خواب زیر زیلو
خواب زیر زیلو
یک شب که رفته بود بسیج، به خانه نیامد. تا دیر وقت منتظرش شدم، اما پیدایش نشد. خیلی دلواپس شدم. با خودم گفتم: حتماً رفته، به کمکِ بچههای دیگه، برای نگهبانی.
برای نماز صبح بلند شدم، رفتم تو حیاط. دیدم بین درختها خوابیده و زیلویی که آنجا بوده، کشیده روی خودش. بیدارش کردم. گفتم: حمیدرضا! چرا اینجا خوابیدی مادر؟!
سلام کردوگفت:« یادم رفته بود کلید ساختمون رو با خودم ببرم. »
گفتم: خوب مادر جان چرا در نزدی، که در رو برات باز کنم؟!
گفت:« دیر وقت اومدم. نمیخواستم بیدارتون کنم. »
مادر