خاطره ای از سردار شهید حاج حسین کربلایی
بسم ربالشهداء بسی گفتند و گفتیـم از شهیـدان، شهیدان را شهیـدان میشناسند. سال 64 توی اردوگاه گردان تخریب لشکر المهدی(عج) نشسته بودیم که سر و کله یه نفر غریبه توجه همه رو جلب کرد، یه آدم بلند قد و خوشهیکل. میگفت: بچه تهرونم. اومدم گردان تخریب آموزش خنثیسازی مین ببینم و توی عملیات بعنوان تخریبچی شرکت کنم.
به ظاهرش نمیخورد مبتدی باشه ولی مثل من و الباقی بچههای آموزشی تو کلاس خنثیسازی مینهای ضدنفر و ضدتانک و دیگر آموزههای تخریب شرکت میکرد. چیزی که خیلی جالب بود مثل یه بچه ی خوب و حرف گوشکن هرچه برادر «جهان مهین» مربی باصفای تخریب دستور میداد موبهمو انجام میداد و اطاعت میکرد حتی ردههای پایینتر هم که دستور سینهخیز و غلت و پامرغی میدادند با تمام جدیت اطاعت میکرد و با عشق سینهخیز میرفت و غلت میزد.
یه شب بهش گفتم حاج حسین خیلی جدی گرفتی! ول کن بابا. چرا اینقدر سینهخیز و پامرغی میری؟ مثل ما زرنگ باش از زیر اینجور کارا در برو و بیخیال شو.
حسین میگفت نه برادر اشتباه میکنی! اگه میخوای خدا قبولت کنه و زودتر شهید بشی هرچه فرمانده میگه انجام بده، از روی اخلاص هم سینهخیز برو و غلت بزن وگرنه خبری از شهادت نیست که نیست.
من با خودم فکر میکردم این دیگه کیه بابا! چرا اینقدر آتیشش تنده! و برای شهید شدن عجله داره؟ …
شب بعد که توی سنگر دور هم نشسته بودیم بنا گذاشتیم که از خودمون بگیم از کجا اعزام شدیم؟ چکاره هستیم، چه مدته توی جبههایم و چه مسئولیتهایی تو عملیات داشتیم.
همه گفتند تا نوبت به حسین رسید. خیلی طفره میرفت و به هیچ عنوان حاضر نبود اطلاعات بده که چکاره ست و توی چه عملیاتهایی شرکت کرده، مسئولیتش چی بوده؟ میگفت از من سوال نکنید چهکاره بودم؟ و چه کارا کردم، فقط میگفت: من بچه تهرونم از اونجا اومدم لشکر شما جنوبیها آموزش تخریب ببینم و توی عملیات بعنوان تخریبچی شرکت کنم شاید فیض شهادت نصیبم بشه. خلاصه هیچ اطلاعاتی از خودش نمیداد یه موقعی آدم شک میکرد نکنه طرف جاسوس باشه و برای جمعآوری اطلاعات اومده گردان تخریب، اما نیمةشب که میشد از صدای هقهق گریه و نالههای سوزناک حسین و الهی العفو نمازشب این غریبه، این شک هم برطرف میشد خلاصه همه مونده بودیم که این بابا کیه؟ چکاره ست؟ آخه چرا از طرف لشکر حضرت رسول(ص) که مال بچههای تهرونه برای جبهه اعزام نگرفته؟ چرا اینطوری غریب و تنها و مرموزه؟ همش هم میگه شهادت ، شهادت! چه عجلهای برای پریدن داره نمیدونم؟ بنده خدایی میگفت نکنه میخواد بره اون طرف توی بهشت هم جاسوسی کنه؟ خلاصه همینطوری روزها شب میشد و شبها هم روز وما سرگرم آموزش و مانور و غلت و پامرغی و سینهخیز، بعضی از شبهام که گرفتار خشم شب مربیان میشدیم و مخصوصاً این انفجارهای شدید تیانتی که کنار خیمههای آموزشی میزدند خیلی وحشتناک بود.
پدرصلواتیها نیمههای شب که ما گرم خواب بودیم، آهسته وارد چادر میشدند و چراغهای فانوس رو هم خاموش میکردند بعدش هم بغل گوشمون تیراندازی و انفجار و بدو بخیز و بلندشو. یادمه یه شب حسین یا یکی دیگه گفت: بچهها بیایید امشب برای مربیان آموزشی تله بذاریم. نیمهشب بود که با صدای ظرفهای غذایی که به سیم تله بسته بودیم و جلوی پای مربیان نصب کرده بودیم از خواب بلند شدیم. پای مربی که اومده بود یواشکی فانوسی رو خاموش کنه به سیمها خورده بود و افتاده بود زمین، نمیدونم شاید کتک مفصلی هم از بچه ها خورده بود بهرحال اون اتفاق بخیر گذشت و مربیان ما که لو رفته بودند اون شب از خشمشب بیخیال شدند. دوره آموزشی داشت به پایانش نزدیک میشد که یه روز صبح چند تا جیپ فرماندهی و موتورسوار از قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) وارد اردوگاه تخریب شدند. یکی از اونها سرشو کرد توی سنگر و با لهجه داشمشتی تهرونی گفت برادر حسین کربلایی اینجاست؟ من گفتم آره داره آموزش میبینه! همون صدا خیلی محکمتر اما با طعنه گفت: بگو لو رفتی حسین! فرماندهی قرارگاه مارو فرستاده دنبالت گفته کتبسته ورش دارین بیارینش! توی قرارگاه هم همه دارن دنبالت میگردن. من هاج و واج مونده بودم! قرارگاه خاتمالانبیا(ص) مرکز فرماندهی عملیاتهای بزرگ سپاه با حسین کربلایی ما چکار داره؟ تا بخودم بیام حسینرو سوار کردند و با خودشون بردند که بردند! تازه یادم افتاد که حسین به من گفته بود تو دعا کن من شهادت نصیبم بشه منم میبرمت تهرون هرجا بخوای میگردونمت، از بهشتزهرا(س) تا پارک ارم و من بهش میگفتم خیلی کلکی اگه تو شهید بشی چطور میخوای منو ببری تهرون بگردونی؟… اما حسین رفته بود و من رفیق شفیق آموزشیم رو از دست داده بودم. چند مدت گذشت خیلی دلتنگ حسین بودم یه روز سر و کلهاش با یه موتور خیلی گنده پیدا شد. اومد توی اردوگاه و شروع کردم سلام و احوالپرسی با بچهها. من بهش گفتم بچه تهرون چی شد یهباره دزدیدن بردنت؟ نگفته بودی فرمانده تخریب قرارگاه هستی؟ و اونجا بود که حسین کربلایی همهچیز را برامون تعریف کرد: گفت که چقدر دلتنگ شهادته و اینکه داداشهاش هم شهید و مفقودالاثرند و دوستان صمیمیش همه شهید شدند و تنها مونده و بخاطر همین هم فرماندهی تخریب قرارگاه را رها کرده و گمنامانه اومده بود گردان تخریب بچههای جنوب تا با غلبه بر هوای نفس در گمنامی و اخلاص بتونه قله شهادت رو فتح کنه و زودتر به مقام شهادت نائل بیاد. نمیدونم شاید بخاطر همین عجلهاش برای شهادت بود که خدا و دوستان شهیدش 25 سال اونو معطل گذاشته بودند و با درد و زجر با گازهای شیمیایی دست و پنجه نرم کرد و بالاخره در مهرماه 1389 به آرزوی دیرینهاش شهادت رسید و به یاران شهیدش پیوست و جالب اینکه به احترام مقام پدر و مادرش وصیت نمود که او را در زیر پای پدر و مادرش در قبرستان اموات به خاک بسپارند تا اینطوری هم به ما بیاموزه که به پدر و مادرامون احترام بذاریم و قدر اونا رو بدونیم و هم تلافی خودش رو سر دوستای شهیدش که 25 سال اونو معطل گذاشته بودند دربیاره و درست لحظهای که شهدا منتظر به خاکسپاری پیکر مطهر دوست قدیمیشون در کنار خود بودند حسین جاخالی داد و حالا قبرش در کنار شهدا خالیست. خدا کند که نصیب ما شود. البته بعد از استغفار و توبه و پاک شدن از گناهانمان! توبه بر لب سجده بر کف دل پر از شوق گنـاه معصیت را خنـده میآید ز استغفـار ما
ناصر قاسمی همسنگرشهید