خاطره ای از عبدمحمد علی پور از شهید مصطفی بهادری

خاطره ای از عبدمحمد علی پور از شهید مصطفی بهادری

خاطره ای از عبدمحمد علی پور از شهید مصطفی بهادری

گز

اولین بار در سال ٦١ بود که مصطفی را در اردوگاه شهدای تخریب دیدم. به عنوان بسیجی از مسجدسلیمان آمده بود. جذابیت عجیبی داشت؛ چشمانی نافذ، بسیار صمیمی و متواضع و مخلص بود. کلامش لطف خاصی داشت. می‌دانستم مستعد است.

بعد از طی دوره ی آموزش او را به لشکر قدس معرفی کردم و بعد از ادغام لشکر قدس با تیپ 7 ولی عصر(عج) به تخریب قرارگاه برگشت و به عنوان کمک مربی در پادگان در خزینه مشغول به آموزش شد.

یک روز که برای سرکشی به محل رفته بودم،  دیدم مصطفی یک اورکت روی شانه‌اش انداخته و با لبخند دارد به سمت من می‌آید. گفتم:«چه خبر مصطفی؟»

گفت:«خوبم. یادته تعریف کردی ژاپنی‌ها برای منهدم کردن پادگان امریکایی‌ها c4  توی دهان شان گذاشتن و وارد پادگان کرده بودن، امروز برای آموزش به نیروها این کار رو انجام دادم.»

ناراحت شدم و گفتم:«این چه کاری بود کردی؟»

گفت: ناراحت نشو. چیزی نشده. حالم خوبه.

گفتم: باشه تا 20 دقیقه ی دیگه معلوم میشه.

 داشت به سمت آسایشگاه می‌رفت که صدای بچه‌ها بلند شد:« مصطفی افتاد.. مصطفی افتاد…»

رفته بود صورتش را لب حوض بشوید که با صورت در حوض افتاده بود. ماده ی  c4 به سرعت جذب بدنش شده بود.

به بیمارستان منتقلش کردیم و چند روز بعد برای ملاقاتش به مسجدسلیمان رفتم. سرش را پایین انداخته بود. گفت:«ببخشید اشتباه کردم.»

گفتم: چقدر من به شما تذکر دادم از این کارها نکنید. اون ماجرای ژاپنی‌ها کجا و شرایط الان ما در جنگ با عراق کجا؟ ما الان هم امکانات انتقال مواد منفجره رو داریم و هم زمان این کار را. همیشه شرایط رو بسنج و بعد کار رو انجام بده!»

گفت:«درسته. وقتی حالم بد شد صدای شما مدام توی گوشم تکرار می‌شد…»

بعد از این اتفاق هر وقت می‌خواستم با مصطفی شوخی کنم، به او می‌گفتم:«هان مصطفی گز نمی‌خوای؟»

راوی : عبدمحمد علی پور دشت بزرگ

 

برگرفته از کتاب ” انتهای معبر ” به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی ( صحفه 51)