در روستای «بر گلو»
در روستای «بر گلو»
عملیات فتح یک بود در کردستان عراق دراستان سلیمانیه ما درارتفاعات منطقه در روستای «بر گلو»مستقر بودیم . و در ارتفاعات مقابل روستای “سرگلو”…. بواسطه مشکلات فروان که داشتیم غذا بسیار کم بود و جیره بندی شدید بود . من به اتفاق شهید داوود پاک نژاد و وشهید احسان کشاورز برادر احسانی و منصور همگروه بودیم . بعد از نماز جماعت بچه ها سریع سر سفره غذا حاضر می شدند من همیشه با کمی تاخیر می رسیدم شهید پاکنژاد همیشه این جمله را تکرار میکرد که ” اینجا کردستان است.ازایثار میثار خبری نیست .اگر دیر بیایی سر سفره چیزی گیرت نمی آید”
.این جمله او همیشه در ذهن من باقی است یک ضرب المثل عربی هم دقیقاً به این موضوع اشاره دارد: «.من غاب خاب واکل الضیه الاصحاب »هر کس وقت طعام غایب باشد خسارت می بیند وسهم او را دیگران بالا می کشند
برگرفته از کتاب ” ازدحام انفجار ” نوشته تخریبچی دلاورآقای دکتر احمد مومنی راد عضو هیات علمی دانشگاه تهران

به گزارش خبرنگار قسم از پایگاه محمد رسول الله(ص) حوزه 116 تبارک، به مناسبت هفته دفاع مقدس جمعی از خواهران بسیجی امروز نهم مهر با مادر شهید کشاورز دیدار و گفتگو کردند. خلاصه این دیدار به شرح ذیل است:
رفته بودیم خانه ی شهید. آرامشی در این خانه حاکم بود که قابل وصف نیست. سجاده ای که همیشه باز و آماده حضور مادر شهید است و عکس شهید که وقتی بر سجاده می ایستی، کنار تو قرار میگیرد.
پس میتوان در این دنیای شلوغ و پر از گناه، آرام و بی معصیت زندگی کرد.
مادر میگوید: چهارده ساله بود که به جبهه رفت. احسان تخریپ چی بود. ناگاه این جمله در ذهنم جاری شد: آری احسان تخریب چیِ دلها نیز هست . و ادامه میدهد: بر اثر انفجار در 18 سالگی شهید شد. مادر آلبوم فرزندش را داد تا ببینیم. آلبوم را که ورق میزدم، هر عکسی از احسان را که میدیدم، بغض گلویم را میفشرد. به این فکر میکردم که اگر همچین دلاور مردانی نبودند، همچین روزی در آرامش نبودیم. همزمان با ورق زدن آلبوم، مسئول ایثارگران خانم احمدی، فرازهایی از زیارت عاشورا را نیز زمزمه میکرد. بغض گلویمان را گرفته بود.
گاه بی دلیل، در عکسی حواسم پرت یک ساعت مچی میشد. دوست داشتم بدانم این عکس چه وقت گرفته شده است.
مادر خیره به قاب عکس پسر بود، گویی دارد با او حرف میزند و حضورش را حس میکند.
در بعضی عکسها، احسان سرش را انداخته بود پایین، انگار نمیخواست به دوربین یا به قولی در چشم مادر که بعدها عکس وی را خواهد دید، نگاه کند.
مادر با اینکه سنی از وی گذشته است، اما دلی داشت جوان.
از مادر پرسیدم: حاج خانم خواب پسرتان را هم میبینید؟ میشود برایمان تعریف کنید؟
و جواب داد: میبینم اما به من گفته مادر اگر جایی بازگو کنی حلالت نمیکنم . اشک در چشمانمان حلقه زد .
به مادر گفته بود: ما که برای پول یا مقام نرفتیم جبهه، برای ناموسمان و کشورمان جنگیدیم.
مادر میگفت : ایمانتان را حفظ کنید . ما در این دنیا مستاجریم و تنها چیزی که برایمان میماند، ایمان است و بس. پس مراقب ایمانتان باشید.
وقت تنگ بود و حرفها بسیار اما به دلیل اقامه نماز بیشتر از این مزاحم مادر نشدیم.
فقط حرفی زدند که دلم گرفت : گفت: نمیتوانم هر هفته به سر مزار احسان بروم. دلم میخواست میتوانستم هر هفته مادر را سر مزار پسرش ببرم . کاش .
هنگام خداحافظی فقط به مادر گفتم : حاج خانم خیلی ما بسیجی ها را دعا کنید .
شهید که باشی، یکبار شهید میشوی. مادر شهید که باشی هر روز.
مادر شهید که باشی، میگردی در تقویم ها، روزها و در لحظه ها. میگردی تا انگشتت گیر کند در یک روزی تا به بهانه ای بروی سرِ مزار فرزند شهیدت. سر مزارش بنشینی، مزارش را ببویی و با او درد و دل کنی گرچه او را در خواب میبینی.
بهانه ها، بدخلقی ها و بدخواب شدن ها همه نشانه دلتنگی اند .دلتنگی …
نشان به آن نشان که مادر اکثر شبها خواب پسرش را میبیند .
والسلام
