضا را انجام نمی دهم.
هنوز با او زندگی می کنم
از خوبی ها و صداقت های بی مثال و گذشت و ایثار او هر چه بگویم کم است. هنوز حضور او را حس میکنم و با او زندگی میکنم. در تمام مدتی که با هم بودیم زندگیمان برکت خاصی داشت و وجود او مایه برکت و خیر بود. زندگیمان هم مانند همان قدیمها است که بود. وصیت خودش بود که از ما خواسته بود بعد از مرگش همانطور که بودهایم بمانیم و اسیر و گرفتار زرق و برق دنیا نشویم.
گفت وگو: مهدی سلطانی