خاطرات و عکس های ناصر قاسمیناصر قاسمی در یک نگاه:
متولد 1347
بچه ی برازجان بوشهر است. فرزند پدری کارگر و مادری خانه دار.
وقتی جنگ شروع شد، دوازده ساله بود و دانش آموز اول راهنمایی.
در طول دوران دفاع مقدس، آموزش مخابرات و تخریب دید و به عنوان تخریب چی در یگان تخریب لشگر المهدی(عج) فعالیت کرد.
ناصر حالا یک افسر فرهنگی است. این تخریب چی دست پرورده ی سردار شهید کاکاعلی ناظم پور، وقتی اراده ی کار فرهنگی می کند، همه ی اهالی دل از سردار و سرباز گرفته تا فرماندار و شهردار، برای سهیم شدن در اقدام خیرخواهانه ی او به خط می شوند. هر کار کوچک فرهنگی وقتی سایه ی او را بالای سر خود می بیند، به وسعت یک کشور، بزرگ می شود. نمونه اش همین پروژه ی سرداران تخریب. ابتدا با خاطرات یک فرمانده آغاز شد، امّا تا به خود آمدیم، دیدیم زیر چتر لبیک فرماندهان تخریب کل کشور، غرق در اقیانوس خاطراتیم. به قول مرتضی حاج باقری؛ نمی دانم چه سرّی در کلام ناصر هست که هیچ کس ولو با کوهی از مشغله و گرفتاری به دعوت او نه نمی گوید.
خودش می گوید جذبه از خون شهداست. الله اعلم.
ناصر تحصیلاتش را تا کارشناسی ادامه داد. او اکنون با سه فرزند خود در کرج زندگی می کند.
ناصر قاسمی
من تخریب چی بانک بودم/ 66
بیست، سی نفر از روی سرم رد شدند/ 66
سنگ باران منافقین را ذکرباران کردم/ 68
لباسم را کندم تا به پایگاه برسم/ 69
شعری کرایه تریلی شد/ 69
بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی/ 72
جنگی در درون، جنگی در برون/ 75
با شکم خالی خدا را ملاقات کرد/ 77
چند دقیقه طعم اسارت/ 78
تخریب تزریق/ 81
من دارم می رم. چرا کسی باور نمی کنه؟/ 82
کاکاعلی بر من ولایت داشت/ 83
شکوفه ای در پیشانی احمد/ 85
مردی که تیر خورد و زانو نزد/ 86
پهلوانی در حال وضو/ 90
من تخریب چی بانک بودم
پدرم کارگر بود؛ تو بیمارستان شماره میداد. باغبانی هم می کرد. خلاصه تمام وقتش را پرکرده بود، تا زندگی را بچرخاند.
ما سهتا برادریم و دوتا خواهر. من بچه ی سوم هستم. در برازجان بوشهر به دنیا آمدم؛ روز عید فطر. به همین خاطر در خانه مسعود صدایم می کنند.
سال آخر رژیم شاه، ده ساله بودم. انقلاب مردم برازجان را یادم است. یک روز انقلابیون داشتند بانک ملی را آتش می زدند و خراب می کردند. من هم کنگره های بالای بانک را گرفته بودم و با سنگ میزدم. حالا نگو مأمور آمده و همه فرار کرده اند! یک دفعه دیدم گوشم کشیده شد. یک افسر با باتوم بالای سرم بود. گوشم را از دستش رها کردم و دِفرار. او هم دوید دنبالم. تا نزدیکیهای خانه آمد. رفتم خانهی آقای کفاش قایم شدم. یواشکی نگاه کردم، دیدم هنوز وسط کوچه ایستاده. آن قدر صبر کردم، تا رفت. بعد برگشتم خانه.
تا برسم خانه گاز اشک آور چشم هایم را می سوزاند.
بیست، سی نفر از روی سرم رد شدند
بزرگترها در خیابان، لاستیک آتش میزدند. من هم خیلی دوست داشتم آتش بزنم. مأموران رژیم، لاستیکهای رها شده در شهر را جمع آوری کرده، ریخته بودند زیر دژ بزرگ شهر؛ دور از دسترس مردم. چند سرباز هم گذاشته بودند نگهبان. من با پسرعمویم؛ عباس رفتیم آن جا. به دور از چشم سربازها، دوتا لاستیک برداشتیم و راه افتادیم. بردیم، گذاشتیم پشت دیوار خانه، تا فردا آتش بزنیم و مرگ بر شاه، مرگ بر شاه بگوییم. احساس بزرگی میکردیم. شب، مأمورهای شهربانی آمدند درخانه مان. به مادرم گفتند: «به پسرت بگو بیاد بیرون.»
خیلی ترسیده بودم. از آن ها اصرار و از مادرم انکار. بالاخره راضی شدند دست از سرمان بردارند و بروند.
صبح، با یک دنیا شوق رفتم سراغ لاستیک ها. دیدم هر دو را برده اند. دست خالی رفتم تظاهرات. قرار بود مردم دژ را بگیرند. بین مردم و مأموران شاه درگیری شد. آن ها نیروهایی از بوشهر آورده بودند که غریب باشند و به راحتی بتوانند رو به مردم تیراندازی کنند.
در آن واقعه، سه بار تیراندازی شد. یک بار خورد به خانه ی آقای عیوضی. یک بار خورد به خانه ی ما. تیر سوم هم از کنار من رد شد و خورد به پای آقای سیدجلال ماحوزی. سیدجلال افتاد. بغلش کردند، بردند انتهای کوچه ی مسجد دلگشا.
در این هیروویر، یکی از پشت، محکم زد تو سرم و دستم را گرفت. مادرم بود. دوتا حرف آبدار هم نثارم کرد و گفت: «آتیش پاره، همه تو خونه هستن. تو این جا چیکار میکنی؟»
مرا برد خانه و در را محکم بست.
فردای آن روز رفتیم میدان شهربانی و مجسمه ی شاه را آوردیم پایین.
فرمانده، با صدای بلند به مأمورها دستور تیراندازی داد. من تقریباً وسط جمعیت بودم. یک روحانی داد زد: «هرکی می تونه، جانپناه بگیره، تا تیر نخوره.»
این جمعیت چندهزار نفری به یک باره برگشتند و من ماندم زیر دست و پا. بیست، سی نفر از روی سر و کله ام عبور کردند. تا میخواستم بلند شوم، دوباره از رویم رد میشدند. تا این که کسی از وسط جمعیت مرا کشید بیرون. آن روز شاید هزارتا دمپایی ریخته بود زمین.
سنگ باران منافقین را ذکرباران کردم
انقلاب که پیروز شد، برازجان اولین شهر استان بوشهر بود که نماز جمعه برپا کرد. امام جمعه، حاج آقا غلام حسین رحیمی بود و مُکَبِر نمازجمعه؛ عباس طاهری. هر وقت او نبود، من تکبیر می گفتم. همیشه دَم در مسجد می ایستادم و صلوات می-فرستادم و ذکر می گفتم تا عباس نیاید. خودم احساس می کردم صدایم قشنگ تر است.
یک بار آن قدر ایستادم تا خبر آمد؛ عباس شهید شده!
رفته بود جبهه. خیلی زود هم به شهادت رسید. از آن به بعد من شدم مکبر اول نمازجمعه و جماعات.
بعدها سید نورالدین حسینی و شیخ عباس رحیمی امام جمعه شدند.
آن روزها که بحث منافقین و بنیصدر و بهشتی بالا گرفته بود، مسجد دلگشا را تازه با ایرانیت مسقف کرده بودند. یک روز منافقین حمله کردند به نماز جماعت. وسط نماز، سنگ می انداختند روی ایرانیت. این کار سر و صدای زیادی تولید میکرد و تمرکز نمازگزاران را به هم می ریخت. من که دیدم این طور است، صدای بلندگو را زیاد کردم و هر ذکر تکبیر را با هیجان و فریاد می گفتم. داد می زدم: «الله اکبر- بحول الله و …»
در واقع فریاد تکبیر من واکنشی بود به حمله ی آن ها. نماز که تمام شد، حاج آقا صدایم زد و گفت: «چه خبرته؟ چرا داد می زنی؟»
گفتم: حاج آقا، اینا با سنگ میزدن، منم با الله اکبر جوابشونو میدادم!
لباسم را کندم تا به پایگاه برسم
رفته بودم خیاطی، لباس بدوزم. خیاط هنوز نیامده بود. سنگری آن نزدیکی بود. نشستم کنارش تا خیاط بیاید. حال و هوای سنگر ناخودآگاه مرا گرفت. هی بلند میشدم، از دریچه اش نگاه میکردم. بعد تو دلم می گفتم: یعنی می شه من هم بیام این جا عضو بشم؟!
رفتم سراغ مسؤول بسیج و حرف دلم را گفتم. آقای حاج باقری بود. گفت: «اشکال نداره، بفرما.»
لباس نارنجی خوشرنگی تنم بود. پاسور تیم والیبال محلهمان بودم. چون مقام اول را کسب کرده بودیم، این لباس را جایزه داده بودند.
آن روز دیدم حاج باقری طور دیگری به لباسم نگاه می کند. بعد از چند دقیقه آهسته گفت: «برادر، از فردا این لباس آستین کوتاهو عوض کن!»
لباسم را خیلی دوست داشتم. با این حال گفتم: چشم برادر. تو فقط منو ثبتنام کن.
آمدم خانه، گفتم: ننه، من لباس آستین بلند میخوام.
رفت، دوتا لباس آستین بلند برایم خرید. پوشیدم. دوباره آمدم پایگاه و به حاج باقری گفتم: الان خوبه برادر؟
گفت: «ها، الان خیلی خوب شد.»
چند وقت بعد، من شدم مسؤول امور فرهنگی پایگاه خاتم الانبیا(ص).
شعری کرایه تریلی شد
سال 62 بود، حال و هوای جبهه زد به سَرم. فقط یک خورده قدکوتاه بودم و اعزامم نمی کردند. یک روز بدون اطلاع خانواده، با ابراهیم امانتزادگان رفتیم بندر دیلم، سوار تریلی شدیم و رفتیم اهواز. راننده تریلی سبیلو بود و خیلی ترسناک. آرام به ابراهیم گفتم: این آخرش یه بلایی سَرمون میاره!
گفت: «خوب می گی چیکار کنیم؟»
گفتم: تو بخواب، من نگهبانی می دم. بعدش تو نگهبانی بده، من می خوابم.
روی گِلگیر تریلی شعری نوشته بود که جای یک بیتش خالی بود. به راننده گفتم: چرا یه بیتش خالیه؟
گفت: «والّا خیلی وقته دنبالشم. پیش هرکی رفتم، نتونست بقیه شو پیداکنه.»
دلم را زدم به دریا و گفتم: ما برات پیدا می کنیم. به شرط این که از ما کرایه نگیری!
گفت: «باشه.»
من تا اهواز آن قدر شعر سرودم، تا این که راننده گفت: «آفرین. این خیلی خوبه.»
همان را یادداشت کرد و از ما کرایه نگرفت. ما را تا شهدای گمنام اهواز برد.
آن جا رفتیم اطلاعات عملیات تیپ المهدی(عج). دو سه روزی خواهش و گریه می-کردیم تا ما را بپذیرند، ولی نمی پذیرفتند. می گفتند: «شما بچه اید.»
وقتی دیدند دست بردار نیستیم، سنگی سر راهمان گذاشتند که نتوانیم برداریم. گفتند: «به شرط این که تعهد بدید یک سال بمونید!»
دست از پا درازتر سوار شدیم، آمدیم ترمینال اهواز؛ رو به سوی خانه.
گذشت، تا این که سال 63 رفتم دوره آموزش امدادگری. شنیده بودم برای اعزام امدادگرها به قد و قواره گیر نمی دهند.
بعد از تحمل دوماه آموزش سخت، آن هم در هوای گرم برازجان، روز اعزام فرا رسید. آن روز من هم خوش حال بودم، هم مضطرب. خوشحال از رسیدن به آرزویی که راه زیادی برایش طی کرده بودم و مضطرب از این که نکند باز هم اتفاقی بیفتد و مانع اعزام من شوند. همین هم شد. از میان آن همه جمعیت، تنها یک نفر را کشیدند بیرون و آن من بودم!
باز هم گذشت و اوایل سال 64 شد. حالا دیگر احساس بزرگی می کردم. دیگر انتظار نداشتم کسی بهانه ای برایم بتراشد. به همین خاطر رفتم دوره آموزش مخابرات و تخریب را دیدم. با این حال هنوز کوچک تر از همه بودم.
نیروها داشتند آموزش عبور از میادین مین ایزایی و گودال و سیمخاردار و این جور چیزها می دیدند. از زیر سیم های خاردار حلقوی و فرشی رد می شدند و در نهایت ظرف مدت دو دقیقه به وسیله طناب از گودال می آمدند بالا. گودال هفت، هشت متر عمق داشت.
رفتم جلو، گفتم منم می خوام همین کارها رو انجام بدم.
گفتند: «بچه برو اون طرف.»
گفتم: زودتر از شما موانع رو پشت سر می ذارم.
گفتند: «برو بچه، دهنت بوی شیر می ده.»
به خودم اطمینان داشتم. چون در دوره های آموزشی قبلی نفر اول شده بودم. بدون اعتنا به متلک های آن ها رفتم جلو و ده ثانیه زودتر از نفر اول موانع را طی کردم و از گودال آمدم بالا. اعتماد به نفسم بیشتر شد.
کاکاعلی ناظمپور ؛ فرمانده گردان تخریب، صدایم کرد. گفت: «پرونده آموزشی ات رو دیدم. خیلی خوب بود.»
از من خواست بیسیمچی اش شوم. من هم مشتاقانه پذیرفتم.
بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی
در مرحله ی اول عملیات والفجر8، به عنوان تخریب چی مأمور شدم به گردان فجر مرتضی جاویدی . این گردان، خط شکن بود. یادم است یک هفتهای در روستای کنار اروند بودیم؛ در نهرهایی مثل بچاچره، ابوفلوس، حاجی محمد و ابتر. منتظر شروع عملیات بودیم.
در این فاصله رفیقی پیدا کردم بهنام رضا امینی. طلبه حوزه علمیه فسا بود و اعزامی از فارس. بنده ی خدا قبل از عملیات، دو سه بار آمد سراغ من و گفت: «بیا سنگر ما، چند دقیقه با هم صحبت کنیم.»
نمیدانم میخواست درد دل کند، نصیحت کند؟ یا اصلاً کار خاصی نداشت. خلاصه من نمی رفتم. چون فرمانده اجازه نمی داد. استدلالش این بود که؛ شما تخریب چی هستید. هر لحظه ممکن است فرمان حرکت برای عملیات بدهند و شما نباشید. آن وقت نیروها لنگ می مانند.
شبی که میخواستیم برویم عملیات، خیلی ناراحت بود. با گلایه گفت: «چند بار بهت گفتم بیا تو سنگر ما، نیومدی. حالا چند دقیقه بیا کنار اروند بشینیم، کارت دارم.»
گفتم: باشه.
رفتیم. به یکی از دیواره های روستای کنار اروند تکیه دادیم و بنا کردیم به صحبت. با هم قرار گذاشتیم هر کدام از ما شهید شد، دیگری شفاعتش کند.
او از من آدرس خانهمان را خواست. گفت: «میخوام بیام خونهتون. میخوام بیام شهرتون.»
گفتم: برادر امینی، از این آدرسها خیلیها بههم می دن، ولی کسی نمی ره خونه ی کسی. حالا تو این شب عملیات، یک ساعت دیگه میخواهیم حرکت کنیم، به من می گی آدرس بده، میخوام بیام شهرتون، خونهتون؟!
گفت: «ولی من قول می دم که بیام.»
گفتم: مَرده و قولش!؟
گفت: «باشه.»
گفتم: پس بنویس: بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی.
نوشت. بعد باهم روبوسی کردیم و راه افتادیم برای عملیات.
امینی همان ابتدای عملیات مفقودالاثر شد. من هم با گاز شیمیایی خردل مصدوم شده، آمدم عقب. از او هیچ اطلاعی نداشتم. بچه ها می گفتند؛ ظاهراً قایق شان توسط دشمن مورد هدف قرار گرفته و با سرنشینانش در اروند غرق شده اند.
یک روز در منزل آقای صیادی نشسته بودم، تلفن زنگ زد. صیادی گوشی را جواب داد. بعد، رو کرد به من و گفت: «از بچه های بنیاد شهیدن. می پرسن ناصر قاسمی اون جاست؟ گویا جنازه شهید گمنامی رو آوردن سردخونه، می گن ناصر قاسمی بیاد، شاید اون بتونه شناسایی کنه!»
با تعجب گفتم: چرا من؟!
گفت: «نمی دونم. ظاهراً فقط دنبال قاسمی ها می گردن. لابد حسابی هست. الان یک هفته است تو شهرهای استان سرگردونه. می گن اگر شناسایی نشه، جزو شهدای گمنام دفنش می کنن. از گناوه و بوشهر و برازجان هرکی رفته، نشناخته.»
رفتم سردخانه. کشو را کشیدم بیرون. دیدم جسدی است بی سر. شلوار کردی اش آشنا بود. هرچه به حافظه ام فشار آوردم، چیزی یادم نیامد. گفتم: منم نمی شناسمش.
وقتی داشتند کشو را می بستند، یک لحظه چشمم خورد به مشمایی که در جای سرش بود. گفتم: وایسا ببینم این چیه؟!
برداشتم. داخلش یک عکس امام بود، یک قرآن کوچک جیبی، یک انگشتر و یک کاغذ تا خورده. کاغذ را باز کردم. دیدم نوشته؛ بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی.
مو بر تنم راست شد. گفتم: الله اکبر. این که رضا امینی خودمونه!
یاد آن روز افتادم.
گفتم: آدرس نگیر، نمیای.
گفت: «قول می دم.»
گفتم: مَرده و قولش.
گفت: «باشه …»
امینی آمد و من خیلی شرمنده شدم.
جنگی در درون، جنگی در برون
گردان ما خط شکن بود؛ گردان فجر آقای مرتضی جاویدی . من به عنوان تخریب چی، مأمور شده بودم به این گردان. قبل از عملیات والفجر8، دعای کمیل سنگینی خواندیم و خیلی هم گریه کردیم. آن شب یکی از قشنگ ترین شبهای زندگی من بود. از بس گریه کرده بودم، یکی از فرماندهان گردان گفت: «بچه ها می گن، این تخریبچی شهید می شه. بگو شفاعت مارو هم بکنه.»
من به او گفتم: همه ی این ها شهید می شن، ولی من و تو میمونیم.
واقعاً هم همین طور شد. سال بعد در عملیات کربلای4 فقط جلال اعتمادی ماند و من.
سُکاندار ما خیلی شجاع بود. ما تو قایق بودیم و ذکر می گفتیم. اما او بی واهمه می زد به دل اروند و می رفت به سمت عراقیها. موج اروند، چند متر ما را بالا و پایین پرتاب می کرد. تاریکی و آتش هم مزید بر علت بود، تا اولین عملیات من توأم با ترس و استرس عجیبی باشد. هفده ساله بودم. وقتی روی آب شروع کردم به ذکر گفتن، آرامش بخشترین لحظه ی زندگی ام ترسیم شد.
از اروند گذشتیم. آب به قدری بالا آمده بود که موانع عراقی ها مانده بود زیر آب. قایقها روی آبی میرفتند که زیرش سیمخاردار و مین بود.
وقتی پیاده شدیم، دیدم موانعی سر راهمان نیست که خنثی کنم. شروع کردم به قطع سیم های تلفن صحرایی عراقیها، که نتوانند باهم ارتباط برقرار کنند.
آمدیم جلوتر و درگیری و بزن بزن شروع شد. اوضاع طوری بود که ما برای حرکت باید پای مان را می گذاشتم روی اجساد دشمن و رد می شدیم. پشت سری ام که نگران این موضوع بود، گفت: «شاید ایرانی باشن، داری از روشون رد می شی؟»
گفتم: نه، خیالت راحت باشه. بیا.
همان موقع یکی با ناله گفت: «نه برادر، من ایرانیام!»
نگاه کردم، دیدم یک مجروح ایرانی است. شروع کردم به پانسمان زخمش. بعد خودم را دیدم که چقدر کار کرده ام! از خمپاره اندازی، تا امدادگری، پرتاب نارنجک و هلاکت نیروهای دشمن، قطع سیم تلفن دشمن، نجات چهار مجروح از زیر آتش و …
یک باره غروری وجودم را فرا گرفت.
وقتی به خود آمدم، دیدم به خود می بالم. فهمیدم این ندای شیطان است که به سراغم آمده.
زیر آن آتش سنگین، احوالم بد شد. یک لحظه عذاب وجدان بدی پیدا کردم. ترس در دلم لانه کرده بود. لحظه ای رفتم کنار سنگر و با خودم خلوت کردم. دیدم چه غرور کاذبی وجودم را احاطه کرده. همانجا -زیر آتش سنگین دشمن- با شرمندگی از خدا طلب استغفار کردم.
دوباره به راه خود ادامه دادم، تا رسیدم به عراقی هایی که میدویدند و میگفتند: «جیش الایرانی، جیش الایرانی …»
نیروهای دشمن، عمداً دو طرف ما را خالی کردند. طوری که قرار بود دو روزه برسیم آن جا، سه ساعته رسیدیم. فرماندهان گفتند: «سریع این جا رو تخلیه کنید که برا مون کمین گذاشتن!»
ظرف دو سه دقیقه آن جا را تخلیه کردیم. لحظه ای نگذشت که آتش باران شدیم. گلوله بود که بر پیکر آن منطقه می ریخت. از تیربار و آرپیجی بگیر تا خمپاره. اگر آن جا میماندیدم، از کل نیروها یک نفر هم زنده بر نمیگشت.
با شکم خالی خدا را ملاقات کرد
طلبه ای داشتیم، خیلی کوچک و لاغر بود. حال و هوایی معنوی داشت. نماز شب می خواند، کارهای عجیبی می کرد. مثلاً چاه توالت میزد. به من هم میگفت بیا. میگفتم: برو بابا، این کار کثیفه. من نمیتونم.
خلاصه، کارهایی می کرد برای کُشتن هوای نفس خودش.
یک هفته ای می شد که با هم رفیق شده بودیم. اما گرمای روابط مان شده بود مثل رفاقت های ده ساله.
موقعی که زیر آتش سنگین دشمن گیر کرده بودیم، صدایی شنیدم که داد میزند: «ناصر، ناصر …»
یک لحظه شک کردم. با خودم گفتم؛ خدایا! زیر این آتش هرکس دنبال جان پناه می گرده. این یعنی صدای اوست؟ برگشتم، دیدم خودش است. مرا بغل کرد، بوسید. از این دیدار خیلی لذت بردم. پیش خودم گفتم: خدایا، کِی می شه جنگ تموم بشه، این دوستیها ادامه پیدا کنه؟
احساس کردم سرمایه خیلی عظیمی تو این رفاقت و دوستی پیدا کرده ام. اما دیری نپایید و این سرمایه از کفم رفت. او در عملیات بعدی به شهادت رسید.
دوست دیگری داشتم، بچه ی فسا بود. از جیره جنگی فقط پستههایش را می خورد. گفتم: بقیه اش چی؟
گفت: «من میخوام با شکم خالی خدارو ملاقات کنم.»
هیکلی چهارشانه داشت. دست هایش را تو جشن حنابندان حنا گذاشته بود. وقتی وسط عملیات، پیکر مطهرش در کنارم به زمین افتاد، حرفش یادم آمد؛ می خوام با شکم خالی خدا رو ملاقات کنم.
چند دقیقه طعم اسارت
تو محاصره ی دشمن افتاده بودیم. از نیزار بغل داشتند با تیربار ما را میزدند. از سنگر آمدم بیرون، سنگر ما را به گلوله بستند. صبر کردم، نوار تیربارچی دشمن تمام شد. بعد، سینهخیز رفتم به سمت سنگر کمین خودمان. تا رسیدم، شروع کردم به داد و فریاد بر سر تیربارچی خودمان. گفتم: شما چرا نمی زنین؟ مسخرهشو درآوردین. همه ی بچههارو دارن میزنن. شما چه غلطی دارین میکنین؟!
تیربارچی با آرامش گفت: «برادر، منم دارم می زنم. ولی دو روزه هیچی نخوردم. نه صبحونهای، نه ناهاری … چه جوری کار کنم؟»
چشمم افتاد به پیکر شهیدی که در کنارش افتاده بود. کمک تیربارچی اش بود. تیرها بادگیر خودش را هم سوراخ سوراخ کرده بود. تازه فهمیدم در این مدت، تیربارچی تنهای تنها می جنگیده. با شرمندگی گفتم: دو روزه چیزی نخوردی؟ خوب، برو عقب.
گفت: «تو میتونی با تیربار کار کنی؟»
گفتم: نه.
ظرف پنج دقیقه جا انداختن نوار را نشانم داد و گفت: «اگه گیر کرد، این کارو بکن. به این می گن رفع گیر.»
بنده ی خدا رفت که غذا بخورد و برگردد. من نشستم تو کمین. دیدم یک عراقی می خواهد برود تو سنگر تیربار. سنگرش را هدف گرفتم تا مانع دسترسی اش به تیربار شوم.
چهار پنج ساعتی گذشت. در طول این مدت، تا می خواست تکان بخورد، می زدم. خلاصه اجازه ندادم وارد سنگر کمین شود.
تیربارچی که برای غذا خوردن رفته بود، برگشت. گفت: «خسته نباشی برادر، خداقوت.»
گفتم: عشق کردی، نذاشتم یارو بشینه پشت تیربارش!؟
گفت: «نوار خودت کو؟!»
گفتم : نوارچی؟!
گفت: «نوار تیر؟»
گفتم: زدم دیگه!
گفت: «برادر، اگه من هم میخواستم مثل تو باشم که خودم بلد بودم. ما تو محاصره-ایم. من تیرهامو جیره بندی کرده بودم. الان از کجا تیر بیارم؟»
گفتم: ببخشید برادر، تو فقط تیراندازی و رفع گیرو به من یاد دادی. نگفتی صرفه-جویی کنم.»
خیلی از دستم ناراحت شد. من هم ول کردم، آمدم عقب.
دیدم صدای تیر می آید. به یکی از بچهها گفتم: عراقیها اومدن. تو این نیزارها دارن تیراندازی کور می کنن. اگه دست روی دست بذاریم، بالاخره به یکی از ما میخوره.
اسلحهای برداشتم، رفتم سمت نی زار و در سه سطح ایستاده، نشسته و درازکش به سمت شان شلیک کردم. تیراندازی شان متوقف شد.
عبدالصمد فخار هم آمد. فرمانده گروهان بود. گفت:«یه اسیر اومده، خیلی هم ترسیده. می گه “واللهُ جیشُ الشَعبی. دَخیلَ الخمینی الموت لصدام. یعنی به خدا من نیروی مردمی هستم. بعثی و دشمن نیستم. درود بر خمینی، مرگ بر صدام.” ظاهراً میخوان اسیر بشن، ولی میترسن.»
بعد گفت: «میای بریم اسیر شون کنیم؟»
گفتم: بریم.
رفتیم تو خط عراق. صمد، رو به موضع عراقی ها با من مصافحه کرد و گفت: «ایهاالاخو. اسلم فی جیوش الاسلام. بیایید تسلیم بشید. اگر شما بیایید، ما با شما با رحمت و مرحمت و رأفت برخورد می کنیم. شما دوست و رفیق و برادر دینی ما هستین.»
عراقی ها یکی یکی میآمدند و اسیر میشدند. من یک لحظه دیدم از سمت کمین آن ها دونفر دارند می آیند سمت ما. گفتم: صمد، اونا کی هستن؟
گفت: «اونا هم میخوان اسیر بشن. بذار بیان.»
باز برگشتیم و شروع کردم به مصاحفه و صحبت. بعد، صمد مشغول صحبت با آن ها شد. من یک دفعه دیدم یکی از این نامردها تیربار دارد، یکی دیگر آرپیجی. داشتند می آمدند ما را اسیر کنند. آن که آرپی جی داشت، نشست و یک گلوله شلیک کرد. من صمد را هول دادم به سمت سنگر و داد زدم: برو که خوردیم.
موشک به سنگر خورد. شانسی که آوردیم، سنگر استحکام خوبی داشت. چون ساخت خود عراقیها بود. صمد گفت: «چیه؟»
گفتم: اینا اومدن مارو اسیر کنن.
داشتیم فکر می کردیم چه کار کنیم، چه کار نکنیم که آرپیجی دوم را هم زدند به سنگر ما و دیواره ی داخلی سنگر ترکید. پیشانی صمد پاره شد و شروع به خون ریزی کرد.
آمدیم برویم به سمت خط مقدم خودمان، تیربار دشمن شروع کرد به شلیک. یکی آرپیجی می زد، یکی تیربار… حلقه ی محاصره را هم رفته رفته تنگتر میشد.
چند دقیقهای می شد که در حال چشیدن طعم تلخ اسارت بودیم!
گویا به عراقی ها خیلی بَرخورده بوده که ما آمده بودیم تو خط آن ها و اسیر هم داشتیم میگرفتیم.
شروع کردیم به صورت زیگ زاگ عقب نشینی کردن. صمد به سختی می آمد. چرا که در اثر جراحت، صورتش را خون فراگرفته بود.
تخریب تزریق
مرتضی جاویدی آمد، گفت: «کی میاد بریم جلو، این فلان فلان شده هارو بگیریم؟»
چند نفر حاضر شدند. من هم با آن ها رفتم.
وقتی وارد اولین سنگر عراقی ها شدیم، دیدیم بیسکویت و چای شان را جاگذاشته اند. من حسابی گرسنه بودم. شروع کردم به خوردن. یکی گفت: نخور. شاید سمّی باشه؟
گفتم: ولش کن، بذار منو بُکُشه.
رفتیم جلوتر و با مرتضی جاویدی عراقی ها را به اسارت گرفتیم. من همان تیربارچی بعثی را دیدم. تعداد زیادی از بچه ها را به شهادت رسانده بود. می خواستیم بکشیمش. مرتضی نگذاشت. گفت او الآن اسیر ماست. طبق دستور دین اسلام باید با اسیر مدارا کرد. او را به کمپ اسرا معرفی کردیم.
روزهای بعد برای مین کاری در اطراف دریاچه نمک به بندر فاو رفتیم. من در آن جا مجروح شدم. مرا آوردند بهداری. می خواستند رگ بگیرند و آمپول بزنند. من مقاومت می کردم. از بچگی خیلی از آمپول میترسیدم. دکتر می گفت: «تو چهار پنج تا ترکش خوردی. حالا می ترسی یه آمپول بزنی؟»
گفتم: حاضرم چندتا دیگه بخورم، ولی آمپول نزنم.
دکتر گفت: «دوست داری بهت سرم وصل کنیم و تمام آمپول هارو از طریق سرم تزریق کنیم؟»
گفتم: باشه.
رگم را گرفت و یک سرم وصل کرد. من بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم در بیمارستان شهید بقایی اهواز هستم. دوباره آمده بودند بالای سرم و میخواستند آمپول بزنند! با ناراحتی به پرستارگفتم: کی به تو آموزش داده؟
گفت: «چطور برادر؟»
گفتم: وقتی سرم به دستم وصله، آمپولو تو سرم تزریق می کنن.
گفت: برگرد، برگرد. آماده شو برای تزریق. کسی که به تو اینو گفته، نگفته کُزاز رو تو سرم نمی زنن؟»
حسابی حالم گرفته شد و تو دلم به آن دکتر بد و بیراه گفتم.
من دارم می رم. چرا کسی باور نمی کنه؟
عملیات کربلای4 ناموفق بود. ما نتوانستیم به اهداف از پیش تعیین شده برسیم. تعدادی از بهترین دوستان خوبم در این عملیات مظلومانه به شهادت رسیدند. جای خالی آن ها بدجوری دل گیرم کرده بود. به خصوص رفیق فابریکم رحیم حاجیان که مسؤول گروه غواصان بود. هیچ گاه آخرین لحظه ی وداع و رفتنش را فراموش نمیکنم. انگار شهادتش به او الهام شده بود!
هی میآمد سنگر و میگفت: «ناصر، من دارم میرم. با من کاری نداری؟»
هر بار هم به رسم یادگاری چیزی به من هدیه میداد. دفعه ی اول بادگیر سورمهایاش را داد. چند دقیقه گذشت. باز از بیرون سنگر صدایم زد! گفتم: چیه رحیم؟
گفت: «من دارم میرم! این شلوار نظامی هم دیگه به دردم نمیخوره. باشه برای تو. به دردت میخوره.»
برای بار سوم که آمد و خداحافظی کرد، باید میفهمیدم که روزهای آخر اوست و به زودی پرواز میکند!
ساعتی پس از این که رفت خط مقدم، رفتم سنگرش. وقتی در صندوقچه ی شخصی-اش را باز کردم، دیدم وصیتنامهاش روی لباسهایش جا خوش کرده. یقین کردم دیگر او را نخواهم دید. نمیخواستم رفتنش را باور کنم، اما او رفت و رسید و من هنوز در اردوگاه بودم و غرق در احساس تنهایی و سنگینی. مانده بودم چکار کنم. نه دل و دماغ مرخصی رفتن داشتم، نه حوصله ی ماندن در اردوگاه و دیدن جای خالی رفقا. روحیهام بدجوری درب و داغان شده بود.
کاکاعلی بر من ولایت داشت
حسین آبادی از قرارگاه آمد، گفت: «قراره به زودی عملیات کنیم.»
اکثر نیروها رفته بودند مرخصی، اما سریع برگشتند و آماده شدند برای عملیات کربلای پنج.
یک روز همه سوار ماشین مایلر بودیم، داشتیم می رفتیم منطقه عملیاتی. حسین آبادی سراسیمه آمد، گفت: «برادر ناصر قاسمی! بیا پایین. کاکا علی باهات کار داره.»
گفتم: کاکا علی با من چکار داره؟!
حسین آبادی گفت: «می گه بیا با ماشین لندکروز، با هم بریم خط.»
بچهها همین را دست گرفتند؛ که تو خیلی بدجنسی! چکار کردی که بین این همه نیرو کاکاعلی تو را انتخاب کرده؟
پریدم پایین و رفتم سراغ کاکاعلی.
او و احمد کارگر در ماشین لندکروز بودند. من هم نشستم کنارشان. رفتیم دژبانی. کاکاعلی معرفی ام کرد، بعد گفت: «برگه عبور از دژبانی را میگیری و نیروهای گردان تخریب رو از دژبانی عبور میدی، میاری منطقه عملیاتی.»
گفتم: کاکاعلی، من که منطقه عملیاتی رو بلد نیستم. چطوری نیروها رو بیارم اون جا؟
گفت: «حکم مأموریت دست تو باشه. یکی از بچه ها که با ماشین مایلر میاد، منطقه رو بلده. ولی تو مسؤول عبور نیروها از دژبانی هستی.»
بعد، یک شوخی با من کرد. اسلحه ی کلاش و تجهیزات انفرادی ام را که مربوط به بچههای تخریبچی بود، گرفت و گذاشت پشت صندلی لندکروز. موقع خداحافظی گفت: «قاسمی، خیلی مواظب باش.»
گفتم: چشم کاکاعلی.
آن دو رفتند و من قاچاقی از دژبانی برگشتم این طرف و منتظر بچههای گردان ماندم. احساس خوشی داشتم. با خودم فکر میکردم؛ کاکاعلی دارد با من مشق فرماندهی میکند.
وقتی از هم جدا شدیم، یک لحظه حسی به من دست داد که حالم را بد کرد. احساس کردم آمادگی شرکت در عملیات را ندارم! نه به آن شیفتگی، نه به این تردید! خیلی حالم گرفته شد. چیزی نگذشته بود که پیک کاکاعلی آمد سراغم، گفت: «کاکاعلی گفته به ناصر قاسمی بگید، برگرده عقب!»
مرا می گویی؟ مثل یخ وا رفتم. یعنی او از ضمیر من خبر داشت؟!
با شرمندگی آمدم عقب. عقبه، پنج کیلومتری با خط فاصله داشت. دو سه روزی با خودم کلنجار رفتم. خیلی روی خودم کار کردم. تا این که حال از دست رفته ام را دوباره به دست آوردم.
شب عملیات، سید موسی زاده آمد دنبالم. گفت: «کاکاعلی می گه بیا جلو!»
شکوفه ای در پیشانی احمد
عملیات شروع شد. خط شکسته نمیشد. همه نگران بودیم.
-نکنه به وضعیت کربلای چهار دچار بشیم؟!
آتش خیلی سنگین بود. تو سنگر نشسته بودیم که محمد احمدی آمد. گفت: «بچههای لشکر ویژه 25 کربلا موفق شدن خط دشمن رو بشکنن! باقی لشکرها دارن از راهکار لشکر 25 میرن جلو.»
احمدقلی که مسؤول تدارکات گردان تخریب بود، از شوق سجده شکر به جا آورد و ذوق زده گفت: «محمد! چی میخوای بهت بدم؟»
احمدقلی کسی بود که با تمام خوبیهایش در حالت عادی- جان به عزائیل نمیداد!
محمد احمدی گفت: «خرما بده بخوریم.»
گفتم: محمد، چرا خرما؟ حالا که تحویلت گرفته، بگو کمپوت گلابی، کنسرو ماهی …
محمد آخرین خرمای این دنیا را خورد و با بی سیمچی که بچه کِوار بود از سنگر زدند بیرون. به محض خروج، گلوله توپی جلوی سنگر فرود آمد و انفجار شدیدش سنگر را به هم ریخت. وقتی به خود آمدیم، ترکش سر محمد احمدی را نشانه گرفته و مغزش را متلاشی کرده بود. احمدقلی هم مجروح شده و در کنارش افتاده بود. محمد احمدی و بی سیمچی درجا به شهادت رسیدند.
خط که شکسته شد، ابراهیم حسین آبادی بی سیم زد: «کاکا علی گفته بچهها رو بردار و سریع با قایق بیار جلو.»
نیروهایی را که کاکاعلی مشخص کرده بود، برداشتم و راه افتادم سمت اسکله.
جلیل رنجبر از بچههای تخریب جهرم بود. افتاد دنبالم. گفتم: برادر رنجبر، اسم شما جزو این بچه ها نیست. اگه بیای جلو و کشته بشی، شهید نیستی!
گفت: «برادر قاسمی، بذار بیام جلو. تا حالا هم که شهید نشدم، به خاطر همین حرف ها بوده!»
آمدیم نزدیک اسکله. کاکاعلی روی بی سیم گفت: «برادر رنجبر رو هم با خودت بیار!»
خیلی عجیب بود. رنجبر از خوشحالی می خواست بال دربیاورد. انگار میدانست سرنوشت پرواز او در همین عملیات رقم خواهد خورد.
با بچهها زیر حجم شدید آتش، سوار بر قایق، حرکت کردیم. از دور دو خط آتش به طرف هم شکلیک میشد! سکان دار یک لحظه قایق را نگه داشت و با تردید گفت: «من راه رو گم کردم! نمیدونم به طرف کدوم خط آتیش برم!»
گفتم: مشتی! حالا وقت راه گم کردنه؟
در این برزخ آب و آتش، از دست زمینیان کاری ساخته نبود. دست به دامن آسمان شدیم؛ با هزار تا “انّا انزلناه.”
یک خط آتش را گرفتیم و رفتیم جلو، تا رسیدیم به نیروهای خودی!
مردی که تیر خورد و زانو نزد
کاکاعلی منتظر ما بود. تا رسیدیم، چند نفر را مأمورکرد بروند پس از سه راه شهادت؛ نزدیک دریاچه ی ماهی، دژ دشمن را منفجر کنند و برگردند.
آن ها رفتند. ولی دست خالی برگشتند.
دفعه ی دوم من هم رفتم. در روز روشن مگر میشد به دژ نزدیک شد! تیربارچی عراقی چند متری دژ نشسته بود. هرکه میرفت روی دژ، میبستش به رگبار و مجروح یا شهیدش میکرد.
کار گره خورده بود. بی سیم زدم به کاکاعلی و وضعیت را گزارش دادم. گفت: «خرجگود و پودر آذرها را جای امنی مخفی کنید، سریع برگردید عقب.»
همین کار را کردیم. موقع برگشت هم مجبور بودیم گاهی از روی دژ رد شویم. هر وقت می رفتیم بالا، تیرباچیِ دشمن ما را می نواخت. خیلی اذیت مان می کرد. رگبار تیرهایش، ویز ویز کنان از کنار سر و گوش مان رد میشد.
با هر سختی و زحمتی بود، از مقابل تیرباچی عراقی رد شدیم و رسیدیم به سه راهی شهادت. کانال پر بود از جنازه عراقی. از روی آن ها گذشتیم تا رسیدیم به سنگرمان که نزدیک اسکله بود.
گروه، با قایق برگشت عقب و من و دو سه تا از بچهها ماندیم پیش کاکاعلی. وضعیت دژ خیلی حساس بود. هر طوری بود، باید بچهها دژ را میزدند.
هوا که تاریک شد، سر و کله بچههای تخریب قرارگاه هم پیدا شد. آن ها گفتند: «ما اومدیم دژ رو منفجر کنیم.»
باید یکی از ما با آن ها میرفت و مواد منفجره را نشان میداد. اما چه کسی حال این کار را داشت؟! همه خسته بودیم و نفس بریده. من دو شب نخوابیده بودم.
کاکاعلی گفت: «برادر قاسمی، شما میتونی بری؟»
از خودم خجالت کشیدم. چون به کاکاعلی اجازه داده بودم درخواستش را به زبان بیاورد!
با شرمساری گفتم: کاکاعلی! نگو میتونی؟ بگو برو، تا من اطاعت کنم.
شاید او نمیدانست که من عاشقانه دوستش دارم. به حدی محو مرام و محبت و صفای باطنش بودم که گاه در خیال خود تصاویر عجیبی می ساختم، تا میزان عشقم به او اثبات شود. با خود میگفتم؛ کاش دشمن گلوله ی رسامی به سمت قلب کاکاعلی شلیک می کرد. طوری که او ببیند تیر دارد به قلبش اصابت میکند. آن وقت من خودم را سپر بلای او کنم. تیر به قلب من بخورد و جلوی چشمان او شهید شوم!
آن شب با بچههای تخریب قرارگاه به سمت دژ پشت دریاچه ماهی حرکت کردیم. دشمن به شدت آتش میریخت. به هر شکلی بود، خودمان را رساندیم به سه راهی شهادت. از آن جا تازه کارمان شروع میشد. مواد منفجره را در سیصدمتری سنگر تیربار عراقی پنهان کرده بودیم.
بچه های قرارگاه گفتند: «آتیش خیلی سنگینه. بذار کمی سبک تر بشه، بعد دژ رو منفجر می کنیم.»
دو ساعتی تو سنگر معطل ماندیم. هوا کم کم داشت روشن میشد. هرچه به مسؤول گروه اصرار کردم؛ بیایید بریم کار رو تموم کنیم، قبول نمیکرد. میگفت: «ما تو این شرایط نمیتونیم مأموریت انجام بدیم.»
آمدم بی سیم بزنم به کاکاعلی و ماجرا را بگویم. دیدم هر دو بی سیم در اثر مواجهه با آب و گل از کار افتاده. به ناچار پیاده راه افتادم. حالا دیگر جنازههای دشمن بادکرده و حالت ارتجاعی به خود گرفته بود. تا رسیدم سنگر کاکاعلی، خیلی سخت گذشت. گفتم: این برادرا نمیان پای کار. هر کاری شون میکنم، می گن آتیش خیلی سنگینه!
خیلی ناراحت شد. خودش راه افتاد، رفت سراغ شان. وقتی رسیده بود، خبری از آن ها نبود. رفته بودند! کاکاعلی رفت عقب، تا با نیروهای خودمان بیاید و کار را تمام کند.
خلیل مطهر نیا آمد پیش من و پرسید: «کاکاعلی کجاست؟»
گفتم: رفته عقب؛ موقعیت گردان تخریب.
خلیل بی سیم زد و به او گفت: «کاکاعلی، زودتر بیا. اگر این دژ رو نزنیم، عراقیها کل منطقه رو پس میگیرن.»
کاکاعلی پرسید: «موقعیت شما کجاست؟»
مطهر نیا از من پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: قاسمی.
به کاکاعلی گفت: «من موقعیت برادر قاسمی هستم.»
کاکاعلی خیلی سریع با نیروهای تازه نفس تخریبچی برگشت به خط و رفتند سراغ دژ.
یکی از بچه ها که همراهش بود، تعریف می کرد: «موقع رفتن، تیر خورد. تا ما رفتیم سراغش، گفت صداشو درنیارین. باید این کارو انجام بدیم. درد رو تحمل کرد و به روی خودش نیاورد. حتی یک بار عراقی اومد بالای سرش. گفت “قف لا تحرک!” ما مونده بودیم چکار کنیم. عراقی اسلحه رو گرفته بود سمت کاکاعلی و من. کاکاعلی برای این که حواس عراقی رو پرت کنه، رو کرد به سمت من و گفت: «پرویز، این چی می گه؟»
تا عراقی سمت من نگاه کرد، کاکاعلی بستش به رگبار. بعد رفت سراغ دژ؛ با تن مجروح! به هر سختی بود، دژ رو منفجر کرد. موقع برگشت، حالش خیلی بد شد و افتاد. بچه ها اومدن. وقتی دیدن از جلو تیر خورده، خیال کردن خودی ها زدنش. من گفتم؛ نه بابا. این حالا تیر نخورده، موقع رفتن تیر خورده!»
در مسیر بازگشت، اشک از چشمانش سرازیر بود. وقتی از او علتش را می پرسند، می گوید: «این روزها آخرین روزهای زندگی منه، ولی نمی دونم سطر آخر وصیت-نامه ام رو چطور تمام کنم.»
پهلوانی در حال وضو
شب، تو کانال کنار سنگرمان، شانه به شانه ی کاکاعلی نشسته بودم. آتش خیلی سنگینتر شده بود. زمین و زمان بوی دود و باروت میداد. لحظهای صدای انفجار گلولههای توپ و تانک و خمپاره قطع نمیشد. من باز در عالم خود فکر میکردم؛ خدایا! از این همه گلوله، چرا یکی داخل کانال ما نمیاد؟
هنوز این فکر از سرم نرفته بود که گلوله توپی در چند قدمی ام منفجر شد و تعدادی از بچههای گردان به شهادت رسیده، تعدادی هم مجروح شدند. موج شدید انفجار گوش های مرا کیپ کرده بود. کاکاعلی گفت: «بلند شو برو تو سنگر.»
رفتم. اما حالم رفته رفته بدتر می شد. صبح روز بعد رفتم بهداری خط. وضعیتم را که دیدند، فرستادند بیمارستان اهواز. از آن جا هم به یکی از بیمارستانهای شیراز.
کاکاعلی هم که چند روز بیشتر تا شهادتش نمانده بود، به خاطر مجروحیتش در بیمارستان بستری شد، اما با لباس بیمار از بیمارستان فرار کرد و برگشت جبهه.
او سرانجام در حال وضو مورد اصابت گلوله توپ دشمن قرار گرفت و در حالت سجده و رو به قبله به شهادت رسید.
برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393
برای دیدن عکس های ناصر قاسمی کلیک کنید